یادها و یادمان‌هایی از «سید آزادگان» پس از اتمام دوره اسارت

ترویج مرجعیت رهبری، تقویت نظام است

آنچه پیش روی دارید خاطرات علی علیدوست قزوینی، از آزادگان محشور با زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی است که سیره او را پس از سپری گشتن آن دوره محنت‌بار ترسیم نموده است. این خاطرات نشان می‌دهد که خصال منش «سید آزادگان» پس از آزادی، همان بود که در دوره اسارت بوده است.
ترویج مرجعیت رهبری، تقویت نظام است
علی علیدوست قزوینی
 
آزادی ما و آزادی «سید»
وقتی ایام تلخ و مرارت‌بار اسارت برای نگارنده این سطور تمام شد و به ایران بازگشتم، شاید چیزی به اندازه اسارت «سید آزادگان» حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی ما را نگران نمی‌کرد تا اینکه خبر آزادی او را از تلویزیون شنیدم و در همان جا سر به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم. سراغش را گرفتم. او به قزوین رفته بود و می‌خواست در امامزاده حسین(ع) با مردم دیدار و برای آنها سخنرانی کند. خدمتش رسیدم، درحالی‌که کنار منبر نشسته و منتظر بود تا به منبر برود، صدا زدم حاج آقا، و او که صدای اسرا را در میان همه صداها تشخیص می‌داد، از لحن حاج آقا گفتن، مرا شناخت! وقتی مرا دید، چه لطف و محبتی! مانند پدری که سال‌ها فرزندش را ندیده باشد، دست به گردنم انداخت، محبت می‌کرد و مانند بچه نوازشم ‌نمود! سپس بالای منبر رفت و خطبه غرائی ایراد کرد که طلیعه سخنش این آیه مبارک بود: «...ولله العزه و لرسوله و للمومنین و لکن المنفقین لایعلمون». از عزت اسلام و انقلاب گفت؛ از عزتی که از برکت خون شهیدان و رشادت رزمندگان و صبر و استقامت آزادگان نصیب این مرز و بوم شده بود، و آن روز مردم قزوین همچون نگین انگشتر او را در میان خود گرفته، فریاد می‌زدند: «دسته گل محمدی به شهر خود خوش آمدی». به یمن قدم او، همه جای شهر آذین شده بود و در همه جای شهر بوی خوش عطر یار پیچیده بود.
 
حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی
 
دیدار با سید در قم و در محضر حضرت آیت‌الله وحید خراسانی
روزی در قم و در خانه خودشان برای عرض ادب خدمتش رسیدیم که حضرت آیت‌الله وحید خراسانی نیز برای بازدید به منزل ایشان تشریف آورده بود. در محضر حضرت آیت‌الله، چنان از ما تعریف کرد و اظهار لطف نمود که شرمنده شدیم! ولی در طول مدت جدایی حاج آقا از خودم ناراحت بودم؛ چون در زمانی که در خدمتش بودیم، چند بار صدایم را بلند کرده و با صدای بلند با او سخن گفته بودم! صبر کردم تا آقای وحید تشریف بردند و عرض کردم: حاج آقا می‌خواهم چیزی را به شما عرض کنم. گفت: آقا جان بفرمایید. عرض کردم: من در اسارت گاهی عصبانی شدم، به خاطر اینکه با لحن تندی با شما صحبت کردم در طول این مدت همیشه از این قضیه رنج می‌بردم و حداقل یک معذرت‌خواهی به شما بدهکارم! دست مرا در میان دستش گرفت و فشار داد و دعای خیری در حقم کرده گفت: «وجود شما برادران در اسارت مایه دلگرمی ما بود و داد زدنتان نیز، از روی درد و احساس مسئولیت بوده است...». بار دیگر از برخورد او شرمنده شدم.
 
