بانو فاطمه حق نگهدار، تنها در واپسین سال حیات شهید آیتالله دستغیب به همسری ایشان درآمد، با این همه از خاطرات آن سال آخر، با علاقه و شوقی وافر یاد می کند. آنچه پیش روی دارید، تنها شمه ای از آن خاطرات شنیدنی است.
□ سرکار عالی از چه مقطعی و چگونه با شهید آیتالله دستغیب آشنا شدید؟ ازدواجتان با ایشان، به چه شکل انجام گرفت؟
بسمالله الرحمن الرحیم. من بچه که بودم، مادرم در روزهای جمعه مرا با خود به مسجدی میبردند که شهید آیتالله دستغیب (رضوان الله علیه) در آنجا سخنرانی میکردند و از همان کودکی با چهره و صحبتهای ایشان بزرگ شدم. مادربزرگم هم با خانواده ایشان رفت و آمد داشتند. شهید آیتالله دستغیب هم خیلی برای مادربزرگم احترام قائل بودند و همیشه وقتی ما را میدیدند میگفتند: «خدا مادربزرگ شما را رحمت کند، زن بزرگواری بود» در سال 1342 در سال آخر دبیرستان بودم که ساواک به خانه ایشان ریخت که دستگیرشان کند. همه اهل محل ریختند که مانع شوند و همه جوانهای محل جلوی در و داخل منزل ایشان خوابیدند که از جان ایشان محافظت کنند!
من دیپلم گرفتم و به تربیت معلم رفتم و بعد در مرودشت مأمور به خدمت شدم. ابتدا در دبستان درس میدادم و پس از دو سال، به شیراز منتقل و در دبیرستانها مشغول تدریس قرآن، عربی و تعلیمات دینی شدم.
سه سال گذشت و همچنان مشغول تدریس در مدارس بودم. پدر و مادرم به فاصله سه سال فوت کردند و تنها برادرم هم به سربازی رفت. بعد هم که انقلاب شد. چون آن روزها همه جا شلوغ بود و من تنها زندگی میکردم، داییام به من گفتند: به منزل ایشان بروم! خانه ایشان دیوار به دیوارِ منزل آیتالله دستغیب بود. در اواخر سال 1359 تصمیم گرفتم به حج بروم. همه کارها انجام شد و حتی بلیت هم برای ما صادر شد، ولی جنگ شروع و در نتیجه حج آن سال لغو شد. با شروع جنگ تصمیم گرفتم به خوابگاهها بروم و به جنگزدهها کمک کنم. با زنداییام خیلی صمیمی و رفیق بودم. یک روز که از خوابگاه برگشتیم، به من گفتند: «کسانی میخواهند برای خواستگاری تو بیایند» پرسیدم: «چه کسانی؟» گفتند: «دخترخانمها و مادر عروس خانواده دستغیب!» بعد از اذان مغرب آمدند. پنج سالی از فوت همسر شهید آیت الله دستغیب گذشته بود و هر هفته، یکی از فرزندان آقا میآمد و از ایشان نگهداری میکرد. بچهها از این وضعیت راضی نبودند و درباره هر کسی که با آقا صحبت کرده بودند، ایشان رضایت نداده بودند تا وقتی که نام حقنگهدار را میگویند و ایشان مخالفتی نمیکنند. از من پرسیدند: «نظرت چیست؟» گفتم: «به شرط آنکه بتوانم به کارم ادامه بدهم، مشکلی ندارم» آنها رفتند و قرار شد من به دیدن آقای دستغیب بروم، چون ایشان پاسدار و محافظ زیاد داشتند و آنها همراهیشان میکردند.
داییام پس از رفتن آنها آمدند و پرسیدند: «نظرت چیست؟» گفتم: «نمیدانم چه جوابی بدهم. میترسم اگر جواب رد بدهم، نتوانم جواب فاطمه زهرا(س) را بدهم!» دایی گفتند: «به مسجد میروم و استخاره میکنم و میآیم.» ایشان رفتند و استخاره کردند و برگشتند و به من گفتند: «استخاره خیلی خوب آمد، از اینجا به بعدش به خودت مربوط میشود.»
به منزل آقا رفتم. بچههایشان هم حضور داشتند. عروسشان هم چای درست کردند، ولی هر چه گشتند قندی چیزی پیدا کنند، نبود. زمان جنگ بود و همه چیز کوپنی بود. آقا از من پرسیدند: «خواسته شما چیست؟» گفتم: «فقط یک خواسته دارم و آن هم اینکه بتوانم به کارم ادامه بدهم» بعد صحبت مهریه شد که من یک جلد کلامالله مجید خواستم، ولی ایشان خودشان 50 هزار تومان تعیین کردند و همان جا هم به آقازادهشان، سید محمدهاشم گفتند مهریه را بیاورند و به من بپردازند. بعد هم صیغه عقد را جاری کردند و به همین سادگی در عرض یک ساعت از خانه دایی به منزل ایشان رفتم!
