سید محمود سخائی در سال 1296 خورشیدی دیده به جهان گشود. وی پس از انجام تحصیلات ابتدایی و متوسطه خویش، به تحصیلات نظامی روی آورد. وی در دوران تحصیل دانشجویی، شاخص بود و پس از پایان تحصیلات نیز، افسری موفق به شمار می‌رفت. او از جمله در مسابقات تیراندازی، نفر اول ایران...
سخایی را به نام مردم کرمان کشتند!
 
درآمد:
روز 28 مرداد ماه 1332، در تاریخ مردم کرمان، روزی شومی به شمار می رود، چه اینکه در آن روز عده‌ای از درجه‌داران ارتش به دستور تیمسار امان‌پور، رئیس پادگان و لشکر کرمان ضمن تحریک عده‌ای از مردم، سرگرد سخایی  رئیس شهربانی کرمان را به طرز فجیعی کشتند و این داغ ننگ را برای مدتها بر پیشانی مردم مظلوم و نجیب کرمان نهادند.
از منظری دیگر رویداد قتل سرگرد سخایی، از وقایع مغفول تاریخ معاصر ایران به شمار می رود. از یک سو پژوهش و یا روایات معتبری در این باره ارائه نشده و از سوی دیگر به بهانه این قتل، انبوهی از اتهامات نثار فرد یا افرادی دیگر گشته است. آنچه در این میان مهم و متروک می نماید، یک تحقیق دقیق و مستند از این ماجراست که امید می بریم توسط پژوهشگران و کرمان شناسان معاصر انجام پذیرد. آنچه پیش روی دارید، روایت جناب محمد محمدی روزنامه نگار سالخورده و پیشکسوت کرمانی است که خود از شاهدان قتل سخایی بوده است. اما پیش از ورود به بحث، در باب زندگی سرگرد سخایی آورده اند:
سید محمود سخائی در سال 1296 خورشیدی دیده به جهان گشود. وی پس از انجام تحصیلات ابتدایی و متوسطه خویش، به تحصیلات نظامی روی آورد. وی در دوران تحصیل دانشجویی، شاخص بود و پس از پایان تحصیلات نیز، افسری موفق به شمار می‌رفت. او از جمله در مسابقات تیراندازی، نفر اول ایران شد و همچنین در یکی از نخستین دوره‌های حضور ایران در مسابقات المپیک، به نمایندگی از ایران به المپیک رفت. در مجموع و معمولا، توانمندیهای او مورد توجه و تشویق فرماندهان بود. او در همین مقطع، با خسرو روزبه که از شاخص ترین چهره‌های نظامی حزب توده به شمار می رفت، ارتباطی دوستانه یافت. حتی منقول است که خسرو روزبه، حتی در هنگام فرار مشهور و تاریخی خود از زندان، چند روزی هم در منزل سخائی مخفی بود. با شروع نهضت ملی ایران، سید محمود سخائی با علاقه تمام به این جنبش  پیوست و با شیفتگی، به جانبداری و حمایت از دکتر مصدق پرداخت. تکاپو و فعالیت گسترده او در حمایت بی قید و شرط از مصدق، به حدی بود که در اندک زمانی خود را به عنوان یکی از حامیان درجه یک نهضت ملی  و نخست وزیر آن مطرح ساخت!
اعتماد متقابل دکتر مصدق نسبت به وی نیز موجب شد که پس از واقعه مشهور ۹ اسفند (ماجرای تصمیم شاه برای خروج از ایران) او را به ریاست گارد محافظین مجلس شورای ملی منصوب کند. گفته می شود که وی در این سمت، نقش مؤثری در حفاظت از مصدق در مجلس در برابر مخالفان وی داشت، به خصوص که این مخالفان بارها و در طی جلسات مختلف مجلس، قصد ورود به لژ تماشاچیان و آسیب رساندن به نخست وزیر را داشتند که هر بار با ممانعت گارد مجلس به ریاست سخائی مواجه می‌شدند. سخائی همچنین در این دوران، با حزب ایران همکاری داشت و تلاش فراوانی برای ایجاد سازمان نظامی و هسته‌ای متشکل از افسران برای نهضت ملی نمود. او در سیر حمایت خود از مصدق به فعالیت فرهنگی هم دست زد و حتی در حمایت از او، به تالیف کتاب نیز پرداخت!
