«آیت‌الله خزعلی درقامت یک پدر»درگفت وشنود با دکتر مریم خزعلی

تاکید می کرد: در پایبندی به ارزش‌ها کوتاه نیایید ومحکم بایستید

بانو دکتر مریم خزعلی از جمله فرزندان فاضل واندیشمند مرحوم آیت الله خزعلی است که از خرمن دانش وعرفان پدر،خوشه هایی فراوان چیده است.او را از منش پدر درادوار گوناگون حیات خاطراتی است ارجمند که شمه ای ازآن را در گفت وشنود پیش روی بازگفته است.امید آنکه پژوهندگان تاریخ انقلاب وعلاقمندان را مفید وموثر افتد.
تاکید می کرد: در پایبندی به ارزش‌ها کوتاه نیایید ومحکم بایستید
□شاید برای آغازین سوالِ این گفت وشنود، مناسب باشد تا این سوال را از سرکارعالی داشته باشیم که به عنوان یک فرزند،مرحوم آیت الله خزعلی را برای ما تعریف کنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پدر بزرگوار بنده مرحوم آیت‌الله خزعلی(رضوان الله تعالی علیه)، موهبتی الهی بودند که ما لحظه لحظه در طول عمرمان، اسطوره‌ای از تقوا، صبر، استقامت، خلوص و تکلیف‌محوری با آمیزه‌ای از محبت و عطوفت را در برابر خود می دیدیم. یعنی این دو بعد، دائماً در زندگی ما جلوه خود را نشان می دادند. از یک طرف رعایت ارزش‌ها، عبادات طولانی و تربیت فرزندان و از سوی دیگر عاطفه و محبت پدر را، با تمام وجود احساس می‌کردیم.می دیدیم که ایشان تربیت فرزندان، خانواده وجامعه را، عاشقانه به عنوان یک رسالت دنبال می‌کنند و به ما، این‌گونه زیستن و این‌گونه مسئولیت داشتن و این‌گونه تکلیف‌محور بودن را یاد دادند. همه تلاش ایشان ،برای جلب رضای الهی بود وما، همواره ذوب بودن در مسیر امامت و عشق به امیرمومنان(ع) را، در لحظه لحظه عمر ایشان می دیدیم واحساس می‌کردیم.
 
□از شکل ارتباط ایشان با اعضای خانواده برایمان بگویید .ایشان با فرزندانشان چگونه وازچه راهی انس می گرفتند وآن را تقویت می کردند؟
در طول پنجاه و اندی سالی که در خدمتشان بودیم، یک ارتباط بسیار صمیمی و محبت‌آمیز همراه با نقش تربیتی، مدیریتی و حمایتی را از ایشان می دیدیم و لحظه‌ای حس نمی‌کردیم اگر مشکلی پیش بیاید، امکان دارد بدون حمایتِ پدر بمانیم. قبل از اینکه تقاضایی کنیم،خودشان توجه و پیگیری می‌کردند، در حالی که مسئولیت‌های اجتماعی ایشان در حدی بود که گاهی چه برای مأموریت‌های تبلیغی و آموزشی و چه در دوران تبعید و زندان، مدت‌ها از خانه دور بودند، ولی تربیتشان به شکلی بود که ما هر لحظه حضور و حمایت وسیع عاطفی ایشان را احساس می‌کردیم.البته مادر در غیبت پدر، این مسیر تربیتی را با جدیت دنبال می‌کردند. شاید چهار پنج سال بیشتر نداشتم،اما به خاطر دارم که برنامه پدر این‌گونه بود که هنگام صرف صبحانه، در فضایی مملو از محبت، هم مسائل شرعی، هم درس‌های اخلاقی و هم گاهی داستان های مذهبی را برایمان نقل می‌کردند. در حالی که می‌دانستیم دو ساعت قبل از آن در سرمای زمستان، برای طلاب کلاس داشتند و با سر و صورت یخ‌زده وارد خانه شده بودند! ولی فرزندان حتماً باید دور هم جمع می‌شدند و صبحانه را با هم می‌خوردیم.بعد ازآن هم خیلی با محبت ضمن داستان، مسائل شرعی را می‌گفتند. گاهی هم روز بعد از ما سئوالاتی را می‌پرسیدند که: مثلاً داستانی که گفتم چه بود؟ یا مسئله‌ای که مطرح کردم چه بود؟ یادم هست من گاهی به‌جای جواب مسئله، داستان‌های نقل شده را تعریف می‌کردم و معلوم بود داستان را خوب تحویل گرفته‌ام! برای ما خاطرات بسیار شیرینی است که پدر این‌قدر به ما اهمیت می‌دادند و این دور هم جمع شدنِ صبح‌ها ، واقعاً برایمان ارزش داشت، در حالی که هم آموزش بودوهم تکلیف وهم سئوال ، ولی اصلاً احساس سختی نمی‌کردیم.
در سنین نوجوانی گاهی در پی اشتباهی که می‌کردیم، تذکر و امر به معروفی لازم بود، ولی هیچ‌وقت شاهد پرخاش و تندی ایشان نبودیم.همین که نوع نگاه ایشان عوض می‌شد، همه کارهایمان را تنظیم می‌کردیم،یعنی نگاه پدر به ما نشان می‌داد کار خلافی کرده‌ایم و باید حتماً آن را اصلاح کنیم. می‌گشتیم، با مادر حرف می‌زدیم و متوجه می‌شدیم مادر محرمانه به پدر گزارش داده‌اند و پدر دارند به این شکل ما را تربیت می‌کنند. آن اشتباه را اصلاح می‌کردیم و رضایت پدر را در نگاهشان می‌دیدیم.ایشان خیلی لطیف امر به معروف می‌ کردند و ما هم بلافاصله این را درک و بدون هیچ برخوردی، اعمالمان را اصلاح می‌کردیم.درواقع نگاه ایشان و همراهی مادر، به ما یاد می‌داد باید روشمان را عوض کنیم.به هرحال، ما آموزش توسل و عبودیت را از ایشان گرفتیم. بزرگ‌ترین الگویی که در این زمینه داریم، این است که ایشان با آنکه مثلا می‌توانستند در شب‌های قدر بروند و برای خودشان عبادت کنند، اما همه را صدا می‌کردند تا در کنار هم دعاها و ذکرها خوانده شود و بعد آن حالت توسلی را که موقع قرآن به سر گرفتن در ایشان می‌دیدم، که نمونه رفتار و نوع دعا خواندن ایشان را در فرد دیگری ندیدم.من به مساجد، حوزه‌ها و عتبات زیادی مشرف شده‌ام. این خلوص وسوزی را که توصیف  کردم، فقط در محضر پدر و در آن یک ساعت و نیم آخرِ نزدیک سحر، در دعا و توسل ایشان می‌دیدم . آن عشق و عرفانی را که در ایشان می‌دیدم وبا لذت تمام تجربه می‌کردم،درجای دیگری حس نکردم. همین حالت را در روابطشان با ماهم داشتند. وقتی برای بچه‌ها مشکلی پیش می‌آمد، ابتدا سعی می‌کردند با راهنمایی، هدایت، و تذکر مشکل را حل کنند و وقتی می‌دیدند اثر ندارد،به اهل بیت(ع) متوسل می‌شدند. سال‌ها همخانه پدر بودم و در طبقه بالای ایشان زندگی می‌کردم. بارها پیش می‌آمد که با صدای گریه ایشان بیدار می‌شدم و می‌دیدم متوسل شده‌اند و دعا می‌کنند:« خدایا! بچه‌ام را نجات بده و به هر نحوی هست راه نجات را به روی او باز و بیدارش کن». صدای ایشان را از یک طبقه پایین‌تر می‌شنیدم که ‌شدت عجز و لابه ایشان را به درگاه الهی نشان می‌داد. همین دعا را در کنار کعبه هم کردند و شاهد شرایط ایشان درآن لحظات بودم.
