فقید سعید، مرحوم حاج اصغر عمری در زمره چهره هایی است که همراه با شهید نواب صفوی و حلقه اولیه یارانش دستگیر و با آنان محاکمه شد. از این رو از معدود شاهدان حالات و رفتارهای آنان در واپسین فصل حیات ایشان به شمار می‌رفت. وی در گفت وشنود پیش روی، شمه ای از خاطرات خود را شرح داده است.
گفت: با همین لباس روحانیت اعدام می‌شوم!
□ جنابعالی از معدود شاهدانِ واپسین فصل از حیات سیاسی و مبارزاتی فداییان اسلام بوده اید. لطفا در آغاز بفرمایید که تصمیم به اعدام انقلابی حسین علاء در چه شرایطی و چگونه اتخاذ شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ما در آن دوره، مدتی بود عضو فداییان اسلام بودیم، ولی کاری را به ما ارجاع نداده بودند تا وقتی که قضیه پیمان بغداد (سنتو) پیش آمد. نواب صفوی علیه این پیمان اعلامیه داد و اعلام کرد که: ما با این کار داریم مملکت را کلاً تحویل بیگانگان می‌دهیم و این خلاف اسلام است. قرار شد حسین علاء، نخست‌وزیر وقت، برای امضای این پیمان به بغداد برود. فداییان اسلام که هر‌چه فریاد می‌زدند و ارشاد می‌کردند، حرفشان به جایی نمی‌رسد، تصمیم گرفتند علاء را بزنند، اما تیر مظفر ذوالقدر که قرار بود این کار را بکند به خطا رفت و علاء فقط زخمی شد. از اینجا بود که دستگیریهای وسیع فداییان اسلام شروع شد.
 
□ خود شما در چه تاریخی و چگونه دستگیر شدید؟
من هم در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۳۴ دستگیر شدم، در حالی که نمی‌دانستم علت دستگیری‌ام چیست و دیگر چه کسانی را دستگیر کرده‌اند. یکی از اعضای فداییان اسلام هم در ماشین نشسته بود که بعد‌ها فهمیدم نشانی همه آدمهایی را که می‌شناخته، یکی‌یکی لو داده است. مرا به اطلاعات شهربانی بردند و کتک زدند تا جای خلیل طهماسبی، سید محمد‌علی لواسانی، محمد گل‌دوست و مهدی عبد‌خدائی را لو بدهم. فهمیدم که غیر از اینها بقیه را گرفته‌اند. واقعاً جای آنها را بلد نبودم.
بالاخره مرا تحویل فرمانداری نظامی دادند. خیلی هم تحویل گرفتند و برایم چای و کیک آوردند و گفتند اگر نشانیهایی را که می‌خواهیم بگویی آزادی و می‌توانی بروی. گفتم من جزو فداییان اسلام نیستم که آنها را بشناسم. گفتند اگر نیستی پس به نواب صفوی فحش بده و برو. گفتم: کسی که به خدا اعتقاد دارد، اگر به کسی فحش بدهد و نتواند اثبات کند تهمت زده است. این حرف را که زدم، مرا به باد کتک و لگد گرفتند.
مدتی مرا در آنجا نگه داشتند و بعد به فرماندار نظامی در حظیره‌القدس (که بعد‌ها مرکز بهائیها شد و الان حوزه هنری است) تحویل دادند. در آنجا مرا حسابی شکنجه دادند و بعد به زندان قزل قلعه بردند و زندانی کردند. در آنجا فهمیدم که آقایان علی بهاری، شیخ محمود صادقی، سید محمد واحدی، خلیل طهماسبی، شیخ محمد‌رضا نیکنام و شیخ محمود امیدی هم آنجا هستند. در آنجا خلیل طهماسبی و سید محمد واحدی را شکنجه‌های فوق‌العاده سختی دادند. زندان وحشتناکی بود و دو سه ماه که در آن می‌ماندید، استخوان درد و روماتیسم و بیماریهای بدی می‌گرفتید.
 