در سفر حجِ سال 1370
لطف خدا شامل حالمان شد. سال 13۷۰ توفیق تشرف به خانه خدا همراه کاروان آزادگان نصیبان شد و در آن سفر نیز، درس‌های زیادی از سید یاد گرفتیم. او در هیچ جا آزاده‌ها را تنها نمی‌گذاشت، در سفر حج نیز همین طور. البته چند روز پیش از ما مشرف شده بود، ولی هنگام بازگشت، سفرش را به تأخیر انداخت تا با آزادگان به میهن اسلامی مراجعت کند.
در آن سفر کسی از نزدیکانش با او هم‌سفر بود. او وقتی شنیده بود که کاروان آزادگان وارد شهر مکه شدند، گفته بود: پس باید ما در اینجا نیز از شما خداحافظی کنیم؛ چون آزادگان آمدند! او می‌گفت: پیش از سفر، مسئول بنیاد شهید وقت به من گفت: «هر وقت خواستند به مکه مشرف شوید، به من اطلاع دهید تا مبلغی را تقدیم کنم که در آنجا به آزادگان اهدا کنید، ولی من دلم رضایت نداد که به آن آقا رو بزنم، به برادرم حاج سیدمحمد آقا گفتم: من می‌روم و پس از رفتن من شما به آن آقا زنگ بزنید و بگویید اخوی قصد داشتند برای خداحافظی خدمت برسند، ولی دیگر وقت نشد...» که حاج محمد آقا زنگ می‌زنند و خداحافظی می‌کنند. آری او می‌گفت: «عزت نفس آزاده باید حفظ شود و نباید برای مسائل مالی به کسی رو زد».
حج آن سال از ویژگی خاصی برخوردار بود، چون سه سال بود زائران ایرانی به خاطر جریانات سال 13۶۶ مشرف نشده بودند و با آن حال هم می‌خواستند برنامه برائت را در شهر مکه برگزار کنند و به نیروی جوان و فعال برای انتظامات و نگهبانی و اداره مراسم نیاز داشتند. حاج آقا در جلسه مسئولان بعثه و سازمان گفته بود: «این امور را به ما واگذار کنید و بگذارید آزادگان در خط مقدم باشند. آنها شکنجه و کابل و شلاق را تجربه کردند...» اما مسئولان دلشان نمی‌خواست که این کار خطرناک به آزاده‌ها واگذار شود و پس از سالیان طولانی اسارت، دوباره آنها را به خطر اندازند. ولی سید گفته بود: «ما پیش‌قراولان این ملتیم و هر جا که به جان‌فشانی نیاز باشد، آماده‌ایم». آقایان نیز قبول کرده بودند. او یک شب پیش از مراسم برائت، همه آزادگانی را که به حج مشرف شده بودند، در یک سالن جمع کرده و برای آنها سخنرانی کرده و گفته بود: «من چون می‌دانستم شما به میثاق خود با امام و شهیدان وفادار هستید، از طرف شما مسئولیت سخنی را پذیرفتم که باید برای مراسم برائت کمربند ایمنی ایجاد کرده، سینه‌های خود را برای حفاظت از بقیه حجاج سپر بلا کنیم و نظم مراسم را عهده‌دار شویم». سخنان پرشور او، روح تازه‌ای در کالبد بچه‌ها دمید که همگی یک‌صدا پاسخ دادند: حرف، حرف شماست و ما در خدمت شما هستیم، مطمئن باشید که به نحو احسن انجام وظیفه خواهیم کرد. ایشان گفته بود: «ما امیدواریم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و از دماغ یک حاجی هم خون نمی‌آید، ولی اگر خدای ناخواسته بنا شد اتفاقی رخ دهد، پیش از هر کسی این سینه‌های ماست که آماده است». البته آزاده‌ها انجام وظیفه کردند و بحمدالله هیچ گونه اتفاقی هم رخ نداد و مسئولان بعثه و سازمان حج، پس از مراسم هر کدام به نحوی از آزاده‌ها تقدیر و تشکر می‌کردند. حجت‌الاسلام قرائتی در تلویزیون گفتند: که آزاده‌ها گفتند: بگذارید ما پیش‌قدم باشیم؛ چون به کتک و شکنجه عادت کرده‌ایم! آیت‌الله جنتی هم در نماز جمعه فرمودند: آزادگان عزیز همچنان در خط مقدم قرار دارند؛ در حج نیز سینه‌های خود را سپر بلای دیگران کردند... آری سید همه جا به فکر آبروی آزادگان بود و حاضر بود آبروی خود را هزینه کند تا آبروی آنها حفظ شود.
 
تجدید عهد در کنار حرم پیامبر(ص)
سید روزی در مدینه گفت: آزادگان را جمع کنید، می‌خواهم با آنها صحبت کنم. همه را خبر کردیم که بیایید سید با شما می‌خواهد صحبت کند. آنها وقتی نام سید را شنیدند، خود را به محل تجمع رساندند. آن بزرگوار در کنار حرم نبوی مطالبی را در مورد آزادگی، تهذیب نفس و فریب دنیا مطرح کرد و گفت: «بیایید در کنار حرم پیامبر خدا(ص) عهد ببندیم که به آرمان‌های امام و شهدا پایبند باشیم و از آن حراست کرده، از گناه دوری کنیم، هرگز دروغ نگوییم و خلف وعده نکنیم، من شما را اینجا جمع کردم تا با همدیگر پیمان ببندیم که هیچ وقت خلف وعده نکنیم. من همین جا در کنار حرم پیامبر خدا(ص) در حضور شما عهد می‌بندم که به همه وعده‌هایی که می‌دهم عمل کنم و اگر به کسی وعده دادم و نتوانستم عمل کنم، سه روز روزه بگیرم و شما نیز سعی کنید به عهد و پیمان خود همیشه وفادار باشید». او کلامش این بود که ما باید به عهد بندگی خود وفا کنیم.
 