□ در آن شرایط جنگ و ترورهای مکرری که میشد، زندگی با ایشان دشوار نبود؟
چرا نگرانی که همیشه وجود داشت. تا ایشان به نماز جمعه میرفتند و برمیگشتند، دل همه ما هزار راه میرفت! مضافاً بر اینکه منافقین دائماً و به شکلهای مختلف تهدید میکردند.
□ برنامه یک شبانهروز ایشان به عنوان یک سالک مبارز چگونه بود؟
ویژگی برجسته زندگی ایشان، نظم فوقالعاده زیادشان بود. ایشان هر شب رأس ساعت ده میخوابیدند و دو ساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب بیدار میشدند. بعد از نماز صبح، در روزهایی که برنامه سنگین و فشرده نداشتند، همراه با شهید عبداللهی و عدهای از دوستان، پیاده تا دروازه قرآن میرفتند و تازه آفتاب سر زده بود که به خانه برمیگشتند. روزهای جمعه که باید برای نماز جمعه میرفتند یا روزهایی که کارهایشان سنگین بود و مثلاً از بیمارستانها بازدید داشتند، پیادهروی را لغو میکردند، ولی اگر برنامه نداشتند، حتماً راهپیمایی را انجام میدادند. ایشان 70 سال سن و جثه لاغری داشتند، اما توان بدنیشان به دلیل همین راهپیماییهای طولانی، خیلی بالا بود.
از راهپیمایی که برمیگشتند صبحانه مختصری میخوردند و بعد به اتاق خودشان در طبقه بالای منزل میرفتند تا کمکم افراد بیایند و مشکلات را مطرح کنند. ایشان باید به همه کارها سر و سامان میدادند. گاهی شب و نصف شب هم پیش میآمد که در خانه را میزدند که فلان کس را دستگیر کردهاند یا فلان موضوع مهم پیش آمده است و ایشان باید رسیدگی کنند. هنگامی که ایشان به اتاقشان میرفتند، اگر کسی برای ملاقات و کار میآمد که هیچ، ولی اگر کسی نمیآمد، مشغول مطالعه و نگارش میشدند. ایشان حدود 40 جلد کتاب نوشتهاند که بعضی از آنها را مرحوم آسید هاشم، پس از شهادتشان گردآوری و چاپ کردهاند. قبل از ظهر برای وضو پایین میآمدند. معمولاً در آشپزخانه وضو میگرفتند و من هم غذا میپختم. بعد هم برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفتند و یا در منزل با اعضای خانه نماز را به جماعت میخواندیم.
پس از اینکه به منزل ایشان آمدم، مدتی که گذشت شهید محمدتقی آمدند و از قول ایشان گفتند: سر کار نروید و در خانه بمانید. بعد آسید محمدتقی گفت: «نگران نباشید، من برایتان یک سال مرخضی بدون حقوق میگیرم تا ببینیم چه پیش میآید» آقا نگران بودند منافقین صدمهای به من بزنند و میگفتند اگر در خانه بمانی، خیالم راحتتر است.
□ واقعاً اتفاقی هم پیش آمد؟
ایشان خیلی هوشیار بودند. یک روز خانمی زنگ زد و گریه کرد که من چند یتیم دارم شما را به خدا به من کمک کنید. گفتم: «شما به اینجا بیا و مشکلت را به آقا بگو. حتماً کمکت میکنند» گفت: «نه، من اول باید خود شما را ببینم.» از من انکار و از او اصرار تا بالأخره راضی شدم بروم و جلوی مسجد جمعه قرار گذاشتیم. چادر سر کردم و رفتم که از آقا اجازه بگیرم و قضیه را برایشان تعریف کردم. ناراحت شدند و گفتند: «بچه شدهای؟ چطور متوجه نشدی چه منظوری دارند؟ خیر، نباید بروی!» در هر حال من در آن خانه محقر با آقا زندگی میکردم و راضی بودم.
□ از برنامه روزانهشان میگفتید.
بله، بعد از اقامه نماز ظهر و عصر و صرف ناهار باز به طبقه بالا میرفتند و نیم ساعت استراحت میکردند و بعد به کارها و مشکلات مردم میپرداختند. نزدیک غروب وضو میگرفتند و برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفتند. بعد هم سخنرانی داشتند و پس از آن به خانه برمیگشتند و مدتی با نوههایشان که بسیار دوستشان داشتند، بازی میکردند. ایشان روحیه و زبان کودکان را خیلی خوب درک میکردند. ساعت ده هم برای استراحت میرفتند. نظم در زندگی ایشان از هر چیزی مهمتر بود و آن را در عبادت، کار، رسیدگی به کار مردم، معاشرتها، استراحت و خلاصه تمام جنبههای زندگی مراعات میکردند. بسیار انسان حکیم و آیندهنگری بودند و وقتی پیشبینی میکردند که اقدامی به نتیجه میرسد یا نمیرسد، حتماً پیشبینیشان درست از کار در میآمد.
