روزهای اکنون، تداعیگر تأسیس حزب ملل اسلامی است. حجتالاسلام والمسلمین محمدجواد حجتی کرمانی، تنها روحانی عضوشده در این حزب بود که برای همکاری با آن، دغدغههایی فراوان داشت. وی در گفتوشنود پیآمده، درباره چالشهای این عضویت سخن گفته است.
پیشینه گرایشها، علایق و فعالیتهای سیاسی جنابعالی، به پیش از نهضت امام خمینی بازمیگردد. بااینهمه و به عنوان نخستین سؤال، بفرمایید که از چه دورهای وارد این نهضت شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من هم مثل اکثر مبارزان، با ندای امام خمینی و انعکاس پردامنه آن، وارد این عرصه شدم. یادم هست که پیش از آن، دانشگاه و حوزه به شکل سنتی، از یکدیگر فاصله داشتند و پس از آغاز نهضت امام بود که راهی را که امثال مرحوم آیتالله طالقانی و مرحوم مهندس بازرگان در دانشگاهها و محیطهای روشنفکری باز کرده بودند، با شتابی حیرتانگیز پیموده شد و پس از 15 خرداد 1342، دانشگاه و حوزه به عنوان دو ستون اصلی، انقلاب اسلامی را پایهریزی کردند. البته سهم بازاریان متدین و اصناف فداکار و مردم کوچه و بازار هم، در این نهضت تعیینکننده است.
در این حال و هوا ــ که جنبش اسلامی بار دیگر احیا شده و عقدههای فروخفته ملت، سرباز کرده بودند ــ رژیم پهلوی، امام خمینی را در 13 آبان 1343، به ترکیه تبعید کرد! امام سخنرانی کوبندهای علیه کاپیتولاسیون و مصونیت آمریکاییها ایراد کرده بودند که به مذاق رژیم خوش نیامد و بار دیگر فضای ایران را مثل فضای بعد از 28 مرداد 1332، پر از اختناق و خفقان کرد! بار دیگر امیدها به یأس و شور و هیجانها، به سکوت و ترس تبدیل شد! این ظاهر قضیه بود، اما در باطن، کانونهای مبارزه همچون آتش زیر خاکستر، به فعالیت خود ادامه میدادند!
مهمترین کانونهای مبارزه، چه مجامع و گروههایی بودند؟
یکی از مهمترین آنها، هیئتهای مؤتلفه اسلامی بود که عموما، بازاریان انقلابی و جوانان پرشور در آن شرکت داشتند؛ از جمله حاج هاشم امانی و شهید حاج مهدی عراقی، که هر دو دستپرورده فدائیان اسلام به رهبری شهید نواب صفوی بودند. روحانیونی چون: شهید آیتالله مطهری، شهید آیتالله بهشتی، مرحوم آیتالله انواری و مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی، از نزدیک بر کارهای مؤتلفه نظارت داشتند و آن را رهبری میکردند. هیئتهای مؤتلفه در 1 بهمن 1343، بغض فروخفته خود و مردم را با هدف قرار دادن حسنعلی منصور، نخستوزیر وقت و مطرحکننده طرح استعماری کاپیتولاسیون، بیرون ریخت و آن فضای سنگین را شکست! هرچند چهار تن از اعضای این جمعیت به شهادت رسیدند (محمد بخارائی، صادق امانی، مرتضی نیکنژاد و رضا صفار هرندی)، اما رژیم پهلوی در قبال تبعید امام خمینی، این پاسخ کوبنده را از سوی ملت دریافت و خشم فروخفته ملت ــ که از 15 خرداد 1342 متراکم شده بود ــ به این شکل ظهور و بروز پیدا کرد.
یکی دیگر از کانونهای مهم مبارزه، حزب ملل اسلامی بود که آقای سیدمحمدکاظم بجنوردی در سال 1340، آن را پایهریزی کرد.
جنابعالی در چه سالی، به حزب ملل اسلامی پیوستید؟
من در پاییز سال 1343، توسط آقای بجنوردی با حزب آشنا شدم و پس از شش ماه، به عضویت آن درآمدم.