 
□مرحوم آیت‌الله خزعلی به عنوان یک فرد مبارز و پرکار، قطعاً در بیرون از منزل با مسائل ومشکلات زیادی مواجه بودند. آیا پیش می‌آمد این مشکلات را به داخل خانه منتقل کنند؟ویا به عبارت دیگر آیا شما از این مشکلات مطلع می شدید؟
نمی‌شود گفت مشکل. ایشان وقتی به خانه می‌آمدند، به ما به عنوان همراهان و همرزمان خود نگاه و همه چیز را برایمان بیان می‌کردند و همه آنها برای ما کلاس درس بود و طرحِ مشکل نبود. پدر می‌خواستند از این طریق، استقامت و مقاومت را یاد بگیریم و این باور در ما عمیق‌تر شود که اگر اخلاص داشته باشیم، خدا چگونه ما را حفظ خواهد کرد. سختی‌ها را به عنوان خاطره نقل می‌کردند، نه به عنوان مشکل. خاطره‌گویی ایشان هم برای درس‌آموزیِ ما بود، نه اینکه بخواهند خودشان را آرام کنند. می‌گفتند: چنین مسئله‌ای پیش آمد و این‌گونه مقاومت کردم و این‌جور هم جواب گرفتم،بدانید که این‌قدر خدا نزدیک است. ما همواره این را در زندگی لمس کردیم که به محض اینکه ایشان توسل و خواستی داشتند، جواب می‌گرفتند. از دوازده سالگی که تصمیم گرفتند در سلک روحانیت بروند و از خود امام رضا(ع) خواستند، جواب گرفتند و تا آخرین لحظه حیات، وقتی معضل و مشکلی برایشان پیش می‌آمد،دست به دعا وتوسل برمی داشتند. زمانی که این قضایا را برای ما تعریف می‌کردند، درس‌آموز بود و در ما تغییر روش ایجاد می‌کرد و ما را به این نتیجه می‌رساند که می‌شود همه سختی‌ها را به آسانی و موفقیت تبدیل کرد. می‌توان تهدید را به فرصت تبدیل کرد به شرط آنکه استقامت و تدبیر کنیم و به اهل بیت(ع) متوسل شویم و این توسل به اهل بیت(ع) و اتصال به امامت را، بسیار در زندگی ایشان می دیدیم.پدر با یک ارتباط و توسل به اهل بیت(ع) وبیان اینکه دارم به شما خدمت می‌کنم و خودتان راه را نشانم بدهید، لحظه‌های شیرینی را برای خود وما رقم می‌زد. ایشان با این روش مسیر را برای ما ترسیم می کردند، زیرا آنچه که از دل برمی‌خیزد، لاجرم بر دل می‌نشیند و آنچه ترجمه و بیان حالات دیگران است، چنین تأثیری را نمی‌گذارد. ایشان به ما یاد دادند چگونه می‌توان به اهل بیت(ع) متوسل شد و جواب گرفت. خیلی وقت‌ها به ما می‌گفتند:«برای اینکه بدانی جواب گرفته‌ای، از این بزرگواران بخواه برای استجابت حاجتت، نشانه بگذارند!» این را در توصیف قرآنی هم داریم که حضرت زکریا(ع) ازحضرت حق می‌خواهند که:«خداوندا برایم نشانه‌ای قرار بده و خداوند می‌فرماید: سه روز با مردم سخن نخواهی گفت!». قرآن نشانه استجابت دعا را به ما یاد داده است و پدر در طول زندگی، همواره این را به ما می‌آموختند. در دوران انقلاب، دوران جنگ و رفتن ایشان به شلمچه- در دورانی که شیمیایی شده بود- و خیلی از دوره های دیگر،ایشان نشانه‌هایی را که می‌دیدند برای ما بیان می‌کردند واین برای ما درس عرفان عملی بود. بنابراین نمی‌توانم بگویم ایشان سختی‌ها را به خانه وخانواده منتقل می‌کردند. می‌توانم بگویم روشی بود که ما هم یاد بگیریم در سختی‌ها استقامت کنیم و منتظر باشیم تا با توسل به اهل‌بیت(ع)، نتیجه را چه در دنیا  چه در آخرت، شاهد باشیم ان‌شاءالله.
 
□آیت‌الله خزعلی علقه خاصی به قرآن داشتندو حافظ آن بودند. انس با قرآن را چگونه به شما ودیگرفرزندان آموزش می‌دادند؟ایشان به خصوص دراین باره، چه روشی داشتند؟
پدر هم قرائت و تفسیر قرآن را آموزش می‌دادند، هم همواره توصیه می‌کردند که در طول روز قرائت قرآن و انس با آن قطع نشود، اما اینکه ما هم مثل خودشان حافظ قرآن باشیم، فشاری روی ما نداشتند و فقط آموزش، تربیت و خواستن با روش‌های محبت‌آمیز، شیوه ایشان بود. ما فرزندان ایشان حافظ کل قرآن نیستیم، اما دست کم حافظ بخش‌هایی از آن هستیم. برای اینکه ایشان نمی‌خواستند دراین باره به اجبار متوسل شوند و ما هم توفیق نداشتیم این کار را بکنیم. شاید ان‌شاءالله بعد از این،توفیق پیدا کنیم. ایشان هنگامی حفظ قرآن را شروع کردند که در زندان بودند و همه امکانات از ایشان گرفته شده بود و توانستند از آن فرصت برای حفظ قرآن استفاده کنند. بعد هم توفیق پیدا کردند نهج‌البلاغه را حفظ کنند. ایشان قرآن را آیه به آیه، حتی به صورت معکوس هم حفظ بودند و این در فرصت زندان برای ایشان حاصل شده بود. در حالی که افراد در زندان در فشار روحی قرار می‌گیرند، ایشان به این شکل اسباب نشاط روحی خودشان را فراهم کردند. بعد هم با صدای بلند آیات قرآن را قرائت می‌کردند که هم تقویت انس خودشان با قرآن بود، هم دیگر زندانی‌ها با قرآن مأنوس می‌شدند.