گفته می‌شود که مصدق در نظر داشت تا پس از همه‌پرسی، سخائی را با ارتقا درجه فرماندار نظامی تهران کند، امّا حساسیت و اهمیت کرمان وی را بر آن داشت تا قبل از آن، وی را به کرمان اعزام کند. او در روز 28 مرداد توسط عده‌ای از مخالفان به گونه ای فجیع کشته شد که مقاله پیش روی، شرح این واقعه است.
امید آنکه مفید افتد.
***
صبح روز 28 مرداد ــ که هنوز در کرمان خبری نبود ــ سرگرد سخایی، رئیس شهربانی مرا که زندانی بودم احضار کرد تا دستور بدهد محل ساختمانی واقع در حوالی میدان مشتاقیه را که سند اجاره‌اش به نام من بود، باطل و محل را تخلیه کنم و تحویل موجر بدهم. بنده همراه دو پاسبان مقابل سخایی در محوطه شهربانی قرار گرفتم. سخایی با تیمسار امان‌پور، فرمانده لشکر مشغول صحبت بود. من هم در چند قدمی به انتظار ایستادم و شاهد مکالمه آن دو شدم و شنیدم بالأخره سرگرد سخایی با خشونت خطاب به تیمسار امان‌پور گفت: «اگر دست برنداری، دستور می‌دهم کت بسته شما را به تهران بفرستند!» بیان این مطلب آن هم از طرف یک سرگرد خطاب به یک سرتیپ بسیار عجیب بود، ولی امان‌پور با خونسردی راهش را پیش گرفت و رفت. آنگاه سخایی با همان قیافه عصبانی رو به من و ضمن نثار چند فحش آبدار! دستورش را ابلاغ کرد. من هم با اشاره او همراه دو پاسبان که نگهبانم بودند، دور شدم. عصر همان روز عده زیادی از مردم جلوی شهربانی و زندان جمع شده بودند. من و دیگر دوستان زندانی آزاد شدیم و همراه سیل جمعیت مقابل شهربانی آمدیم. از آنجا که از طرفی خستگی زندان را داشتم و شدت استقبال مردم و اظهار محبت، نوازش و روبوسیها از طرف دیگر با شدت گرمای هوا خستگی‌ام را به غایت رسانده بود، سعی کردم هر طور شده است خود را به جایی رسانم و قدری بیاسایم. به ابتدای خیابان حد فاصل استانداری و مخابرات ــ غرب استانداری که بعداً به اداره مخابرات فروخته شد و خیابان مستقیم فعلی از مقابل استانداری به طرف غرب تا سه راهی قرنی، جنب برج که هنوز احداث و باز نشده بود رفتم تا از آنجا خارج شوم، ولی مشاهده کردم عده‌ای دژبان مسلح ایستاده‌اند و از عبور مردم جلوگیری می‌کنند. چشمم به سرگرد طاهری افتاد و از او خواهش کردم مرا از آن محل عبور بدهد و موفق شدم. مقابل مقر دژبانی جنب اداره کل آموزش و پرورش، پشت ساختمان استانداری چند افسر و زنده‌یاد دکتر علی ایرانی ایستاده بودند. من هم به آنها پیوستم و مشغول صحبت شدیم که زنده‌یاد سروان روحی که تا آخر عمرش درجه سرتیپی داشت و با هم دوست بودیم سراسیمه به طرفم آمد و گفت: «درست است روحی (فرماندار) به تو بد کرد، ولی الان تنها تو هستی که می‌توانی او را از مرگ نجات بدهی.» مردم در استانداری روی سرش ریخته بودند و به‌شدت وی را می‌زدند. با این اوصاف در حالی که چند سرباز به دنبالم می‌آمدند از در خلوت، در پشتی ساختمان استانداری وارد شدم و دیدم فرماندار را که در آستانه مرگ قرار گرفته بود هنوز می‌زنند. بی‌درنگ فریاد زدم و گفتم: «این شخص مرده است! کسی به مرده لگد نمی‌زند!» و آنها را از دور و برش دور و به سربازها اشاره کردم او را در همان خلوت بیرون بردند. خودم نیز مدتی ایستادم و مراقب بودم کسی دنبال وی نرود.
 