سید و کاندیداتوری مجلس چهارم
مدتی پیش از انتخابات چهارمین دوره مجلس شورای اسلامی، سید را زیارت کردیم. آن موقع شایع شده بود که ایشان قصد دارد از تهران کاندیدا شود. سؤال کردیم گفت: «بعضی از دوستان پیشنهاد کردند، ما مردد بودیم، خدمت مقام معظم رهبری رسیدم و کسب تکلیف کردیم، آقا فرمودند: برای شما وظیفه است». دوستان گفتند: پس ما خودمان را برای ایام تبلیغات آماده کنیم. سید گفت: نیازی نیست من خودم هم آماده تبلیغات نیستم و کاری هم ندارم! جالب اینکه وقتی در ایام تبلیغات سراغ او را گرفتیم، گفتند: برای زیارت عمه‌اش حضرت زینب(س) به سوریه رفته است و آن یک هفته ایام تبلیغات را در سوریه بود.
 
سید و تلاش برای تثبیت مرجعیت رهبر معظم انقلاب
ایام آخر عمر پربرکت حضرت آیت‌الله العظمی اراکی بود و حضرتشان در بیمارستان بستری بودند، ولی تقریبا به خاطر کهولت سن، دیگر معلوم بود حیات ایشان در این دنیا به آخر رسیده است. سید به مناسبتی به قم رفتند و در جلسه‌ای که تقریبا با حضور همه روحانیون آزاده تشکیل شده بود، سخنرانی کردند و پس از سخنرانی، دوستان او را همانند نگین انگشتری حلقه زدند و شاید اولین سؤال این بود: به نظر شما تکلیف ما پس از رحلت آیت‌الله اراکی چیست و چه باید کرد؟ ایشان که گویا منتظر این سؤال بود، شروع به صحبت کرد و گفت: «من در نامه‌هایی که این چند روزه به خدمت آقا نوشتم، با عنوان مرجع و ملجأ شیعیان نوشته‌ام و خودم نیز در تقلید به ایشان مراجعه کرده‌ام». سپس برای گفته خود دلایلی آورد و گفت: «آقا از نظر فقهی در حد دیگر آقایان است و عالم به زمان و آگاه به مسائل روز هستند و اصل قضیه این است که تقویت ایشان، امروز تقویت نظام است و بنا به فرموده امام، حفظ نظام از اوجب واجبات است و برای شماها نیز هیچ جای بحث نیست که باید تلاش کنید تا ایشان تقویت شود و حالا باید از ایشان تقلید نمود».
 
وقتی دستش را بوسیدم...
در یکی از جلساتی که در قم برپا شده بود، بنا بود به نحوی از دست‌اندرکاران دفتر نمایندگی رهبری در امور آزادگان تقدیر شود و لوح تقدیری تهیه شده بود تا به وسیله حاج آقا، به دوستان اهدا شود. از جمله این افراد، بنده بودم، ولی به خاطر دلگیر بودن از بعضی دوستان، هنگامی که اسم مرا صدا زدند، از رفتن به جایگاه خودداری کردم و در پایان جلسه صحبت کرده، صدایم را بلند کردم و او به آرامی جوابم را می‌داد، ولی من همچنان بلند بلند حرف می‌زدم! پس از لحظاتی متوجه اشتباه خود شدم و درصدد جبرانش برآمدم و به بهانه خداحافظی، دستانش را در دستم گرفتم و بوسیدم. سید غافلگیر شده بود و بلافاصله خواست که دست مرا ببوسد، ولی من دستم را کشیدم و او موفق نشد این کار را انجام دهد. او متوجه فرزند خردسال بنده‌ ــ که آن موقع کلاس اول ابتدایی بود و کنار من ایستاده بود ــ شد و دست او را میان دو دستش گرفت و بر دستان کوچک او بوسه زد! و گفت: من دست بچه شما را به جای دست خودتان می‌بوسم! من که می‌خواستم با بوسیدن دست سید بی‌ادبی خود را جبران کرده باشم، وقتی عکس‌العمل او را دیدم، عرق شرمندگی بر پیشانیم نشست و او مانند همیشه به بنده درس ادب آموخت.
 
حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی
 
خاطره‌ای جالب
سید همه را دوست داشت و به گفته خود، به همه انسان‌ها عشق می‌ورزید، ولی عشق او به آزاده‌ها چیز دیگری بود؛ با همه فرق می‌کرد. سید در این عشق و محبت چه یافته بود، نمی‌دانم، ولی هر چه بود معمولی نبود؛ چه در اسارت و چه پس از اسارت. او بودن با آزاده‌ها را حتی به بهشت ترجیح می‌داد. آن وقت که او را از اردوگاه به بغداد بردند، خود گفت: «احساس کردم خبری است و شاید عراقی‌ها می‌خواهند مرا هم همراه پیرمردان به ایران بفرستند. فکر کردم که چه چیز موجب شده که من این نعمت و سعادت بودن با اسرا را از دست بدهم. مثل همیشه دست توسل به دامن مادرم زهرا(س) بردم و حالا که به اردوگاه برگشته‌ام، به مراتب خوشحال‌تر از آن زمان هستم که ظاهرا به ایران برمی‌گشتم».
همان‌گونه که اشاره شد، عشق سید به آزاده‌ها ستودنی و بی‌نظیر بود و او خدمت به آنها را (بنا به فرموده خود) حتی به بهشت هم ترجیح می‌داد و این عشق در جاهای فراوانی تبلور می‌یافت. او وقتی می‌شنید آزاده‌ای از پای افتاده است، به راستی از پا می‌افتاد و به هر شکلی بود، خود را به او می‌رساند! یکی از آزاده‌های تاکستان قزوین به نام حاج ولی‌الله توجهی، در سال‌های 1375، 13۷۶ تصادف کرده بود و حال وخیمی داشت. چند روزی بی‌هوش روی تخت بیمارستان افتاده و مدتی بستری بود تا اینکه او را به خانه می‌فرستند. دیگر خطر مرگ رفع شده بود، ولی او توان حرکت نداشت. سید در همه این مدت، از اتفاقی که برای او افتاده بود بی‌خبر بود تا اینکه حاج عباس طاهرخانی خبر می‌دهد که حاج ولی تصادف کرده است! خانم حاج ولی می‌گفت: یک شب ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در می‌زنند! تعجب کردم که این وقت شب چه کسی پشت در است و چه کار دارد. نکند برای کسی اتفاقی افتاده باشد. به‌هرحال در را باز کردم و دیدم سید همراه حاج عباس طاهرخانی پشت در هستند!
سید با شتاب و عجله وارد خانه شد. خواستم ایشان را به اتاق پذیرایی راهنمایی کنم، گفتم: شما بفرمایید این اتاق، ما تخت حاجی را هم می‌آوریم، قبول نکرد. خواستم بچه‌ها را که کنار تخت پدر خوابیده بودند بیدار کنم، باز هم مانع شد. از میان بچه‌ها رد شد و خود را به تخت حاجی رساند و به زمین نشست. صدا زد: آقا جان چه اتفاقی افتاده است و تا ولی چشمان خود را باز کرد و چشمش به صورت او افتاد، اشک از چشمانش جاری شد و سید خم شد و صورت خود را به صورت ولی گذاشت و بی‌اختیار گریه کرد! حالا این مراد و مرید در آغوش هم، های‌های گریه می‌کردند و ما نیز از دیدن این صحنه به گریه افتادیم. شاید نیم ساعت سید صورت به صورت این آزاده گذاشته بود و گریه می‌کرد! کم‌کم آرام شد. گفت: من همین امروز از تصادف شما باخبر شدم و جلسه داشتم، وقت گذشت ولی طاقت نیاوردم که دیدار شما به وقت دیگر بماند، این بود که این وقت شب مزاحم شما شدم؛ ان‌شاءالله که مرا خواهید بخشید! تا ساعت 3 پیش ما بود. برایمان صحبت کرد، به ما امیدواری داد و سفارش کرد که به ائمه‌اطهار(ع) متوسل شوید؛ ان‌شاءالله خودشان کمک خواهند کرد. ساعت 3 شب، خداحافظی کرد و رفت...
 یادش گرامی باد https://iichs.ir/vdccxoqs.2bqsi8laa2.html
iichs.ir/vdccxoqs.2bqsi8laa2.html
نام شما
آدرس ايميل شما