 
□شیوه تدریس قرآنی ایشان چگونه بود؟
در بحث تدریس قرآن، از کودکی ما، ابتدا قرائت و سپس تفسیر قرآن، همیشه جزو برنامه های ثابت آموزشی ایشان بود.همواره بحث‌های اخلاقی و تذکراتی را که لازم می‌دیدند، در لابلای سخنانشان مطرح می‌کردند وبعد ازآن، هر کسی هدیه و میوه‌ای را که مخصوص خودش بود، تحویل می‌گرفت.جالب اینجا بود که بحث را در جمع مطرح می‌کردند، اما منِ نوعی متوجه می‌شدم تذکر ایشان به دلیل اشتباهی که کرده بودم، متوجه من است!خیلی زیبا و لطیف،در لابلای بحث‌ها، تذکرات لازم را مطرح می کردند.
رویکردی که ایشان در آموزش قرآن به فرزندانشان داشتند، برای من نقطه شروع یک حرکت شد و بحمدالله توفیق پیدا کردم که تا مقطع دکترای علوم قرآن و حدیث، درسم را ادامه بدهم. بعد هم که ایشان افتخار دادند و در دانشگاه ما تدریس کردند، که در این کلاس‌ها فرصت شاگردی ایشان را هم داشتم. من و خانم زهرا مصطفوی دختر حضرت امام،  همکلاس بودیم. توسط ایشان از حضرت امام سئوال کردم که:«به ما توصیه شده است در ماه رمضان زیاد قرآن بخوانید و هر آیه‌ای که بخوانیم معادل یک ختم قرآن است. ما به خاطر درسمان زیاد قرآن می‌خوانیم و نمره‌اش را هم می‌گیریم. این انس با قرآنی که ما برای گرفتن نمره داریم، چقدر میتواند مصداق قرائت قرآن در در ماه رمضان باشد؟» امام درمقام پاسخ پرسیده بودند: «برای چه این قرآن‌ها را می‌خوانید؟» دخترشان جواب داده بودند: «برای اینکه فردا امتحان دارم و می‌خواهم نمره‌ام خوب شود!» امام گفته بودند: «خودت داری می‌گویی هدفت چیست!منتها آن لحظه‌ای که داری قرآن می‌‌خوانی، هدفت را هم رعایت کن!»خاطرم هست برای دکترا، پنج نوبت امتحان دادم تا قبول شدم، ولی حتی یک روز هم از اینکه قبول نشده بودم احساس ناراحتی نکردم، چون به این ترتیب دوره انس من با قرآن طولانی‌تر می‌شد و نتیجتا خیلی بیشتر با قرآن و روایات همراه بودم و ضرر نکردم! شایداگر درس دیگری بود، از اینکه مجبور می‌شدم شش ماه دیگر تلاش کنم ناراحت می‌شدم، ولی درعوض در این درس، لحظه‌ای این احساس را نداشتم و اجرم را هم گرفتم و رشد کردم.
یکی از بحث‌های تفسیری ای که ایشان برایم باز کردند و نقطه آغازی بر تفکرم در مورد تفسیر بود، این است که ایشان می‌گفتند:«قبل از اینکه تفسیر بزرگان را در باره آیه‌ای مطالعه کنی، برداشت و تفسیر خودت را یادداشت کن، چون تفسیر بزرگان به دلیل علم و جامعیت علمی آنان، بر تو اثر می‌گذارد و جرئت تفکر در باره آیات را از تو می‌گیرد و دیگر برخلاف آنها فکر نمی‌کنی و خیلی راحت و فوری فکر آنها را می‌پذیری! به همین دلیل قبل از رجوع به تفاسیر، خودت روی آیه فکر و انواع احتمالات را یادداشت کن، بعد به تفاسیر مختلف مراجعه کن. بعد اینها را کنار هم قرار بده و احتمالات خودت را با آنها بسنج. شاید حرف نویی را پیدا کردی. چه اشکالی دارد؟ قرآن بطونی دارد که در آخرالزمان کشف می‌شوند. به خودت نگو چون مفسران بزرگان این راه هستند، آخرین سخن را در این باب گفته‌اند. قرآن 70 بطن دارد و ممکن است اینگونه باب‌های دیگر هم باز شوند». این رویکرد پدر باعث می‌شد آزاداندیشی دربنده وامثال بنده ایجاد وتقویت شود و نگاه ما به قرآن، نگاه تقلیدیِ محض نباشد. در همه علوم این‌طور است. همین که ره آوردهای علمی از بهترین دانشمندان به دست انسان می‌رسد، انسان خود به خود خاضع و امکان رشد برای خودش کم می‌شود، لذا ایشان می‌گفتند:« قبل از اینکه تفاسیر را ببینی، با آزادی کامل احتمالاتی را که می‌دهی، یادداشت کن. شاید حرف‌های تو از نظر علمی صد در صد رد شوند وبعدها ببینی کجاها صد در صد اشتباه کرده‌ای، ولی ممکن است حرف جدیدی هم داشته باشی و بتوانی دنبال کنی». یکی از حرف‌های جدیدی که ایشان مطرح کردند، در تفسیر سوره حمد بود. تفسیری که معمولاً مطرح می‌شود این است که: خدایا! من با «مغضوب علیهم» و «ضالین» همراه نشوم و راه «انعمت علیهم» را به من نشان بده. بنابراین گویی سه مسیر وجود دارد. یکی مسیر انعمت علیهم، دیگری مسیر مغضوب علیهم و درآخر مسیرضالین. با این همه تفسیر پدر این بود که قرآن دارد فقط یک راه را مطرح می‌کند. روش ایشان هم «تفسیر قرآن به قرآن» بود و چون حافظ کل قرآن هم بودند، خیلی راحت آیات را در کنار هم قرار می‌دادند و این آیه را با آیه دیگر توصیف می‌کردند و می‌گفتند:«خود قرآن دارد می‌گوید: راه مستقیم، فقط یک راه است و آن راه کسانی است که نعمت بر آنها تمام شده،منتها پس از آن است که ما می‌لغزیم و بهترین یار پیامبر(ص) طلحه و زبیر می‌شود. کسی که بارها شمشیرش غم را از دل پیامبر(ص) برداشت و بدنش پر از جراحت‌هایی بود که در جنگ های صدر اسلام برداشته وسال‌ها آثارش مانده بود، ولی بعدها رهبر منافقین شد و جنگ‌های جمل و صفین را راه انداخت! این جنگ‌ها را، بزرگان صدر اسلام و یاران پیامبر(ص) به راه انداختند! بنابراین این آیه در نماز، هر روز به ما می‌گوید: می‌توانی تا آخر در مسیر باشی، ولی در عین حال هم در حالی که داری در اوج پرواز می‌کنی، قدرت، غرور، مقام و... می‌تواند تو را بلغزاند و پس از اینکه در راه انعمت علیهم قرار گرفتی، مغضوب علیهم شوی. بنابراین تنها یک راه دارد مطرح می‌شود ودعای آیه هم این است که: مرا در راهی قرار بده که برای اولیا و انبیا قرار دادی که هرگز نمی‌لغزند. آنها صاحب عصمت هستند و من در هر نمازم می‌خواهم تا در مسیرم، دچار دگرگونی نشوم و مثل مغضوب علیهم، منحرف و یا دچار سرنوشت فریب‌خوردگان نشوم». در مورد «فریب‌خوردگان» تفسیر حضرت امام و پدر این بود که اگر درست به زندگی اینها نگاه کنید، از اول هم ریگی به کفششان بوده است! با یک ذره خودخواهی و غرور، سرنوشت انسان، سرنوشت ابن‌ملجم می‌شود. شمر از یاران حضرت علی(ع) بود، ولی آخرش شمرِروز عاشورا شد. زمینه‌های اولیه در همه میتواند وجود داشته باشد، بنابراین در هر سن و لحظه‌ای، همین که احساس کنیم من کسی هستم، حرف، حرف من است و غرور به سراغ ما بیاید و توکل ما به خدا کم شود و بر خود تکیه کنیم، باید بلافاصله احساس خطر کنیم و بدانیم که ممکن است ما هم جزو «مغضوب علیهم» یا «ضالین» شویم.
