«نیروی هوایی ارتش و تعامل با انقلاب اسلامی» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد محمدحسین نورشاهی

افسران ایرانی، از اینکه آمریکایی‌ها آقا بالاسرشان بودند، زجر می‌کشیدند!

در روزهایی که بر ما گذشت، زنده یاد محمد حسین نورشاهی مجری موفق و محبوب صدا و سیمای جمهوری اسلامی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. وی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، در نیروی هوایی ارتش مشغول به کار بود و از سلطه مستشاران آمریکایی بر آن، خاطرات فراوان داشت. نورشاهی در گفت‌وشنود پی‌آمده، شمه‌ای از گفتنی‌های خویش دراین‌باره را روایت کرده است.
افسران ایرانی، از اینکه آمریکایی‌ها آقا بالاسرشان بودند، زجر می‌کشیدند!
شما از چه مقطعی و چگونه وارد ارتش شدید و انگیزه شما برای حضور در نیروی هوایی چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال 1349، وارد نیروی هوایی ارتش شدم. طبیعتا شور و شوق جوانی، نقش خاصی در این انتخاب داشت؛ چون حضور در نیروهای مسلح در همه جای دنیا می‌تواند هیجانات و اشتیاق جوانی را پاسخ بدهد و قاعدتا برای جوان، جاذبه دارد. من هم به هر حال به مقتضای سن و سالم، دوست داشتم تلاش و پیشرفت کنم و نیروی هوایی، این امکان را به من می‌داد. در سال‌های اول در ایران، دوره‌های تخصصی را گذراندم و زبان انگلیسی را یاد گرفتم و در بورسیه‌های آموزشی، قبول شدم و به آمریکا رفتم و در آنجا، دوره تخصصی را گذراندم و به ایران برگشتم.
 
تخصص شما چه بود؟
تخصص من، مهندسی شناسایی هوایی رادار بود که دوره‌اش را در آمریکا گذرانده بودم و سرپرستی خط پرواز در پادگان مهرآباد، به عهده من بود.
 
نمایی از بیعت تاریخی همافران نیروی هوایی ارتش با امام خمینی در مدرسه علوی (19 بهمن 1357)
نمایی از بیعت تاریخی همافران نیروی هوایی ارتش با امام خمینی در مدرسه علوی (19 بهمن 1357)
 
با توجه به اینکه به‌هرحال کارکنان نیروی هوایی، از امکانات بهتری نسبت به بسیاری از اقشار مردم برخوردار بودند و در سطح جامعه هم پرستیژ خوبی داشتند، از نظر شما چرا پیش از هر قشر دیگری در ارتش، به پیام امام خمینی پاسخ مثبت دادند؟
اکثر نظامی‌ها متعلق به طبقات متوسط به پایین بودند و تبعیض‌ها و فاصله طبقاتی را خیلی خوب لمس می‌کردند. اکثر دوستان ما در نیروی هوایی، کاربلد و آگاه بودند و مخصوصا سفر به کشورهای خارج و مقایسه ایران با کشورهای پیشرفته، این سؤال را در ذهنشان ایجاد می‌کرد که علت این تفاوت‌ها چیست؟ و چرا آنها باید به دنیا آقایی کنند و مردم ما در فقر و جهل به‌سر ببرند؟ البته به دلیل اختناق سنگین، کسی جرئت طرح این سؤالات را در فضاهای عمومی نداشت. زمزمه‌های انقلاب که شروع شد، خود به خود این سؤالات، به شکل آشکارتری مطرح شدند. ما می‌دیدیم که قبلا با آمریکایی‌ها سر یک کلاس درس خوانده و از 100 نمره، 90 یا 85 گرفته‌ایم و حالا او با نمره 70 یا 75، آمده و مستشار ما شده و دستور می‌دهد! این موضوع برای ما قابل قبول نبود، اما کسی جرئت نداشت بپرسد که چرا؟ نه زورمان می‌رسید، نه فضا ایجاب می‌کرد. همین اختناق‌ها و سرکوب‌ها به شکل نیرویی فشرده، در تک‌تک ما وجود داشتند و هنگامی که حضرت امام خمینی قیام کردند، زمینه برای طرح این پرسش‌ها فراهم شد. خلبانان، افسران فنی و همه افسرانی که در آمریکا تحصیل کرده بودند، می‌دانستند که بچه‌های ایرانی بالاترین افتخارات تحصیلی و تخصص‌ها را دارند و از اینکه آمریکایی‌ها آقا بالاسرشان بودند، زجر می‌کشیدند. همین حالا هم نوجوانان بااستعداد ایرانی در المپیادهای مختلف، بهترین رتبه‌ها را می‌آ‌ورند. آن موقع هم نیروهای مسلح، پر از این استعدادها بود، اما به عناوین مختلف سرکوب و تحقیر می‌شدند! در کنار این وضعیت، تبعیض‌های زیادی که بین افراد لایق و نالایق در ارتش وجود داشت، واقعا قابل تحمل نبود! گاهی هم مأموریت‌هایی به ما، به‌خصوص خلبان‌ها، محول می‌شد که هیچ ربطی به امنیت ملی و منافع کشور ما نداشت و در واقع، اجرای دستورات کارگزاری بود که بر تمام جوانب ارتش تسلط داشت و او بود که تعیین می‌کرد هر کسی چه باید بکند و مابه‌ازای آن، سؤال و توقعی هم نداشته باشد!
 