پس از آنکه برگشتم دیدم خیابان که پیش از این بسته شده بود، باز شد و سیل جمعیت به مقابل ستاد ارتش هجوم آورده‌ است. تعدادی از درجه‌داران با لباس شخصی یکی بعد از دیگری به من مراجعه می‌کردند و می‌گفتند سخایی داخل ستاد است که به حرف آنها توجه نکردم و چون زنده‌یاد دکتر ایرانی که از کسالتم باخبر شده بود و می‌دید مردم مدام بالای اتومبیلش می‌روند سوئیچ آن را به من داد و گفت این ماشین را از اینجا بیرون ببر و در مطب دکتر فتاحی قرص مسکنی چیزی بگیر و بخور. سوار ماشین شدم و چون مردم مرا می‌شناختند مزاحمم نشدند و راه دادند.
 
به خیابان شاهپور (شریعتی فعلی) که رسیدم دیدم مغازه یکی از دوستانم را آتش زده‌اند و آن طرف‌تر هم یک چاپخانه در آتش می‌سوزد! به‌شدت ناراحت شدم و بدون توقف دور زدم و از کوچه والی‌آباد، حوالی جنوب غربی بانک ملی مرکزی و بانک کشاورزی جلوی چاپخانه یارمند رفتم. وقتی زنده‌یاد یارمند را ترسیده و ناراحت دیدم گفتم شما مطلبی را که به قصد دعوت مردم به آرامش نوشته‌ام فوری حروفچینی و چاپ کنید. مراقبم کسی به چاپخانه حمله نکند. در این حین آقای محمود سلیمانی، مأمو رکن دو و خواهرزاده یارمند از راه رسید. پرسیدم: «چه خبر؟» جواب داد: «مردم به ساختمان ستاد ریختند و سخایی را کشتند!» گفتم: «مردم کشتند؟ شما مردم را به داخل ستاد کشیده و لابد او را کشته‌اید و حالا به حساب مردم می‌گذارید!» 1
 
گفت: تیمسار امان‌پور به ‌شدت از دست سخایی عصبانی بود و این برنامه پیاده شد! و از من خواست در این باره حرفی نزنم. بعداً که تحقیق کردم، مشخص شد جمعی از مردم از همه جا بی‌خبر را به داخل ستاد کشانیدند که سیاهی لشکر باشند و خودشان سخایی را در عمارت فوقانی ستاد کشتند و جنازه‌اش را پایین انداختند و به همان درجه‌داران با لباس شخصی و تنی چند جوان و رجّاله دستور دادند جنازه را ببرند که تا فلکه مشتاقیه روی زمین کشیده شد و نزدیک خانه درویش محمد غسال نبش شمالی میدان و خیابان شاهپور (شریعتی فعلی) به دار آویختند!
 
عجب آنکه حالا یکی از همان توده‌ایهای دو آتشه که صبح 28 مرداد به اتفاق دوستانش در اتاق سخایی حاضر شده توصیه کرده بود حتماً ما ــ بنده نگارنده و دوستانم ــ را به جزیره بی‌آب و علف، گرم و دورافتاده‌ای بفرستند و عصر همان روز مخفی شد، بی‌شرمانه چنین اظهار می‌دارد پس از رسیدن جنازه سخایی به میدان مشتاقیه چند نفری دستشان را با خون سخایی آلوده کردند و فریاد برآوردند در قیامت شهادت بدهید ما با خون دشمن خدا و شاه وضو گرفتیم و حالا می‌رویم نماز بخوانیم! 2 در حالی که تمام خون تن سخایی در همان اتاق و محوطه ستاد ریخته شد و بعد از حدود سه کیلومتر کشیده شدن روی خاک حتی خون خشکیده‌ای هم نبود! از آن گذشته این شخص ــ که در سوراخ موش مخفی شده بود ــ چگونه چنین منظره‌ای را دیده بود؟
 
به هر صورت آنچه مسلم است سخایی به دستور امان‌پور چه بسا به دست وی و درجه‌داران کشته شد و مردم کرمان کوچک‌ترین نقشی در آن ماجرا نداشتند، ولی کمونیستهای مسلمان‌شده ناجوانمردانه چنین اتهامی به مردم زدند که بدون تردید از عذاب الهی مصون نخواهند بود.
 
ما مجدداً در زمان دولت زاهدی زندانی شدیم و طعم تلخ گرمای 50 درجه و بدون امکانات جزیره هرمز و غربت در شهر اراک را چشیدیم و اندک پس‌اندازی هم نداریم! ولی آنها که چنین اتهام ناجوانمردانه‌ای به مردم کرمان زدند و تکرار و تأکید می‌کنم عصر روز 28 مرداد به دنبال سوراخ موش برای مخفی شدن می‌گشتند،  چندی بعد توبه کردند و 180 درجه چرخیدند و عوض شدند و به ثروتهای بسیار کلانی رسیدند که هنوز هم پول پارو می‌کنند و عجبا که در دولت جمهوری اسلامی هم کسی از آنان نپرسید این همه ثروت را از کجا آورده‌اید؟
 
اما اطمینان می‌دهم همه در آخر کار به هم می‌رسیم. حال آنکه قطعاً ما به آسودگی سر بر بالین خواهیم گذاشت. 
 پیکر مثله شده سرگرد سخایی در عصرگاه 28 مرداد در کرمان

 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. خوب به یاد دارم چندی بعد که هنوز ماجرای 28 مرداد در مجالس و محافل مطرح بود، روزی در دکان پدر خدا بیامرزم تنی چند از فرهیختگان نشسته بودند و چای بالای کوره آهنگری! می‌نوشیدند و سخنشان به تجزیه و تحلیل همان موضوع کشیده شده بود. از پدر قدردانی می‌کردند که در ماجرای قطعه قطعه کردن اتومبیلی که آن روز به آتش کشیده شده بود با بعضی آهنگران همراه نبوده است که او هم روحش شاد، گفت: ما به همین لقمه نان حلال قانعیم. کاری هم به این کارها نداریم. دیگری گفت: هیچ یک از کرمانیهای اصیل و نجیب دخالتی نداشتند، بلکه از تهران آمدند، کشتند، سوختند و رفتند.
2. در این مورد به‌خصوص نیز بنده از چهارراه کاظمی تا میدان مشتاقیه آن صحنه دلخراش را شاهد بودم و خوب به یاد دارم با عبور نعش ناچیزترین اثری از خون روی آسفالت دیده نمی‌شد. تا پایان راه هم چنان صحنه‌ای دیده نشد. زمان به دار آویختن پیکر بی‌جان و مثله‌شده سخایی هم زنی را دیدم که از آن منظره رقت‌بار و چندش‌آور روی برگرداند و گوشه چادرش را هم حایل کرد.  https://iichs.ir/vdcakmnm149n0.5k4.html
iichs.ir/vdcakmnm149n0.5k4.html
نام شما
آدرس ايميل شما