 
□دردوران رژیم گذشته، فضای فرهنگی وآموزشی جامعه ازجنس دیگری بود که قطعا با تعلیمات خانوادگی شما تفاوت وحتی تضاد داشت.شما دربرابر این موج، چگونه مقاومت می کردید؟
واقعاً در شرایطی که قبل از انقلاب در کشور ما وجود داشت و ما جوانی و نوجوانی را در آن دوره گذراندیم ـ حدود هفده سال داشتم که انقلاب پیروز شد ـ بسیاری از مسائل خلاف و حرام‌های زیادی را به چشم می‌دیدیم. در دوره دبستان و دبیرستان در معرض مسائل زیادی بودیم، ولی به دلیل برنامه‌ریزی آموزشی و تربیتی پدر، از درون مقاوم بودیم. جامعه، دوستان و همکلاسی‌ها، رفتارهای خاصی را دوست داشتند و حتی گاهی معلم‌هایی که خیلی دوستشان داشتیم و درس و نمره‌مان در اختیارشان بود، ما را به کم کردن حجاب تشویق می‌کردند!اما استقامتِ تربیت خانواده گی، ما را به پایمردی تشویق می‌کرد و می‌ایستادیم. حتی یادم هست وقتی بازرس می‌آمد، اجازه نمی‌دادند حجاب داشته باشیم و ما از کلاس بیرون می‌رفتیم و نمی‌ماندیم تا به خاطر آمدن بازرس رژیم شاه، مجبور نباشم از حجابمان دست برداریم.
یادم هست پدر در تبعید بودند و باید مسیری را با اتوبوس می‌ رفتیم تا به محل اقامت ایشان برسیم. مادر زودتر رفته بودند و من مانده بودم و دو سه تا از بچه‌ها. شاید درآن دوره، چهارده، پانزده ساله بودم. در مسیر، راننده اتوبوس موسیقی تندی گذاشت که می‌دانستیم خلاف شرع است. تذکر دادیم نپذیرفت و من گفتم: پیاده می‌شوم! کنار بیابان نگه داشت و با دو سه بچه کوچک، پیاده شدم و اتوبوس رفت و احساس کردم دیگر رفت و اتوبوس را نمی‌بینم. کمی وسط بیابان احساس نگرانی کردم و بعد دیدم اتوبوس دارد عقب‌عقب می‌آید. مسافرها به او تذکر داده بودند که: چرا چنین کاری کردی؟ مردم درآن دوره،به این شکل پای ارزش‌ها می ایستادند. برگشت و دیگر تا آخر راه موسیقی نگذاشت و رعایت کرد. این را پدر یاد داده بودند که در پایبندی به ارزش‌ها کوتاه نیایید و بایستید و تا آخر ادامه بدهید. بحمدالله هر بار که این‌گونه رفتار کردیم، موفق بودیم، از درون خانواده تا مسائل اجتماعی. ایشان حتی در مواردی بعد از ازدواج ما هم، نظارت و امر به معروف را لحظه‌ای ترک نکردند. یادم هست 20 سال قبل در خانواده بحث‌هایی می‌شد و پدراز شروع یک‌سری از انحرافات فکری بیم داشتند.به همین دلیل از ما ‌خواستند به هر شکلی که هست، هفته‌ای یک بار نزد ایشان برویم و درس تفسیر قرآن داشته باشیم. ما هم با شوق همراه با همسران وفرزندانمان شرکت می کردیم. گاهی اوقات ضمن تفسیر قرآن، تذکراتی را برای اصلاح اشتباهاتمان لازم می‌دیدند، یادآور می‌شدند که در بهبود مسیری که می‌رفتیم، اعم از سیاسی، اخلاقی و اجتماعی بسیار مؤثر بود.درآن دوره، امکان داشت به بعضی از ارزش‌ها کم‌‌توجهی کرده باشیم،ولی ایشان با همین روش ،خطاب به همه اعضای خانواده صحبت می‌کردند و متوجه می‌شدیم که باید مسائلی را رعایت کنیم.
 
□در هشدار درباره برخی از انحرافات سیاسی،چگونه رفتار می کردند؟مخصوصا در شرایط سالیان اولیه انقلاب که این آسیب فراگیرتر هم بود؟
درآن دوره هم به همین شیوه عمل می کردند.یادم هست اوایل انقلاب بعضی از دیدگاه‌های تند و افراطیِ چپ مطرح بودند که بعد هم پیروان آن به مسیرهای انحرافی کشیده شدند که یکی از نتایج آن،پیدایش ورشد جریان منافقین بود. ایشان بدون اینکه مستقیم به ما بگویند اینها منافق هستند، آیاتی از قرآن را برای ما تفسیر و بحث‌های قرآنی را چنان برای ما باز می‌کردند که با شاخص‌های کتاب خدا، سنجه را به دست می‌آوردیم که چه گروه‌هایی دارند به انحراف می‌روند و ما چگونه می‌توانیم در مسیر امامت و ولایت بمانیم.شاخص‌های قرآنی را به ما نشان می‌دادند که خود ما متوجه می شدیم که این گروه دارند به راه اشتباه می‌روند و به این شکل، مسیر را برای ما هموار می‌کردند.
 
□قاعدتا در فضای خانواده ای صمیمی،فقدان یکی از اعضا-به خصوص به شکلی که در ماجرای شهادت برادرتان اتفاق افتاد-اتفاقی مهم به شمار می رود.از این واقعه ونحوه مواجهه پدر با آن چه خاطراتی دارید؟
برادرم از دوران دبیرستان در مسیر انقلاب بود. در واقع همه‌مان بودیم. من دو سال از ایشان بزرگ‌تر هستم.  یادم هست ایشان اعلامیه‌ها را به خانه می‌آورد و چون آن موقع امکانات نبود، شب‌ها می‌نشستیم و با کاربن آنها را تکثیر می کردیم. آن‌قدر هم همه را ترسانده بودند که همه جا تحت کنترل هست، سعی می‌کردیم در محیطی مثل آشپزخانه که از همه طرف پوشیده بود بنشینیم و اینها را تند تند بنویسیم و فردا با روش‌های مختلف ببریم و پخش کنیم و برادرم حسین، در این مسیر خیلی فعال بود. یک بار هم در دوران دبیرستان با او برخورد شد، اما نتوانستند مستقیماً چیزی از او بگیرند. معمولاً کارهای از این دست را با استتار کامل انجام می دادیم. بچه را بغل و اعلامیه‌ها را در لباس بچه پنهان و بین دوستان تقسیم می‌کردم.
 

 
□برادرتان درچه رشته ای تحصیل می کرد وچگونه همراه با فعالیت های درسی،فعالیت مبارزاتی را انجام می داد؟
ایشان در دانشگاه مشهد فیزیک و همزمان دروس حوزوی را هم می‌خواند. همیشه برایمان آخرین پیام‌ها و نوارهای حضرت امام را می‌آورد و توزیع می‌کرد. حسین علاوه بر اینکه برای انقلاب تبلیغ می‌کرد، به تبلیغ ارزش‌ها هم اهتمام زیادی داشت. شرایط دانشگاه درآن مقطع به گونه ای بود که بچه‌های همسن ما بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، می‌گفتند:« شما از ما توقع نداشته باشید خیلی زود عوض شویم. ما زمانی لباسمان نیم متر بیشتر نبود و حالا مانتو و شلوار پوشیده‌ایم. خیلی هم احساس آرامش و شخصیت می‌کنیم، ولی کم‌کم باید به حجاب برتر برسیم». ایشان برای این مقوله، شعر بسیار زیبایی سروده بود که این شعر را همراه با دیگر شعرهایی که برای انقلاب تهیه کرده بود، توزیع می‌کرد. اشعاراو در باره حفظ ارزش‌ها، استقامت، ادامه راه، پایمردی برای اسلام و یکی هم در باره حجاب ، بسیار زیبا و تکان‌دهنده بود. این شعر را هم خطاب به همکلاسی‌ها و دانشجویان به صورت دکلمه بیان می‌کرد:
خواهرم! خواهر تو بارانی، تو ابری
خواهرم! خواهر تو درمانی، تو دردی
خواهرم! درمان دردت در درون توست
خواهرم! باران فکری، ابر احساسی
می‌توانی سرزمینی را تو بارور سازی
حیف از این باران استعداد و این گنج زهد
خویشتن را رایگان مفروش
در مسیر زندگانی کوه خواهی بود یا چون کاه
بادهای سهمگین می‌وزد در راه
موج‌های خشمگین می‌خیزد از دریا
کوه اگر باشی توانی ماند
روی در روی هزاران باد
سینه اندر سینه هر موج
هر طوفان
کاه اگر باشی می‌دانی؟
خرمنی را در مسیر بادها بنگر
آنچه ماند گندم است و آنچه بادش می‌رباید کاه
خواهرم! بیداری تو آرزوی ماست!
این آخرین نواری بود که حسین به تهران آورد و به من تحویل داد و فردا صبح هم در قم به شهادت رسید. برنامه‌هایش بسیار ارزشی و حول محور ولایت بود. دانشجوی فیزیک، طلبه و پرکاربود. زندگی ما مرفه نبود و او سعی می‌کرد کار اقتصادی کند که فشار درسش بر پدر تحمیل نشود. کار می‌کرد و درآمد بسیار مختصری داشت تا با آن زندگی دانشجوییش را اداره کند و از پدر تقاضای کمک نکند. در حالی که پدر هیچ‌وقت زندگی ما را در فشار قرار ندادند و با تمام تلاش سعی می‌کردند آرامش نسبی در زندگی ما باشد. پدر همیشه سعی داشت نه در رفاه غرق شویم، نه در فشار خودمان را ببازیم. همه نوع زندگی را تمرین کرده باشیم و سختی‌هایی را که ممکن است پیش بیایند، تمرین کرده و دیده باشیم. اگر رفاه پیش بیاید، زود فریب نخوریم،اگر سختی هم پیش بیاید،بتوانیم در برابر آن مقاومت کنیم. نه قابل خرید باشیم، نه قابل تهدید و همه نوع زندگی را دیده و استواری و استقامت را آزموده باشیم. حسین در هجده سالگی، این را به ما نشان می‌داد که می‌خواهد روی پای خودش بایستد. بعد عبادی زندگی او را،در روز قبل از شهادتش دیدم. ناهار دور هم جمع بودیم، دیدم همان نماز و قنوت طولانی را دارد. گاهی می‌گوییم دیگران می‌بینند و برای اینکه گرفتار ریا نشویم، به این نوع ریا مبتلا می‌شویم که شیطان به ما القا می‌کند در مقابل دیگران عباداتمان را کم وزیاد می‌کنیم! نه زیاد کردن عبادت صحیح است و نه کم کردن. ایشان این را خیلی خوب رعایت می‌کرد و فرقی نمی‌کرد که تنها باشد یا در مسجد یا در خانه.درآن روزهم عبادت ِبا خلوص و قنوتِ با حالت حزن و دعاهای مفصلش را انجام داد و بعد سر سفره آمد و نشست. این حاصل تربیت و زحمات پدر و مادر و آموزش‌هایی بود که داشتند.آخرین باری که از مشهد آمد و فردای آن شهید شد، منزل ما بود و از برنامه‌هایش برایم حرف زد و یک‌سری اعلامیه و نوار برایم گذاشت و به قم رفت تا در تظاهرات یکی از چهلم‌هایی که قرار بود در قم برگزار شود، شرکت کند. از صبح تا بعد از ظهر هم سرگرم تظاهرات بود و در بعد از ظهر توسط گاردی‌های شاه، در یکی از کوچه‌های نزدیک خانه‌مان به شهادت رسید. من تا سال‌ها می‌رفتم و دیوارهای آن کوچه را، جایی را که مغز او پاشیده شده بود، زیارت می‌کردم. وقتی این اتفاق افتاد، پدر در تبعید بودند.با این همه برای اینکه بتوانند خدمتی کنند، به صورت مخفی در تهران زندگی می‌کردند، ولی گفتند: برای این آخرین دیدار با پسرم می‌خواهم بیایم! برای چند روز برادرم گم شده بود! یعنی هر جا می‌رفتیم و می‌پرسیدیم، نه درمیان مجروحین بود و نه درمیان شهدا ، ولی بالاخره بعد از پنج شش روز متوجه شدیم پیکرش به تهران منتقل شده است. در بهشت‌زهرا روحیه پدر را خیلی زیبا دیدم. ایشان یک مبلّغ برای اسلام و امام و از نظر رژیم متهم بودند، ولی وقتی به آنجا آمدند، استقامت، سکون و آرامشی که در کنار پیکر پسرشان داشتند، مثال زدنی بود. حتماً شعر معروف ایشان را شنیده‌اید. ایشان سر سجاده نشسته بودند و حسین را چند روز پس از شهادتش، زنده احساس کردند و به مناسبت این دیدار شعری را سرودند که خیلی جاها درج وپخش شد.
 
□ قاعدتا شما به دلیل مبارزات سیاسی پدر،شاهد زندان ها وتبعیدهای مکرر ایشان هم بوده اید.از روزهای تبعید پدر چه خاطراتی دارید؟
جز شیرینی وخاطرات خوش نبود. هم در زابل خدمت ایشان بودیم که حدوداً دوازده ساله بودم و هم در دامغان بودیم که یک سال بعد از آن به تهران آمدند و پس از آن هم انقلاب پیروز شد. در زابل خاطرات خوبی داشتیم. مردم بسیار شریف و با استقامتی داشت که ارزش‌ها را درک می‌کردند. در شرایطی که پدر تبعیدی بودند، روز و شبی نبود که مهمان نداشته باشیم و این پایگاهی برای تبلیغ اسلام و امام می‌شد. عده‌ای به عنوان اینکه به دیدن تبعیدی آمده‌ایم، می‌آمدند و در همان یکی دو شبی که مهمان ما بودند، کل جریان انقلاب برایشان توضیح داده می‌شد و آنها با اطلاعات وسیع به شهرهایشان برمی‌گشتند. چه فامیل و خویشاوندان بودند، چه مردم انقلابی که از حوزه و دانشگاه‌ها و شهرهای مختلف می‌آمدند،بسیار پرانگیزه ومصمم بودند. ما هم در این آمد و رفت های مردم، همدلی، انگیزه وافر و همراهی مردم را کاملاً احساس می‌کردیم و برای ما هم، دوره رشد و شناخت ارتباطات اجتماعی بود. خاطرات خیلی خوبی هم از دامغان دارم. گرما و غبار زیادی دراین شهر وجود داشت . دقیقاً مفهوم«سخت نفس کشیدن» را می‌فهمیدیم واینکه مردم چه می‌کشند و دائماً در دهان و بینی ما غبار می‌رفت! تنها چیزی که با این غبار مقابله می‌کرد، «خارخانه»‌هایی بود که درست می‌کردند. پشت در یکی از اتاق‌هایشان، خار می‌چیدند و روی آن آب می‌ریختند تا جلوی غبار و گرما را بگیرند واین روش خنکی بسیار دلپذیری را ایجاد می کرد. ما این‌جور ساختمان‌ها را نداشتیم که بتوانیم این کار را بکنیم، ولی مهمانی که می‌رفتیم و خارخانه داشتند، خیلی لذت می‌بردیم . این روش به‌جای پنکه و کولر استفاده می‌شد واین خاطره بسیار شیرینی بود.
همکاری‌های دلنشین مردم هرگز یادم نمی‌رود. یکی از بچه‌ها را حشره‌ای گزیده و بچه در حال مرگ بود. تمام اهل محل همراهی کردند و یکی‌یکی بچه را به بغل هم می‌دادند و می‌دویدند تا بچه را به بیمارستان برسانند و این همراهی و همکاری باعث شد بچه از مرگ نجات پیدا کند! این لطف و محبت مردم فراموش‌شدنی نیست. پدر از این رابطه‌ای که با مردم و مهمانانی که به دیدار ایشان می‌آمدند و حتی با کسانی که دشمن برای مراقبت از ایشان گذاشته بود، برقرار می‌شد، بسیار خشنود بودند. کسانی را برای مراقبت از ایشان گذاشته بودند که حتی وقتی پدر به حمام می‌رفتند، موظف بودند مواظب ایشان باشند و پدر هر کاری که می‌خواستند بکنند، اینها دائماً در کنارشان بودند. ایشان با برنامه‌ریزی دقیق، همه اینها را به بهترین سربازان اسلام تبدیل می‌کردند، چون اینها مسلمان و خواهر و برادر ما بودند. اینها با ارشادات و راهنمایی‌های پدر، نمازخوان، مؤمن وحتی یا روحانی می‌شدند و این نبود جز اینکه پدر در قبال هر کسی احساس مسئولیت می‌کردند و نمی‌گفتند چون این سرباز دشمن است، به تکلیف عمل نمیکنم!روی ذهن واعتقادات آنها کار می‌کردند و آن فرد تبدیل به دوست عزیزی می‌شد که بعدها هم برای احوالپرسی از پدر می‌آمد. قبل ازآن هم، فرد غیر مسلمانی در سلول با پدر بود و مسلمان شد. ایشان پس از آن، همیشه می‌آمد و به ایشان سر می‌زد!الان هم انسان بسیار متقی، عارف و زاهدی است که خدمات بسیاری به جامعه کرده ومی‌کند. هر کسی که در کنار پدر قرار می‌گرفت، ایشان احساس می‌کردند باید وظیفه ارشادی خود را دربرابر او انجام دهند و با تمام وجود در خدمت او بودند تا بتوانند  کار به ثمر برسانند و بحمدالله اغلب هم سخنانشان موثر واقع می‌شد.
همانطور که عرض کردم، از تبعیدگاه دامغان خاطرات بسیار خوبی دارم. قطار تهران به مشهد معمولاً سحرها به دامغان می‌رسید و ما همیشه منتظر مهمان بودیم. صدای عبور قطار ما را بیدار می‌کرد و آماده می‌شدیم که مهمان برسد و پذیرایی از مهمان و توجه مردم به پدری که تبعید شده بود، برای ما ارزش زیادی داشت. اصلاً احساس غربت نمی‌کردیم، بلکه فکر می‌کردیم این مأموریتی است برای خدمت و دوره‌ای است برای تبلیغ امام و انقلاب.شرایط آنجا نشان می داد که مردم چگونه دورشمع وجود امام جمع می‌شوند و او را این‌گونه دوست دارند و حاضر بودند برای امام جان و هستی‌شان را بگذارند، چون مراوده داشتن با یک تبعیدی در آن زمان، با خطرات زیادی همراه بود و می‌توانست وضعیت نامناسبی را برای آنها رقم بزند، ولی می‌آمدند و نهایت محبت را می کردند. اهالی آن شهر می‌آمدند و دور ما را می‌گرفتند و ما ابداً احساس غربت و تنهایی نداشتیم. حتی من خاطره ازدواجم را هم از آن شهر دارم. موقعی که قرار شد ازدواج صورت بگیرد، همه کسانی که درآن شهر پیرامون ما بودند، آمدند و همراهی کردند. وضعیت به‌گونه‌ای بود که لوازم زندگی بسیار مختصری داشتیم، ولی مردم آمدند و مراسم بسیار خوبی برگزار و در ضمن جشن تبدیل به یک کلاس درس و تبلیغ شد و در آنجا پدر در مورد انقلاب و ارزش‌های آن، سخنرانی بسیار مؤثری کردند. لذت همراهی و همدلی مردم دامغان، همچنان در کامم هست و از تبعید چیزی جز شیرینی، همراهی و محبت گسترده مردم و نیز استقامت و مقاومت پدر به یاد ندارم.
 
□اشاره ای داشتید به داستان ازدواج خودتان در دوران تبعید پدر در دامغان.درکل نگاه ایشان به مقوله ازدواج فرزندان چگونه بود؟ودراین باره چه ملاک هایی داشتند؟
همانطور که عرض کردم ،شرایط ازدواج من در تبعیدگاه دامغان فراهم شد و پدراز همسر من که در مشهد درس می‌خواندند، خواستند که به آنجا بیایند. مسائل دینی، عبادی و علمی همسرم، برای پدر بسیار مهم بود و تحقیق و سئوال کردند که ببینند زندگی در کنار ایشان می‌تواند مسیر دینی، اخلاقی و علمی آینده مرا تضمین کند یا نه؟ در مورد مسائل اقتصادی سختگیری نداشتند. همسرم دانشجو و وقتی زندگی ما شروع شد، حقوق ایشان کلاً 500 تومان بود و پدر هیچ چیزی در این باره نپرسیدند! جالب اینجاست همسرم برای مهریه عددی را گفته بودند که در آن زمان رقم کمی نبود. پدر گفتند: « حاکمیت برای از یک حد بالاترِ مهریه، مالیات قرار داده است و نمی‌خواهم حکومت شاه از این ازدواج سودی ببرد!» لذا مبلغ مهریه را به زیر آن حد کاهش دادند. هیچ‌وقت پدر دختر رقم مهریه را پایین نمی‌آورد، اما ایشان به این موضوع هم به عنوان یک ارزش دینی و اخلاقی نگاه کردند ونهایتا مهریه ما خیلی پایین تعیین شد. کل ازدواج ما با یک حلقه و یک جعبه میوه برگزار شد! آنهایی که می‌توانستند از شهرستان‌ها برای شرکت در جشن ازدواج ما آمدند و باقی مراسم را هم اهل محل برگزار کردند و آن جلسه یک جلسه تبلیغی و سخنرانی بود و اهل محل هم تا حدی که امکان داشت، شرایط و وسایل اولیه ازدواج ما را فراهم کردند و بدون اینکه سنگینی بشود، یک زندگی بسیار ساده رقم خورد که فقط درآن ارزش‌های اخلاقی رعایت شدند و پدر در باره مسکن، حقوق و آینده مالی، هیچ سئوالی از همسرم نکردند. همسرم این تعهد را احساس کرد که همان رقم کوچک مهریه را در همان سال اول زندگی پرداخت کند. وقتی خانواده‌ها می‌خواهند در باره مسئله جوانان تصمیم بگیرند، اگر روی بعد اقتصادی تکیه کردند و به اسراف و تجملات افتادند، باید بدانند که این مسئله هیچ‌وقت تمام شدنی نیست. برخی تصور می‌کنند ثبات زندگی به این است که مهریه سنگین باشد و با مهریه‌های سنگین، الان زندگی‌هایی به وجود می‌آید که کارشان با کوچک‌ترین اختلافی به دادگاه‌ها کشیده می‌شود و مهریه‌ها به اجرا گذاشته می‌شوند و داماد به‌جای یک زندگی گرم، به زندان می‌رود و گرفتار انواع و اقسام مشکلات می‌شود .طبیعتا این زندگی هرگز پا نخواهد گرفت. درآن شرایط دامادی برای یک مرد تبعیدی آمده است، ولی ایشان حتی میزان مهریه را هم کم می‌کند و به حدی که منطبق بر ارزش‌های دینی است، می‌رساند. این کار پدر برایم بسیار ارزشمند بود و از ایشان بسیار ممنون هستم که مسیر زندگی را به ما نشان می‌دادند و به ما کمک می‌کردند و مشاوره می‌دادند.
یادم هست در آن زمان، یک‌سری شرایط ضمن عقد برای زنان در نظر گرفته شده بود که با نگاه فمینیستی، به نفع خانم‌ها به نظر می‌رسید. ایشان به من نگفتند از این حقوق استفاده نکن، ولی به من گفتند:« تو دوست نداری همان چیزی را که خدا قرار داده است رعایت کنی و چیزی اضافه بر آن نخواهی؟» و این برایم درسی بود که از حدودی که خدا تعیین کرده است، خارج نشوم. الان هم دختران ما می‌توانند از این شروط استفاده کنند،مخصوصا که الان خیلی هم وسیع شده وبه  دوازده شرط رسیده است و خانم هر نیازی که دارد وهرچه را که می‌خواهد، می‌تواند به این شروط اضافه هم بکند و بگوید: شرایط ازدواجم اینهاست! شرعی هم هست، ولی فوق محدوده‌ای است که خدا قرار داده است. همین تذکر کوچک پدرم برایم کافی بود و هیچ شرطی را قرار ندادم و درآمد همسرم هم در آن حد بود و همیشه هم زندگی ما به لطف خدا، به بهترین وشکل گذشته است. مواقعی چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن سختی‌هایی بود، ولی الحمدلله سپری شده است. در دوران بارداری ام برای شش ماه، ذره‌ای گوشت در خانه ما نبود! می‌توانستم بروم و در صف بایستم و تهیه کنم، اما می‌گفتم: نمی‌خواهم انقلاب زیر سئوال برود که در صف گوشت ایستاده‌ام! با غذاهای جبرانی تغذیه می‌کردم و الحمدلله همه بچه‌ها تیزهوش و سالم به دنیا آمدند. می‌شود جوری برنامه‌ریزی کرد که با تغذیه مناسب و مکمل‌های غذایی هم زندگی وهم ارزش‌ها را حفظ کرد. آن موقع می‌توانستیم با ایستادن در صف همه چیز را تهیه کنیم و این‌طورهم نبود که قابل تهیه هم نباشد، ولی احساس می‌کردم اینکه دنبال کوپن و اینگونه مسائل بروم، با تربیت پدر مغایرت دارد. زندگی ما ساده شروع شد، ولی هنوز هم با اینکه نزدیک به 40 سال از آن می‌گذرد، زندگی بسیار شیرین و نمونه‌ای است، بی‌آنکه به دنبال ارزش‌های مادی بوده باشیم.