□ از سیر و سلوکهای خاص و عارفانه ایشان برایمان بگویید. در این باره، ایشان را چگونه دیدید؟
متأسفانه عمر زندگیام با ایشان بیش از یک سال نبود و در این یک سال هم، بخش عادی و روزمره زندگیشان را شاهد بودم. سیر و سلوکهای ایشان در خلوت و با خدای خودشان بود.
□ از بزرگانی که با ایشان ملاقات میکردند خاطرهای دارید؟
خانواده در طبقه پایین خانه زندگی میکردند و جلسات در طبقه بالا و در اتاق خود آقا تشکیل میشدند و لذا ما حضور نداشتیم، اما از پنجره اتاق تماشا میکردیم که میآمدند و میرفتند. یک روز شهید رجایی داشتند میرفتند که سید فقیری آمد و دست ایشان را بوسید. شهید رجایی هم خم شدند و دست پیرمرد را بوسیدند! این رئیسجمهور کشور بود که این همه تواضع داشت.
□ از خاطره شهادت ایشان برایمان بگویید. در آن روز چه دیدید و چگونه خبر را دریافت کردید؟
جمعه قبل از شهادت ایشان، منافقین زنگ زدند و گفتند: آقا جلوی شاهچراغ سکته کرده و ایشان را به بیمارستان بردهاند! به بچهها زنگ زدم و پرسیدم: از پدرشان خبر دارند؟ تا خیالم راحت شود اتفاقی نیفتاده است، جانم به لبم رسید! وقتی بالأخره آقا آمدند، به سجده افتادم و خدا را شکر کردم. پرسیدند: «چرا این کار را کردی؟» قضیه را برایشان تعریف کردم. گفتند: «شهادت در راه خدا بالاترین مقام است، نهایت سعادتم است اگر به شهادت برسم».
فکر میکنم آخرین جمعه ماه محرم بود و ایشان به مسجد جامع رفتند و دعای کمیل بسیار باحال و زیبایی را خواندند و به منزل برگشتند. رادیو و تلویزیون این دعا را پخش کرد. آقا تمام مدت از اول تا آخر این دعا گریه کردند و من هم پا به پای ایشان گریستم.
آن شب موقعی که قرار بود برای نماز شب بیدار شوند، ناگهان سراسیمه از خواب پریدند و دستشان را به پیشانیشان زدند و گفتند: «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. انا لله و انا الیه راجعون!» خود من هم خواب عجیبی دیده و از خواب پریده بودم. دیدم حالشان منقلب است! رفتم و کمی آب برایشان آوردند. کمی خوردند و دراز کشیدند. بعد از مدتی بلند شدند و نماز شب و بعد هم نماز صبحشان را خواندند. بعد رو به من کردند و دستشان را به سینهشان زدند و به آسمان اشاره کردند، یعنی من امروز به سوی آسمان پرواز میکنم! بعد هم صبحانه مختصری خوردند و با کسی ملاقات کردند و سپس نامهای را که نیمهکاره نوشته بودند، تمام کردند.
احساسی به من میگفت: این آخرین دیدار ماست! دنبالشان رفتم تا به پردهای رسیدیم که حد فاصل خانه با بیرون بود. برگشتم تا برای ناهار کلمپلو درست کنم. شهید محمدتقی هم آمده و دستش را زیر چانه زده بود و تماشا میکرد. انگار میخواست با زبان بیزبانی بگوید این غذا خورده نمیشود.ایشان خیلی مراقب من بود و هر کاری از دستش برمیآمد برایم میکرد.
غذا را آماده کردم و وضو گرفتم که به نماز جمعه بروم که یکمرتبه صدای انفجار مهیبی را شنیدم و تمام شیشههای خانه پایین آمدند و آن فاجعه روی داد! امام بارها تأکید کرده بودند ایشان با ماشین ضد گلوله تردد کنند، ولی آقا همیشه پای پیاده به مسجد یا محل نماز جمعه میرفتند.
□ چه کسانی همراه ایشان شهید شدند؟
رئیس دفترشان شهید محمدرضا عبداللهی، شهید منشی، شهید جباری، شهید سادات، شهید رفیعی، شهید جوانمردی، شهید حبیبزاده و نوه آقا شهید محمدتقی دستغیب.
□ و سخن آخر؟
طبق فرمایش قرآن شهدا زندهاند و نزد پروردگار خویش روزیخوارند. بنابراین ایمان قلبی دارم روح شهید همواره حاضر و ناظر است. هر جا گرفتار شوم، همین که آقا را صدا میزنم که کمکم کنند گره از کارم باز میشود. همان یک سالی را که با ایشان زندگی کردم به حساب عمر میگذارم و باقی عمرم را زندگی حساب نمیکنم!
شهید دستغیب همه زندگی خود را فدای اسلام کردند. ایشان هر وقت از دیدار امام برمیگشتند بسیار روحیه شادی داشتند و معتقد بودند باید تا پای جان از ولیفقیه زمان دفاع کرد.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید. https://iichs.ir/vdcd.n0s2yt0fna26y.html