بانو فاطمه حائری شیرازی، تنها دختر زندهیاد آیتالله محیالدین حائری شیرازی است و از سلوک فردی و اجتماعی پدر، خاطرات فراوانی دارد. وی در گفتوشنود پیآمده، به بیان پارهای از این یادمانها پرداخته است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ با توجه به اینکه شما، تنها دختر زندهیاد آیتالله محیالدین حائری شیرازی هستید، بههنگام است تا در این گفتوشنود، قدری بر شیوههای تربیتی ایشان متمرکز شوید. ابتدا قدری از رفتار متقابل والدین خود با یکدیگر، برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. پدر من انسانی بسیار عاطفی و مادرم، بهشدت به ایشان وابسته بودند! عشق و علاقه میان این دو، در فامیل ما ضربالمثل بود! پدرم هر وقت از بیرون میآمدند، دست مادرم را میبوسیدند و مخصوصا به دلیل اینکه ایشان از سادات بودند، خیلی به مادرم احترام میگذاشتند. در مناسبتهای مختلف هم، برای مادرم شعر میگفتند و مادرم هم باافتخار، آن اشعار را برای دیگران میخواندند! پدرم معتقد بودند: اگر در زندگی رشد و پیشرفتی داشتهاند، همه به خاطر حمایت همسرشان بوده است.
مادر شما، دختر مرحوم آیتالله سیدنورالدین شیرازی بودند. ایشان هنگام ازدواج با پدر، از جنبه ارتباطات اجتماعی، چه تحولی پیدا کردند؟
مادرم به دلیل شرایط حاکم بر منزل پدری خود و تا قبل از ازدواج، ارتباطات اجتماعی چندانی نداشتند! ایشان نقل میکردند: در شب عروسی، موقعی که کارگرها داشتند چراغها و میز و صندلیها را جمع میکردند که ببرند و هنگام دادن دستمزد آنها، پدرم پول را به دست مادرم میدهند و میگویند: شما برو حساب کن! مادرم میگویند: من تا به حال با مرد غریبه، حتی حرف هم نزدهام! پدرم میگویند: من فردی اهل مبارزه هستم و هر لحظه، امکان دستگیری و زندانی شدن من وجود دارد، شما باید بتوانی که وقتی به زندان میآیی، با نگهبانها حرف بزنی و حتی بحث کنی! بنابراین از همین حالا که خودم هستم، برو و این کار را شروع کن!... از آن روز به بعد، حساب و کتابهای مالی خانواده و مسئولیتهای دیگر را، کمکم بر عهده مادرم میگذارند که در غیبت ایشان، کیان خانواده از هم نپاشد. مادرم بانوی بسیار باشهامت و شجاعی بودند. یک بار که پدرم در زندان بودند، رئیس ساواک به ایشان توهین میکند و مادرم خیلی محکم، جلوی او میایستند و میگویند: شوهر من دارد در راه خدا و برای نجات امثال شما، مبارزه میکند!... مادرم شخصیت بسیار مقتدری داشتند و پدرم، همواره از این اقتدار حمایت و ما را ملزم به احترام گذاشتن و مراعات جایگاه مادرم، هم به عنوان مادر و هم به عنوان سادات بودن ایشان میکردند. مادرم دو بار سکته کردند و برگشتند! پدرم در قم بودند، که بیماری ایشان به اوج رسید. بااینهمه مادر، همچنان منتظر آمدن پدرم بودند. وقتی پدرم خودشان را رساندند، این دو با هم وداع کردند! حال پدرم بهقدری بد شد، که مجبور شدند به ایشان سرم وصل کنند!
در شیوههای تربیتی پدر، چه نکاتی را برجسته میبینید؟
با اینکه پدر غالبا دستگیر میشدند و در زندان بودند، ما خیلی کمبود ایشان را احساس نمیکردیم! چون وقتی که بودند، حتی در ریزترین روابط ما هم، حضور داشتند و نظر میدادند. وقتی من بیمار میشدم، پدر از من مراقبت میکردند و به تمام امور فرزندانشان توجه داشتند و مسئولیتهای فراوان اجتماعی، ایشان را از حال خانواده غافل نمیکرد. ما حضور پررنگ ایشان را در تکتک ارتباطاتمان میدیدیم. گاهی بین من و برادرانم کدورتی پیش میآمد، اما همیشه با قضاوتهای منصفانه و محبتآمیز پدر، مسئله حل میشد. همیشه میگفتند: «اگر متوجه شدی که اشتباه کردی و مقصر هستی، در عذرخواهی پیشقدم شو. این کار تو را نمیشکند، بلکه بالا میبرد!...». وقتی برادرم بزرگتر شد، پدر بعضی از مسئولیتهای خانواده را به او واگذار کردند، که بهتدریج تصمیمگیری و مدیریت خانواده را هم، یاد بگیرد. بسیار به مشاوره، اهمیت میدادند. اگر هم میخواستند از یکی از کارهای ما ایراد بگیرند، هیچ وقت به طور مستقیم این کار را نمیکردند.
خانه ما، یک خانه کاملا پسرانه بود! من شش برادر دارم و پدر سعی میکردند تا خلأ نبودن خواهر را برایم جبران کنند. من هم ایشان را بسیار دوست داشتم و وقتی نبودند، بسیار دلتنگشان میشدم و از کنار تلفن تکان نمیخوردم تا ایشان زنگ بزنند! همیشه وقتی به خانه برمیگشتند، اول به اتاق من میآمدند و بعد با بقیه اعضای خانواده دیدار میکردند. روی خاطرهنویسی، خیلی تأکید داشتند و میگفتند: «اینها تجربههای زندگی هستند، خاطراتتان را بنویسید، که یادتان نرود...». اگر توصیه یا اظهار نظری داشتند، با لحن بسیار شیرین و مهربان میگفتند و هیچ وقت، حالت تحکمآمیز به خود نمیگرفتند.
هیچ وقت پیش میآمد که با ایشان بر سر موضوعی بحث کنید؟
بله؛ مثلا موقعی که بچه بودم، بر سر حجاب با ایشان بحث میکردم، که: چرا زن باید حجاب داشته باشد، اما مردها نباید حجاب داشته باشند؟ ایشان مرا به حیاط میبردند و کنار بوته گل مینشاندند و از من میپرسیدند: «به نظر تو، این بوته چرا خار دارد؟ به خاطر اینکه گل زیبایی دارد، اگر خار نداشته باشد، هر کسی که از کنار آن رد میشود، میخواهد آن را بچیند! تو موجود ارزشمندی هستی؛ به همین دلیل خودت را میپوشانی، که هر کس و ناکسی به تو طمع نکند!...» .
درباره مسائل دیگری مثل اثبات وجود خدا هم، خیلی سؤال میکردم و ایشان با اینکه واقعا مشغلههای زیادی داشتند، وقت کافی میگذاشتند و با من صحبت میکردند تا قانع بشوم. یکی از شیوههای تأثیرگذار ایشان، این بود که صبحها که برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفتند، مرا هم با خود میبردند. گاهی اوقات خسته بودم و دلم میخواست بخوابم، اما بهقدری به ایشان علاقه داشتم، که دلم نمیآمد همراهیشان نکنم. با هم برای نماز میرفتیم و گاهی هم بعد از نماز، گشتی میزدیم و با هم صحبت میکردیم و به خانه برمیگشتیم، تا صبحانه بخوریم و من به مدرسه بروم.
با توجه به اینکه اشاره کردید فضای خانه شما پسرانه بود، احتمالا در کودکی و با برادرانتان، زیاد چالش پیدا میکردید. ایشان در این نوع اختلافات، بیشتر طرف شما را میگرفتند یا همچنان بر مدار حقطلبیِ خودشان، داوری میکردند؟
تا وقتی خیلی کوچک بودم، معمولا طرف مرا میگرفتند، منتها برادرهایم را توجیه میکردند که «شما باید مراقب خواهرتان باشید...». مخصوصا به برادر بزرگترم سفارش میکردند تا از من حمایت کند. بزرگتر که شدیم، در دعواها رسیدن به نتیجه و تصمیمگیری را به عهده خودمان میگذاشتند. ما مشکل را برای ایشان توضیح میدادیم و ایشان میگفتند: «خودتان با هم کنار بیایید و مشکل را حل کنید...». وقتی هم لجبازی میکردیم و میگفتیم: حق با من است، میگفتند: «هر کسی دستش را برای آشتی دراز کند، پیش خدا عزیزتر است!...».
معمولا فرزندان در نوجوانی، با احساسات زیادی درگیر هستند. در آن سن، شیوه تربیتی ایشان چگونه بود؟
پدر روی داشتن اعتمادبهنفس، خیلی تکیه میکردند و از همان بچگی ما را تشویق میکردند که درست و محکم حرفمان را بزنیم و از حضور در جمع نترسیم! همچنین حس مسئولیتپذیری را در ما تقویت میکردند. ما از همان نوجوانی، باید همه کارهایمان را خودمان انجام میدادیم و فقط در حد مشورت، از ایشان میپرسیدیم: آیا صلاح میدانید فلان کار را بکنم، یا نه؟ من موقعی که میخواستم ازدواج کنم، شانزده سال بیشتر نداشتم و از ایشان پرسیدم: چه باید بکنم؟ ایشان گفتند: «نماز بخوان، خداوند به دلت میاندازد، که چه باید بکنی! ما تحقیق کافی میکنیم، ولی تصمیم نهایی با خود توست...». حتی کار را به استخاره هم واگذار نمیکردند و در چنین تصمیم مهمی، زیر فشار و اصرار خانواده نبودم. با اینکه من از کودکی، همیشه با راننده به مدرسه رفته بودم و ارتباطات گسترده اجتماعی نداشتم، ولی وقتی به کلاس اول راهنمایی رسیدم، ایشان به من پول میدادند و مثلا میگفتند: «برو برای خودت کفش بخر!». خدا رحمت کند مادرم را، ایشان هم همیشه با پدر همراهی میکردند و خلاصه اینطور نبود که ایزوله باشم! در مورد ازدواج هم، فقط یک توصیه کردند و آن هم اینکه «حتما شرط ادامه تحصیل را بگذار!...». در مورد کار کردن هم میگفتند: «فعالیت اجتماعی داشته باش، اما همیشه خانواده برایت در اولویت باشد...». همواره هم برای شنیدن اظهار نظرهای فرزندانشان، اشتیاق نشان میدادند، طوری که احساس میکردیم، آدم خیلی خاصی هستیم یا موضوع خیلی بدیعی را با ایشان مطرح کردهایم! ایشان به حضور زنان در فعالیتهای اجتماعی، نگاه بسیار مثبتی داشتند؛ مثلا در مورد عروسمان، خانم دکتر اردبیلی، میگفتند: «ایشان تواناییهای بسیار بالایی دارد و میشود حتی به عنوان اولین استاندار زن خدمت کند!...». همیشه در خانه، کمکِ حال مادرمان بودند و میگفتند: «اولین وظیفه زن، مدیریت درست خانه و خانواده است...». موقعی که در خانه بودند، حتی یک لحظه هم بیکار نمینشستند و در شستن ظروف، پختن غذا و... کمک میکردند. مهارت عجیبی هم در تهیه ترشی و مربا داشتند! ایشان کار مرد در خانه را افتخار میدانستند و به همه هم، آن را توصیه میکردند.
قطعا یادآوری روزهای پایانی عمر ایشان، برای شما دشوار است. بااینهمه، ازآنجاکه در این روزها، معمولا افراد شخصیت حقیقی خود را نشان میدهند، توصیف آن حالات، میتواند برای علاقهمندان به ایشان، دلنشین و برای همگان درسآموز باشد.
اشاره کردم که پدر، فوقالعاده مهربان و عاطفی بودند و این ویژگی، در روزهای پایانی عمر ایشان هم وجود داشت. گاهی میرفتم که برشی از موز را به دهان ایشان بگذارم، اما ایشان آن را تکهتکه میکردند و به همه اطرافیان میدادند و نهایتا، یک تکه کوچک برای خودشان میماند!
در روزهای آخر که در بیمارستان بودند، چون دهانشان پر از آفت شده بود، خوردن برایشان بسیار دشوار بود. من سعی میکردم غذاهایی را برایشان ببرم، که خوردنشان راحتتر باشد. مثلا انجیر را در عرقیات میانداختم و سعی میکردم شربتِ آن را، قاشق قاشق به ایشان بدهم. هیچ وقت ندیدم چیزی را تنهایی بخورند. در بیمارستان هم که بودند، تا خوراکی را به همه پرستارها و کادر آنجا تعارف نمیکردند، خودشان نمیخوردند! همیشه میگفتند: «وقتی میخواهی غذا یا خوراکی را به کسی بدهی، آن را قشنگ تزئین کن!...».
همیشه به خودم میگفتم: پدر من که معصوم نیست، اما در عین حال اینقدر مهربان و دوستداشتنی است، پس ائمه معصومین(ع) چگونه بودهاند؟! یک بار این را به خودشان گفتم و دستشان را بوسیدم! ایشان گفتند: «برو استغفار کن، این چه حرفی است که میزنی؟...». یکی از برادرانم، آدم خیلی رُکی است! او در روزهای آخر، وقتی میدید که پدر خیلی زجر میکشند، گفت: پدر جان! با این همه رنجی که میبرید، چرا از خدا طلب مرگ نمیکنید؟! پدر گفتند: «این کفران نعمت است، من حال غواصی را دارم، که به او گفتهاند: برو و فلان مروارید را صید کن و بیاور و من قبل از اینکه به آن مروارید برسم، بگویم خدا کم آوردهام و مرا بالا بکشید! من باید تا آخرین لحظه عمر، سعی کنم هر کاری که از دستم برمیآید، انجام بدهم!...» سراسرِ زندگی آن بزرگوار، درس و حکمت بود.