اشاره کردید که مأموریت‌هایی به ایرانی‌ها ارجاع می‌شد که ربطی به امنیت ملی و منافع کشور نداشت. دراین‌باره، به مصادیقی اشاره کنید.
مثلا به هواپیمایی مأموریت داده می‌شد که در فلان ساعت، به فلان مرز برود و از هواپیمایی که خارج از مرزهای ما و مثلا در فلان کشور در حال عبور بود، با دوربین سمت چپ یا راست خودش، عکس بگیرد! معلوم نبود ارتباط این دو قضیه با هم چیست؟ وقتی هم که این عکس تکثیر می‌شد، نمی‌دانستیم کجا می‌رود! در واقع ما پایگاهی بودیم که برای کشور دیگری، مأموریت انجام می‌دادیم! این سؤالات در ذهن تمام نظامی‌های شریف این مملکت وجود داشت و نمی‌‌توان گفت در این کشور، نظامی‌ای از بدنه مردم وجود داشت که دلش با مردم نباشد. آنهایی که دلشان با مردم نبود، از مردم نبودند و فاصله‌شان به قدری با مردم عمیق شده بود، که به کلی از بدنه جامعه جدا شده بودند! اما اکثریت قاطع نظامی‌ها، خود را از مردم جدا نمی‌دیدند و فقط منتظر بودند فضا اندکی باز شود تا آنها هم بتوانند همراه با مردم فریاد بکشند!
 
به احساس تحقیری که آمریکایی‌ها به نظامی‌ها تحمیل می‌‌کردند، اشاره کردید. در این زمینه چه خاطراتی را به یاد دارید؟
خاطرات فراوان‌اند. یک روز به یکی از همکاران مأموریت داده شد که از مهرآباد، به ستاد نیروی هوایی برود و به فرمانده نیروی هوایی گزارش بدهد که عیب فلان سیستم چیست. موقع حرکت به او می‌گویند: خانم یکی از فرماندهان عالی‌رتبه را هم با خود ببرد. آن خانم سگ بزرگی داشته. هواپیما هم یک صندلی خالی بیشتر نداشته، به همین دلیل تصمیم می‌گیرند سگ را در بغل همکار ما بنشانند! ایشان می‌گفت: این کارشان به قدری به من برخورد که مانده بودم چه کار کنم! آخر تصمیم گرفتم بگویم: از سگ می‌ترسم! هر چه به من گفتند: تو نظامی هستی و نباید از چیزی بترسی، گفتم: من نظامی ترسویی هستم و از سگ هم می‌ترسم! بالاخره ایشان حاضر نمی‌شود سگ را بغل کند. آنها هم تماس می‌گیرند و همکار ما را پیاده می‌کنند تا آن خانم بتواند با سگش برود! دو ساعت بعد هم، به این همکار ما بالگرد می‌دهند که برگردد و حسابی هم توبیخش می‌کنند که: تو چه جور نظامی‌ای هستی که از سگ می‌ترسی؟ به‌هرحال ایشان در برابر کار تحقیرآمیزی که آنها کرده بودند، به این صورت واکنش نشان می‌دهد و از انجام آن مأموریت سرباز می‌زند.
 