 
 
□ ظاهرا در همان جا توانستید برای اولین بار، شهید نواب صفوی را ملاقات کنید. این اتفاق چطور افتاد؟
یک شب سرگرد صیادی، رئیس زندان آمد و گفت: «رئیستان را آوردند. نمی‌خواهی او را ببینی؟» نمی‌دانستم چه جوابی بدهم، چون جوابم چه مثبت بود، چه منفی، در هر ‌حال کتک را می‌خوردم. حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. به من لگد زد و گفت: «معلوم می‌شود از او می‌ترسی.» متوجه شدم که نواب را آورده‌اند و صبح که برای بیگاری رفتم، با ایشان ملاقات کنم. بیگاری در واقع کار نبود، یک جور تحقیر متهم بود. یک روز کنار باغچه نشسته بودم و داشتم خاک باغچه را زیر و رو می‌کردم که یکی از زندانیهای توده‌ای از کنار رد شد و گفت: «می‌گویند واحدی را در حال فرار از قطار کشته‌اند، ولی دروغ می‌گویند. واحدی را بختیار کشته‌ است.» خیلی برایم عجیب بود که کنج زندان اطلاعات به این دقیقی را از کجا به‌دست آورده بود. سید محمد واحدی گفته بود که بعد از مرگ برادرم زندگی برایم مفهوم ندارد و مدتی او را شکنجه دادند تا بگوید از کجا فهمیده است که برادرش را کشته‌اند. از آن روز بود که فهمیدم وقت بیگاری بهترین موقعیت برای تبادل اطلاعات است، به همین دلیل با میوه و شیرینیهایی که برایم می‌آوردند، دل مأموران را به‌دست می‌آوردم که اسم مرا جزو لیست بیگاریها بگذارند.
یک روز صبح برای بیگاری، جاروی سلولها را به عهده‌ام گذاشتند. یکی‌یکی سلولها را طی کردم تا به سلول مرحوم نواب رسیدم. سلام کردم و ایشان بلا‌فاصله حرفهایی را که لازم بود برایم تکرار کرد. بعد هم گفت که: اینها حتماً ما را می‌کشند، ولی شما که از زندان بیرون رفتید، یادتان بماند که ظلم فراوان است و باید با ستمگر بجنگید و ایمان داشته باشید که پیروزی با شماست.
 
□ محاکمات شما در چه شرایطی شروع شدند؟ محور سؤالات و ادعاهای دادستان درباره فداییان اسلام و شخص شهید نواب صفوی چه بود؟
محاکمات شروع شدند، مرحوم نواب صفوی را خلع لباس کردند و با پالتوی سرداری به دادگاه آوردند. اولین سؤال آنها این بود که خرجتان از کجا تأمین می‌شد؟ مرحوم نواب گفت زندگی مختصر ما هزینه چندانی نداشت. گفتند خرید اسلحه پول زیادی می‌خواهد. مرحوم نواب اسم آقایان موسوی و سیدی از تجار بازار تهران را برد. من در وقت تنفس گفتم: آقا! حالا اینها را می‌آورند اینجا و پدرشان را در می‌آورند. گفت: چاره نبود. اگر نمی‌گفتم همه تصور می‌کردند اتهامی که اینها به ما می‌زنند که از خارج پول می‌گیریم، اثبات می‌شد، در ‌حالی که آنها را می‌گیرند و می‌آورند و دو سه ماهی زندانی می‌شوند و تمام می‌شود می‌رود.
در تاریخ ۴ آذر ۱۳۳۴ اولین دادگاه نظامی برای رسیدگی به پرونده ما هشت نفر: نواب صفوی، خلیل طهماسبی، سید محمد واحدی، مظفر‌علی ذوالقدر، سید هادی میر‌لوحی، احمد عباسی تهرانی، علی بهاری و بنده تشکیل شد. حسین آزموده معروف به آیشمن ایران، دادستان بود و جرم ما هم قیام مسلحانه علیه حکومت مشروطه، تحریص مردم به تسلیح علیه قدرت سلطنت و حمل اسلحه غیر مجاز بود. ریاست دادگاه با سر‌تیپ قطبی و دادرسان سرهنگ پورآذر، سرهنگ مدرسه‌ای، سرهنگ آذرپی، سرهنگ دستغیب و اعضای علی‌البدل سرهنگ حریری و سرهنگ عدل بودند.
 