 
به عنوان واپسین سوال وبرای «مسک»کردن خطاب این گفت وشنود،مناسب است در باره نگاه ایشان به مقوله«ولایت»و نیز«ولایت پذیریِ» پدر برای ما سخن بگوئید. درباره این وجه از شخصیت ایشان،چه ارزیابی ای دارید؟
فکر می‌کنم ایشان در بحث «ولایت» و آموزش خلوص و استقامت در مسیر ولایت، می‌توانند برای جهان اسلام الگو و اسوه باشند. یادم هست ایشان در 15 خرداد سال 1342، با تعدادی زخمی به خانه برگشتند! چهار پنج سال بیشتر نداشتم و می‌دیدم بدن آن زخمی‌ها، سیاه است! بعد معلوم شد اینها را می‌زدند و سپس در انبار زغال می‌انداختند! پدر اینها را جمع کرده و برای مداوا به خانه آورده بودند.
بعد از خرداد ،1342 موقعی که حضرت امام از زندان برگشتند، از آنجا که به تک‌تک یارانشان اهمیت می‌دادند، برای بازدید پدربه منزل ما آمدند ودر خانه ما ،جشن ورود امام برپا شده بود.خانه دیگر برای خانم‌ها جا نداشت و خانه کلاً به مردها اختصاص داده شده بود و ما از بام همسایه منزل را تماشا می‌کردیم و بسیار خوشحال بودیم که امام این‌قدر به یارانی که با ایشان همراهی کرده بودند، اهمیت می‌دهند و برای تشکر از پدر، به خانه‌ما تشریف آورده اند. بعد از شهادت ِبرادرم حسین- امام که در نجف تشریف داشتند- نامه بسیار شیرینی برای پدر فرستادند که هم بر ایشان تاثیرزیادی داشت و هم برای خانواده و امام به این شکل یاران خود را در سختی ها مورد عنایت قرار می دادند.
درمقیاس بالاتر،پدر همین رابطه را با ائمه معصومین(ع) هم داشتند و این برای همه ما درس بزرگی بود که توسل به اهل بیت(ع) را حفظ و سپس از خط ولایت مراقبت کنیم. نایب امام زمان(عج) هر چه فرمودند با شوق و نه اجبار، پای اجرای فرمان ایشان بایستیم که طبق فرمایش امام علی(ع) در نهج‌البلاغه:« امام چهار حق بر امت دارند و امت چهار حق بر امام دارد». یکی از حقوقی که امام بر امت دارند این است که وقتی امری می‌کنند، باید با تمام وجود در پی اجرای آن بود. پدر توصیه می‌فرمودند که امر ولی امر را با شوق عمل کنید. ما در زندگی ایشان می‌دیدیم که مراقب بودند جهت گیری، فرمان وحتی سلیقه رهبری را به‌درستی تشخیص بدهند و پای آن بایستند. ایشان در تمام طول زندگی، حتی پایشان را هم به سمت عکس امام دراز نمی‌کردند و همواره احترام نایب امام زمان(عج) را حفظ می‌کردند. با تمام وجود به این روایت شریف اعتقاد داشتند که: «فَأمّا مَن کانَ مِن الفُقَهاءِ صائنا لنفسِهِ حافِظا لِدینِهِ مُخالِفا على هَواهُ مُطِیعا لأمرِ مَولاهُ فلِلعَوامِّ أن یُقَلِّدُوهُ، وَ ذلکَ لا یکونُ إلّا بَعضَ فُقَهاءِ الشِّیعَه لا جَمیعَهُم»معصوم فرمودند: اگر این فرد را پیدا کردید، اطاعت از او، اطاعت از ما و اطاعت از خداست و رد بر او شرک برخداست. یعنی اگر کسی یک لحظه احساس کند که باید دراطاعت از رهبری دست نگه دارم وآن را با معیارهای شخصی ام بسنجم-چیزی که در رفتار برخی مدعیان روشنفکری وجود دارد- دچار شرک می‌شود، چون این جایگاه، مکانت امام زمان(عج) و امری است که خود ایشان مردم را به آن ارجاع داده اند، منتهی از طریق فقها و امنای امت. تحقق این آرزوی پرقدمت شیعه، به قیمت شهدای بسیاری از مردم حاصل شد. ایشان به همان شدتی که درتثبیت ولایت در دوران حضرت امام تلاش می‌کردند، پس از آن هم در حفظ جایگاه رهبر معظم انقلاب ودرجنبه کلان تراصل ولایت فقیه تمام تلاش خود را به کار گرفتند وحتی می توان گفت در این مسیر هزینه های زیادی نیز پرداختند. ان‌شاءالله بتوانیم از این الگوی تمام نمای خلوص و خدمت و در یک کلام، عبودیت و عشق استفاده کنیم و این مسیر را به‌درستی برای آینده خودمان و فرزندانمان ترسیم کنیم. خداوند ان‌شاءالله در تمام لحظه‌های زندگی، ما را در پناه اهل بیت(ع) حفظ بفرماید . در هر لحظه این دعای ما هست که: خداوندا بر ما منت بگذار تا آن‌گونه عمل کنیم که مورد رضای امام زمان(عج) و دعای خیر ایشان قرار بگیریم. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم وَامْنُنْ عَلَیْنا بِرِضاهُ، وَ هَبْ لَنا رَأْفَتَهُ وَ رَحْمَتَهُ، وَ دُعاءَهُ وَ خَیْرَهُ و صلی علی محمد و آل محمد. والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته.
 
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.  https://iichs.ir/vdcd.j0s2yt0xna26y.html
iichs.ir/vdcd.j0s2yt0xna26y.html
نام شما
آدرس ايميل شما