برای خودِ شما هم موردی پیش آمد؟
موردی که الان یادم می‌آ‌ید این است که یک مهندس آمریکایی، در قسمت دفاع الکترونیک و لابراتورای الکترونیک ما و بخشی که سرپرستی و مسئولیت آن به عهده من بود، کار می‌کرد و مثلا مستشار ما بود، اما بین خودش و ما دیواره‌ای کشیده و پشت آن برای خودش جای دنجی را درست کرده بود و از صبح تا شب می‌نشست و مطالعات شخصی خودش را انجام می‌داد! من یک روز دستور دادم که آن دیواره را بردارند و گفتم: اگر ایشان مستشار است، باید برای ما کار کند، درحالی‌که آنجا را تبدیل به دفتر شخصی خودش کرده و هربار هم که به او می‌گوییم: این کار را بکن، می‌گوید: کار دارم! وقتی او آمد و دید که دیواره برداشته شده، سر و صدا راه انداخت و گفت: «چه کسی دستور این کار را داده؟» گفتم: «من مسئول این بخش هستم و این دستور را داده‌ام». او تقویم روی میز را بلند کرد و محکم روی میز کوبید و شروع کرد به انگلیسی فحش دادن! من هم تقویم را برداشتم و به دیوار روبه‌رو کوبیدم، طوری که تمام برگ‌هایش ورق ورق شدند و ریختند و فریاد زدم: «خودت بیجا کردی، خیلی هم بیجا کردی!» و چند حرف بدتر هم زدم! خیلی به من برخورده بود. چند ساعت بعد احضارم کردند و گفتند: «تو افکار ضدآمریکایی داری!» گفتم:‌ «افکار ضدآمریکایی یعنی چه؟ اگر این فرد باید برای ما کار کند، این شیوه کار کردن نیست. اگر من سرپرست این قسمت هستم، این مستشار باید برای من و زیر نظر من کار کند. او تمام مدت دارد کارهای شخصی خودش را انجام می‌دهد. اگر هم مستشار نیست، تکلیف ما را روشن کنید!» نکته جالب این بود که این آقای مهندس، مرا تهدید می‌کرد که تو را تحویل ساواک خواهم داد! تحقیر از این بالاتر که در کشور خودت باشی و سازمانی که باید حافظ امنیت تو و کشورت باشد، توسط تبعه کشور دیگری به عنوان تهدید علیه تو به کار گرفته شود! از این نوع اتفاقات زیاد پیش می‌آمدند و این بغض‌‌ها و کینه‌ها در دل ما نظامی‌ها هم مثل تمام مردم ایران روی هم تلنبار می‌شدند. برای همین وقتی حضرت امام خمینی وارد شدند و گفتند: «آقای سرلشکر! آقای فرمانده! تو نمی‌‌خواهی آقا باشی؟» بدیهی است که همه نظامی‌ها، به پیام امام لبیک گفتند که معلوم است که می‌خواهیم آقا باشیم، اصلا چه کسی هست که نخواهد آقا باشد؟ امام خمینی در واقع سؤالی را مطرح کردند که جز پاسخ مثبت، پاسخ دیگری نداشت و سؤال بسیار هوشمندانه‌ای هم بود. ایشان نمی‌گویند: ما می‌خواهیم شما آقا باشید، بلکه می‌پرسند: «شما نمی‌خواهی آقا باشی؟» این یک امر فطری و طبیعی است که پاسخ مثبت است. بعد که امام پاسخ مثبت را دریافت می‌کنند، می‌گویند: «ما می‌خواهیم از شما آقا بسازیم!» اینجاست که همه آن تحقیرها و عقده‌های فروخورده و ظلم‌ها، سرباز می‌کنند. حالا نظامی‌ها می‌بینند کسی آمده که با قاطعیت فریاد می‌زند: «می‌خواهیم تو آقا باشی، می‌خواهیم عزت و سربلندی تو را برگردانیم...» نتیجه طبیعی چنین پیامی چیست؟ احساس تعلق به مردم و ملحق شدن به سیل خروشان مردمی که به دعوت رهبر خود، لبیک گفته‌اند. شاید نظامی‌ها بیشتر از هر قشر دیگری، با چشم‌های خود مشاهده کرده‌اند که چگونه ثروت مملکت به غربی‌ها، به‌خصوص آمریکایی‌ها داده شده تا بر مردم ایران سروری کنند! یعنی از جیب خودمان پرداخته و برای خود ارباب آورده‌ایم! چنین احساسی فاجعه است.
 
از برچیده شدن پایگاه‌های نظامی آمریکا پس از انقلاب اسلامی برایمان بگویید.
یک نمونه‌اش، سایت عظیمی بود که آمریکایی‌ها در بهشهر ایجاد کرده بودند و از آنجا، پروازهای شوروی را کنترل می‌کردند! شوروی با از بین رفتن این سایت، بسیار به انقلاب ما مدیون است؛ چون باید میلیون‌ها دلار هزینه می‌کردند تا آن سایت کنترل پروازهایشان جمع شود! اما با پیروزی انقلاب، خیلی راحت این سایت جمع می‌شود. از این دست خدمات در سطح منطقه، به سبب وقوع انقلاب اسلامی فراوان به‌وجود آمد.
 