□ دادگاه در کجا برگزار می شد؟
دادگاه بدوی در محل دژ‌بانی در خیابان سوم اسفند سابق و در یکی از اتاقهای دژبانی تشکیل شد. بعد هم دادگاه سرّی شد. شهید نواب دائماً تکرار می‌کرد که این دادگاه صلاحیت رسیدگی ندارد و دادگاه باید عمومی و آزاد و با حضور هیئت منصفه باشد. دادگاه ظاهراً برای رسیدگی به اعتراضات شور می‌کرد و بعد می‌گفت اعتراض وارد نیست. در دادگاه بیشتر فشار روی نظریه‌پردازان فداییان اسلام یعنی نواب صفوی، خلیل طهماسبی و سید محمد واحدی بود و بیشتر وقت دادگاه هم به دفاعیات آنها گذشت. شهید نواب سه چهار نفر را برای وکالت معرفی کرده بود که قبول نکردند و خود دادرسی ارتش برای همه ما وکیل تسخیری انتخاب کرد. وکیل شهید نواب، دکتر شایان‌فر و وکیل من دکتر دانش بودند. شهید نواب در دادگاه بدوی خیلی حرف نزد، ولی در دادگاه تجدید نظر مفصلاً در این مورد صحبت کرد که ما با اجازه از مجتهدان جامع‌الشرایط به تکلیف شرعی خود عمل کردیم. تشکیلات ما هم برای اهداف شخصی تشکیل نشد، بلکه برای برقراری احکام اسلامی تشکیل شد و با حزب توده‌ هم همکاری نداشتیم، چون آنها مارکسیست هستند و ما خداپرست هستیم و در اصول با یکدیگر تفاوت داریم. دادستان برای هر هشت نفر ما درخواست اعدام کرد که برای هشت نفر این حکم قطعی شد و دیگران به زندان محکوم شدند.
 
□ آخرین دیدار شما با شهید نواب صفوی در چه شرایطی اتفاق افتاد؟ او را چگونه دیدید و واپسین خواسته های ایشان چه بود؟
روز ۲۶ دی ۱۳۳۴ ما را به لشکر ۲ زرهی بردند. من دیدم شهید نواب لباس روحانیت بر تن دارد و بسیار خوشحال است و با شعف خاصی گفت: لباسم را گرفتم. قبلاً در دادگاه گفته بود که به جدم قسم، با همین لباس روحانیت اعدام می‌شوم. آن شب همه ما را به زندان بردند. من و احمد تهرانی در یک سلول و علی بهاری و سید هادی میر‌لوحی در سلول دیگری بودند. از جای بقیه هم خبر نداشتیم.
شب ۲۷ آذر با صدای قرآن و دعا بیدار شدیم. ساعتی بعد از شکاف در دیدیم که شهید نواب را از سلولش بیرون آوردند و شهید طهماسبی و شهید واحدی و شهید ذوالقدر هم پشت سر ایشان. صبح که برای وضو گرفتن رفتیم فهمیدیم که آیت‌الله کاشانی را هم دستگیر کرده و آورده‌اند، در آنجا بود که سید هادی میر‌لوحی متوجه می‌شود که برادرش و سه نفر دیگر را شب پیش تیرباران کرده‌اند.
صبح من و آقایان بهاری و تهرانی در سلول خوابیده بودیم که دیدیم میر‌لوحی گریه‌کنان آمد و فهمیدیم موضوع از چه قرار است. معلوم شد ده روز مهلت فرجام‌خواهی را رعایت نکرده‌اند. اجازه عزاداری هم که نداشتیم، در نتیجه در سکوت گریه کردیم و ختم گرفتیم. گریه‌هایی که کم‌کم تبدیل به زمزمه و فریاد شد و نهایتاً طومار سلطنت شاه را در هم پیچید.
https://iichs.ir/vdca.onek49nw05k14.html
iichs.ir/vdca.onek49nw05k14.html
نام شما
آدرس ايميل شما