چه شد که تصمیم گرفتید با این حزب همکاری کنید و انگیزه شما از این اقدام چه بود؟
من بعد از تبعید حضرت امام به ترکیه، بین قم و تهران در رفتوآمد بودم و گاهی با نشریه سیاسی «بعثت» ــ که به شکلی مخفیانه در قم منتشر میشد ــ همکاری میکردم. این نشریه را برادرم مرحوم علی آقا حجتی کرمانی، مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی، مرحوم آقای خسروشاهی و آقای دعائی، اداره و منتشر میکردند. من در حجره برادرم در مدرسه مرحوم آیتالله بروجردی بودم و برای پیدا کردن آقای دعائی، از حجره بیرون آمدم. به من گفتند: آقای دعائی، در اتاق آقای برزگر است. آقای برزگر، یکی از طلاب بجنوردی این مدرسه بود. من به حجره ایشان رفتم و به جای آقای دعائی، با جوان خوشبرخورد و خوشچهره 22 سالهای روبهرو شدم! آقای برزگر، ایشان را معرفی کرد. ایشان آقای سیدکاظم بجنوردی بود. با ایشان حدود یک ساعت، درباره لزوم مبارزه و ضرورت ایجاد یک تشکیلات منسجم، که بتواند نیروهای پراکنده را جمع کند، امید به آینده، وجود عوامل پیروزی و نیروهای فداکار و آماده جهاد حرف زدیم. شبِِ همان روز، آقای بجنوردی به حجره برادرم آمد و به طور خصوصی، مرا به منزلش دعوت کرد! فردا شب به خانه ایشان رفتم. ایشان اتاق محقری را در یکی از کوچه پسکوچههای قم، در نزدیکی منزل مرحوم آیتالله نجفی مرعشی تهیه کرده بود. اتاق با گلیمی کهنه، اما بسیار تمیز مفروش شده بود و رختخوابی منظم و مرتب داشت که در واقع تکیهگاه ما بود! چند جلد کتاب مثل خاطرات جنگ جهانی دوم نوشته وینستون چرچیل هم در آن، نظرم را جلب کرد. آقای بجنوردی در آن ایام، دوران دوساله سپاهی دانش را در یکی از روستاهای قم سپری میکرد و برای کارهای حزبی هم، این اتاق را در قم اجاره کرده بود. از ظاهر این جوان آراسته و خوشصحبت، هیچکس نمیتوانست به افکارش پی ببرد! با هم به گفتوگو پرداختیم و ایشان شبکهبندی مخفی حزب را روی کاغذی کشید و توضیح کاملی داد و بعد هم آن را آتش زد تا اثری از آن باقی نماند!
توضیحات ایشان در شرایط آن مقطع، برای شما ایجاد پرسش نکرد؟
چرا؛ از ایشان پرسیدم: اگر کسی از این شبکه دستگیر شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ایشان توضیح داد: این شبکهبندی، به گونهای است که در صورت دستگیری یک نفر، نهایتا دو نفر دیگر دستگیر میشوند و رابطه با نفر سوم ــ که سرشاخه گروه است ــ فورا قطع میشود! البته من به این سادگیها، از توضیح ایشان راضی نشدم و قرار شد در نوبت بعد، در منزل برادرم محمد و شهید باهنر در تهران، همدیگر را ببینیم و من سؤالات گوناگونی را که داشتم، از ایشان بپرسم.
روز ترور حسنعلی منصور، یعنی 1 بهمن سال 1343، مصادف با ماه رمضان بود و من با اصرار شهید باهنر، در تهران در مسجد جلیلی ــ که امامت آن با مرحوم آیتالله مهدوی کنی بود ــ منبر میرفتم. این مسجد، یکی از پایگاههای مبارزین بود. دوستان منبر رفتن من در مسجد جامع بازار تهران را دیده و مرا برای روز مبادا، رزرو کرده بودند! پس از دستگیری آقای طاهری اصفهانی و مرحوم ربانی املشی پس از ترور منصور، از من خواستند که درمسجد جلیلی منبر بروم. من منبر رفتم و رژیم درِِ مسجد را بست!
چرا؟
چون روی منبر گفتم: دیروز آقای طاهری اصفهانی را از روی منبر پایین کشیدند و عدهای از جوانان انقلابی را مورد ضرب و شتم قرار دادند! بههرحال آقای بجنوردی را دیدم که پای منبر نشسته بود و بلافاصله بعد از منبر، رفت و مرا هم بازداشت کردند و به زندان فرستادند! در زندان از تصور اینکه رژیم از وجود یک تشکیلات منسجم مخفی غافل است و مرا به عنوان یک منبری ضدرژیم دستگیر کردهاند، ولی از اصل ماجرا خبر ندارند، بسیار خوشحال بودم!
در آن دوره، همچنان عضو حزب نشده بودید؟
خیر؛ هنوز عضویت حزب را نپذیرفته بودم! من حتی وقتی هم که عضو بودم، در مراحل بازجویی و بازپرسی و دادگاه بدوی و دادگاه تجدیدنظر، کلا عضویتم را انکار کردم!
از زندانی که در پی سخنرانی در مسجد جلیلی رفتید، چه زمانی آزاد شدید؟
بعد از چهارماه در اردیبهشت سال 1344، از زندان آزاد شدم. یادم نیست آقای بجنوردی را دوباره کجا دیدم، فقط یک چیزی به شکل مبهم یادم هست که در یکی از خیابانهای تهران، با هم قدم میزدیم و من همچنان اصرار داشتم پاسخ پرسشهایم را بگیرم تا بتوانم با حزب همکاری کنم. نکته جالب این است که از ایشان خواستم مرا با اعضای دیگر حزب آشنا کند تا آنها را با معیارهای خودم، سبک سنگین کنم و حساب کار دستم بیاید! قرار شد اسم من ذاکری باشد و اسم کسی که قرار بود ملاقاتش کنم، به گمانم مسعودی و خودمان را این جوری معرفی کنیم! این آقای مسعودی، همان آقای عباس آقا زمانی بود که بعدها، به اسم «ابوشریف» معروف شد! یادم هست که همیشه از این اسم مستعاربازی، خندهام میگرفت و به آن بیعقیده بودم! این مشکل بعد از زندان رفتنم، سختتر هم شد. با جناب حجتالاسلام والمسلمین سیدجعفر شبیری زنجانی قرار گذاشته بودیم که اسمم بهجتی باشد که اگر گیر افتادیم، بگوییم: اشتباه لپی بوده!
فرد دیگری که به اسم مستعار تهرانی، با من یک دیدار دوساعته داشت آقای سیدمحمدعلی مولوی عربشاهی بود که حافظه، معلومات و خوشقریحگی را از پدر به ارث برده بود! برخلاف آقای عباس آقا زمانی ــ که بارها او را در مسجد و قهوهخانه و خیابان دیدم ــ دیگر آقای عربشاهی را ندیدم! فقط در زندان که بودم، شنیدم که او با اسلحه، از چنگ مأموران فرار کرده و به عراق رفته! البته بعدها در سال 1369، در تدوین دایرهالمعارف بزرگ اسلامی همکار بودیم.
بالاخره عضو حزب شدید؟
بله؛ در اواخر تابستان 1344، بالاخره قانع شدم و سوگند وفاداری ایراد کردم! و در یک کلاس مخفی حزب ــ که ابوشریف، یزدیان و اصغر اهل کسب در آن شرکت داشتند ــ شرکت کردم. سرشاخه ما هم، آقای عباس آقا زمانی بود، اما سرشاخههای دیگر را نمیشناختم!
یکی از خاطرات جالب من، مربوط میشود به دو سه ماه مانده به کشف حزب و دستگیری اعضای آن، که برادرم محمد آقا، تصادفا روزنامه مخفی پلیکپیشده «خلق» را ــ که ارگان حزب ملل اسلامی بود ــ در بین کاغذهای من دیده و خودش و شهید باهنر، بهتشان زده بود که من و این کارها؟ البته من در همان اوایل کار، آن دو و دکتر حمید بهرامی را به آقای بجنوردی معرفی کرده و به او گفته بودم: اینها برای همکاری با حزب مناسب هستند، ولی هنوز با خود آنها مطرح نکرده بودم، که حزب لو رفت و همه ما دستگیر شدیم!
بالاخره با آن همه پرسش و تردیدی که داشتید، چطور متقاعد شدید که عضو حزب ملل اسلامی شوید؟
با وجود اینکه برای پرسشهایم پاسخی دریافت نکردم، چیزی که مرا جذب این حزب کرد، استحکام بنیان و برنامهریزیهای آن بود که در آنها هم اصول، هم راهکارها و هم شیوه پیاده کردن اصول و رسیدن به اهداف، پیشبینی شده بود که با وجود ایراداتی که داشت، اما اسکلتبندی اصلی آن را هنوز هم قبول دارم و در خور دفاع میدانم.
و آن اهداف محقق شدند؟
بله؛ با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام، به اهدافی که در آن سالهای سنگین خفقان، ما را امیدوار نگه میداشت و به خاطر تحقق آن، زندانهای طولانی را تحمل میکردیم، رسیدیم. ما به عنوان سربازان امام و با هدف سرنگونی رژیم شاهنشاهی، تمام آن رنجها و مصائب را تحمل کرده بودیم و حالا اهداف ما، در ابعاد گستردهتری محقق شده بودند. بارها به ما ایراد گرفتند: «آخر چهار نفر جوان با چند اسلحه، چگونه تصور کردند که میتوانند از پس یک رژیم تا بن دندان مسلح برآیند؟» الان قبول دارم که این تفکر، تا حد زیادی آرمانگرایانه بود، اما این چیزی از اصالت و تقدس اهداف ما کم نمیکند. این همان هدفی بود که پیشتر، مرا به فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی هم علاقهمند کرده بود.