 
از فضای رعب‌آوری که در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، برای نظامیان و در نگاه کلی‌تر برای عموم مردم به‌وجود آورده بودند برایمان بگویید.
موقعی که زمزمه‌های بازگشت حضرت امام خمینی در بین نیروهای مسلح شروع شد، ترس از نیروی امنیتی ضدمردمی، به عنوان یک بحث جدی وجود داشت. من در روز 17 شهریور، خودم به هر زحمتی که بود، مجروحی را به بیمارستان بوعلی (جرجانی) رساندم. بعد به درمانگاه 17 شهریور (25 شهریور) رفتم که همراه مردم خون بدهم! روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم خون می‌دادم که یک‌مرتبه، چشمم به یکی از همکارانم افتاد! سوزنی را که با آن خون می‌گرفتند، کشیدم و پرت کردم و از روی تخت پایین پریدم و پا به فرار گذاشتم! همکار من هم از طرف دیگر، شروع کرد به فرار کردن! هر دو از هم ترسیده بودیم و خانم پرستار هم داد می‌زد: «آقا! چرا این‌طوری می‌کنی؟» من فکر می‌کردم الان است که او برود مرا لو بدهد و او هم، چنین تصوری را درباره من کرده بود! چند روز بعد از پیروزی انقلاب، همدیگر را دیدیم و بغل کردیم و از ته دل گریه کردیم! می‌خواهم بگویم حتی کسانی هم که موافق حرکت انقلاب بودند، ناچار بودند پنهان‌کاری کنند؛ چون به سرعت از بین برده می‌شدند.
 
یکی از فرازهای مهم انقلاب اسلامی، همراهی کارکنان نیروی هوایی با این حرکت عظیم بود. نیروی هوایی از چه مقطعی، علنا مبارزه خود را علیه رژیم پهلوی آغاز کرد؟
دوسه ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در مرکز کامپیوتر نیروی هوایی دیده شد که روی مانیتور ما آمده: «یانکی‌ها به خانه‌هایتان برگردید!» در آن شرایط که هنوز تا پیروزی انقلاب خیلی فاصله داشتیم و کسی هم امیدی نداشت که انقلاب با آن سرعت پیروز شود، این کار بسیار متهورانه بود.
 
شما خودتان این پیغام را دیدید؟
نه؛ ما شنیدیم که اولین‌بار در لجستیک نیروی هوایی، این متن روی کامپیوترها آمده و به دلیل شبکه‌ای بودن، خیلی‌ها آن را دیده بودند! از همان موقع بود که رفتن آمریکایی‌ها از ایران شروع شد.
 
و سخن آخر؟
در مورد تبعیض‌هایی که بین ما و آمریکایی‌ها وجود داشت، خاطره‌ای یادم آمد. در سال 1354 یا 1355، یکی از هواپیماهای شناسایی ما، در کوره‌های کردکوی دچار سانحه شد. این هواپیما سیستم شناسایی بسیار پیشرفته و به‌روزی داشت و این برخورد، نزدیک مرز شوروی و حدود دریای خزر اتفاق افتاد. به همین دلیل شخص شاه و پنتاگون، بر این نکته تأکید داشتند قطعات هواپیما پیدا شود و به دست روس‌ها نیفتد! گروهی متشکل از نوزده ایرانی و هفت آمریکایی به عنوان کمیسیون سانحه، با بالگرد به آنجا رفتیم و روی قله کوه نشستیم. موتور بالگرد روغن‌زده بود و ما قادر به پرواز نبودیم. صبح که برای شناسایی حرکت کردیم، برایمان عجیب بود که هقت آمریکایی در میان ما چه می‌کنند. هرکدام هم پاکتی پر از همبرگر و ساندویچ ــ که هرکدامشان به اندازه غذای سه روز ما بود ــ در دستشان بود! ما در مملکت خودمان بودیم و حتی 10 درصد رفاه آمریکایی‌ها را نداشتیم! در آنجا برای سد جوع، ناچار شدیم از یکی از چوپان‌های محلی گوسفندی بخریم و کباب کنیم، اما آمریکایی‌ها خیلی راحت، ساندویچ‌هایشان را می‌خوردند و حتی یک‌بار تعارف هم نکردند! غرض اینکه پس از پیروزی انقلاب، ما می‌دیدیم که مردم شیرخشک بچه‌هایشان را می‌برند و به آوارگان جنگی می‌دهند و آنها با اینکه می‌دیدند ما غذا نداریم،‌ خیلی راحت می‌نشستند و جلوی روی ما ساندویچ می‌خوردند! این تفاوت ما با این مدعیان فرهنگ و تمدن است. https://iichs.ir/vdcirpaz.t1ayq2bcct.html
iichs.ir/vdcirpaz.t1ayq2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما