«روایتی از آغاز و انجام عضویت در حزب ملل اسلامی» در گفت‌وشنود با محمدباقر صنوبری

پس از دستگیری، پاسبانی به من گفت: «قوی باش، چون شما برحق هستید!»

آنچه پیش روی شماست، روایتی دیگر از مواجهه جوانان مسلمان و پرشور دهه 1340، با حاکمیت پهلوی دوم است. محمدباقر صنوبری در این گفت‌وشنود، از تجربه عضویت در حزب ملل اسلامی و دستگیری خویش گفته است.
پس از دستگیری، پاسبانی به من گفت: «قوی باش، چون شما برحق هستید!»
شما از چه مقطعی  و چگونه وارد حزب ملل اسلامی شدید و وظیفه شما در این تشکیلات، چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده در اوایل سال 1344، توسط آقای سیدمحمد میرمحمد صادقی، به حزب ملل اسلامی دعوت و رسما عضو حزب شدم. فعالیت حزبی من، چند ماهی بیشتر طول نکشید و دستگیر شدم. وظیفه من در حزب، مطالعه نشریات حزبی از قبیل اساسنامه، مرامنامه، روزنامه حزب و آشنایی با اهداف و برنامه‌های حزب بود.
 
محمدباقر صنوبری
 
اهداف حزب چه بود؟
نابودی حکومت شاهنشاهی و تأسیس حکومت اسلامی. برای آشنایی با این اهداف، همراه با آقای جواد منصوری و آقای هادی شمس حائری، در کلاس‌هایی شرکت می‌کردیم. مباحثی که در این کلاس‌ها مطرح می‌شدند، آشنایی با فرهنگ انقلابی و سیاسی اسلام و مفاسد و مظالم رژیم طاغوت، ستم‌های رژیم‌ پهلوی در حق ملت و روابط ما با جهان اسلام بود. به‌ویژه بعد از قیام خونین 15 خرداد سال 1342، مباحث بیشتر حول محور رهبری روحانیت شیعه، مخصوصا امام خمینی دور می‌زد. ما در این کلاس‌ها و جلسات، در پی یافتن راه‌های مبارزه و‌ شیوه‌های خودسازی و عضوگیری افراد واجد شرایط، برای حزب بودیم.
آموزش‌های حزبی ما، منحصر بود به نحوه اختفای مدارک و رازداری و هنوز درباره نحوه مقابله با پلیس و حفظ اطلاعاتی که داشتیم، آموزش ندیده بودیم! به همین دلیل بی‌تجربه بودیم و ترفندهای پلیس امنیتی را نمی‌شناختیم و هنگام دستگیری با اینکه پرشور و باایمان بودیم، سریع گول می‌خوردیم!
 
شما پیش از عضویت در حزب، چه فعالیت هایی داشتید؟
من علاوه بر احساس تعهد نسبت به مبارزه در راه اسلام و مقابله با رژیم طاغوت ــ که از سال 1340 به سردمداری روحانیت شروع شده بود ــ از آنجا که شخصا در قیام 15 خرداد شرکت داشتم و از نزدیک شاهد و ناظر صحنه‌های دلخراشی بودم، بیش از پیش احساس می‌کردم که باید کاری بکنم. از سوی دیگر، علاقه زیادی به مطالعه و تحقیق درباره ادیان مختلف، به‌ویژه مخالفین اسلام داشتم و با سازمان‌های میسیونری که برای تبلیغ مسیحیت در بین جوانان مسلمان از طرف کلیساها مأموریت داشتند، مکاتبه می‌کردم! شرکت در جلسات ضدبهائیت، گرایش شدید به عرفان اسلامی و بررسی فرقه‌های مختلف، مخصوصا صوفیه و بررسی حالات مرشدهای صوفی و امثالهم، جزء فعالیت‌های مطالعاتی دائمی من بود.
 
فعالیت‌های حزبی‌تان را چگونه انجام می‌دادید؟
سعی می‌کردم کاملا مخفی باشد که باعث آزار خانواده یا دیگران نشود. من در آن دوره، سن زیادی هم نداشتم (هفده یا هیجده سال) و لذا درک محدود و تجربه اندکی در این زمینه داشتم. بااین‌همه سعی می‌کردم فعالیت‌های حزبی خود را در دل برنامه‌های دیگر جای بدهم تا توجیه داشته باشد و توجه کسی را جلب نکند.
 
پس از لو رفتن تشکیلات حزب، چگونه دستگیر شدید؟
یک شب درحالی‌که کیف حاوی مدارک حزبی و یک سری جزوات درسی طلبگی را همراه داشتم، طبق عادت شب جمعه، خود را به حضرت عبدالعظیم(ع) رساندم. ابتدا به منزل یکی از علما ــ که حکم مرشد و استاد مرا داشت ــ سر زدم، که ایشان تشریف نداشتند. پس از زیارت، تصمیم گرفتم به خانقاه فردی به نام درویش فردوسی خانقاهی بروم که شنیده بودم در اطراف شهر ری، تشکیلاتی را راه انداخته و عده‌ای مرید را جمع کرده و موجب گمراهی جوانان مسلمان شده است! دو سه ساعتی آنجا بودم و در احوال آنها دقت کردم. بعد تصمیم گرفتم به حرم برگردم تا نماز صبح را بخوانم و بعد، سر قراری که با برادر کوهوشی داشتم، بروم تا پیگیر مسئله عضویتم بشوم. وقتی از خانقاه بیرون آمدم، ساعت از 2 نیمه‌شب گذشته بود. کیف مدارک زیر بغلم بود. نزدیک قبر رضاشاه که رسیدم، متوجه دو مأمور و افسر شهربانی شدم! آنها جلوی مرا گرفتند و پرسیدند: کجا دارم می‌روم؟ گفتم: برای زیارت به حرم می‌روم! پرسیدند: در کیف چه داری؟ گفتم: کتاب و دفتر! کیف را از من گرفتند که داخل آن را بازرسی کنند. مانده بودم که چه باید بکنم؟ اگر مدارک حزبی مرا می‌دیدند، کار نه تنها برای من، که برای اعضای دیگر حزب هم سخت می‌شد! متأسفانه هنوز در حزب، برای مقابله با چنین وضعیتی، به ما آموزش نداده بودند. از این گذشته این جور تجربه‌ها، معمولا در میدان عمل و بعد از ضربه خوردن، به‌دست می‌آیند. برای یک لحظه، احساس کردم تعهد دارم که نگذارم این مدارک و نشریات، به دست کسی بیفتد؛ به همین دلیل کیف را قاپیدم و پا به فرار گذاشتم! آنها با زدن سوت و فریاد و ایست، دنبال من می‌دویدند و اگر هوا روشن بود، قطعا از پشت سر، مرا با تیر زده بودند! خودم را به کوچه‌ای رساندم و کیف را از بالای دیواری، به داخل خانه‌ای انداختم، اما نهایتا آنها به من رسیدند و مرا دستگیر کردند! یکی از آنها ــ که بعدها فهمیدم اسمش سروان سرمستی است و از مسئولان ورزشی شهر ری بود ــ بسیار آدم پست و بی‌ادبی بود و محکم توی دهان من زد، که خون از دندان‌هایم جاری شد و لبم شکاف برداشت! همراه او هم، فردی به اسم استوار مشایخی بود. به دست‌هایم دستبند زدند و درِ خانه‌ای را که کیف را داخل آن انداخته بودم، زدند و کیف را گرفتند و مرا به کلانتری شهر ری بردند و با دستبند و پابند آهنی، در زیرزمین آنجا انداختند! در آنجا زیر گلویم لوله تفنگ گذاشتند و به مرگ تهدیدم کردند که بگویم: مدارک را از کجا آورده‌ام؟ افسر نگهبان آنجا، اسمش ستوان فتوحی بود که خیلی آزار و اذیتم کرد! در حزب، فقط یک چیز به ما یاد داده بودند که در این‌گونه موارد، هر چه از ما پرسیدند، بگوییم: مکتوم است! اوایل که این جمله را می‌گفتند، متوجه منظورم نمی‌شدند و تصور می‌کردند یک جور پیام حزبی است! البته بعدها این جمله در زندان، اسباب تفریح بعضی از دوستان شده بود. مسلما اگر در این زمینه آموزش کافی دیده بودم و صاحب تجربه بودم، با توجه به تیپ و قیافه و تربیت خانوادگی و خونسردی‌ای که داشتم، می‌توانستم همه چیز را تا آخر، خیلی عادی جلوه بدهم و تحمل کنم و چه بسا متوجه مدارک حزبی من هم نمی‌شدند!
 
آیا در مواجهه با مأموران ساواک، ترسیدید؟
با اینکه هیجده سال بیشتر نداشتم و این اولین مواجهه من با پلیس امنیتی بود و با اینکه غافلگیر شده بودم، ذره‌ای نترسیدم و خود را نباختم! فکر می‌کنم دلیلش، مختصر بهره‌ای بود که از مکتب عاشورای مولایم حضرت سیدالشهدا(ع) برده بودم. تنها چیزی که مرا ناراحت می‌کرد، فکر لو رفتن یارانم در حزب و هدر رفتن زحمات آنها بود!
 
برخی در خاطرات زندان و مبارزاتشان، به وجود مأموران یا نگهبانان باوجدانی در شهربانی یا حتی ساواک اشاره می‌کنند که به خاطر معاش، تن به این کار داده بودند، ولی ته دلشان، با رژیم موافق نبودند! شما به چنین مواردی برخوردید؟
درست است؛ اتفاقا در کلانتری پاسبانی بود به اسم شکری یا شکراللهی، که چندبار که تنها شدم، مرا دلداری داد و گفت: «قوی باش؛ چون شما برحق هستید». می‌گفت: «نترس و به خدا توکل کن!». مرد باحقیقتی بود. هر جا که هست، خدا حفظش کند! می‌گفت: «من مطمئن هستم که اینها خیلی زود به مکافات اعمالشان می‌رسند». بله، از این سنخ افراد هم بودند.
 
اشاره‌ای هم به رفتار مأموران و بازجوها داشته باشید.
بازجوی من، آدم قسی‌القلب و پستی به اسم نیک‌طبع بود! او برای اینکه مرا بترساند، می‌گفت: «واحدی (منظورش شهید عبدالحسین واحدی بود) که از تو خیلی گردن‌کلفت‌تر و باتجربه‌تر بود، جلوی میز آزموده ایستاده بود و همین حرف‌های تو را می‌زد! می‌دانی چه بلایی سرش آمد؟ آزموده اسلحه‌اش را کشید و او را در جا کشت!».
 
نیک‌طبع بازجوی کمیته مشترک بود؟
بله؛ آن موقع هنوز اسمش زندان شهربانی بود. در آنجا با شلاق‌های مخصوصی، زندانی‌ها را می‌زدند که از آنها اعتراف بگیرند! من و برادرانم در حزب ملل اسلامی، کاملا بی‌تجربه بودیم و زیر کتک و شلاق تاب می‌آوردیم، اما گول بلوف‌ها و شیوه‌های پیچیده بازجویی آنها را می‌خوردیم و ناخواسته، اطلاعاتی را لو می‌دادیم! از جمله بعد از چند روز، متأسفانه توانستند نام مسئول من در حزب ملل اسلامی را از من بیرون بکشند!
 
و سخن آخر؟
این مختصری از خاطرات من، از جریان دستگیری و کشف حزب ملل اسلامی بود. من مطالب زیادی درباره حوادث بعد از دستگیری، بازجویی،‌ دادگاه ستمشاهی و سال‌های زندان تا پیروزی انقلاب اسلامی دارم که خواندنی و مایه عبرت است. امیدوارم روزی بتوانم آنها را ثبت کنم تا آیندگان بدانند که برای رسیدن به فجر انقلاب اسلامی، چه مصائبی تحمل شده است و قدر انقلاب را بدانند.
 
https://iichs.ir/vdchmmnz.23nw6dftt2.html
iichs.ir/vdchmmnz.23nw6dftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما