«همگام با مبارزات، از نهضت ملی تا نهضت اسلامی» در گفت‌وشنود با احمد احمد

در دوران نهضت ملی، گروه‌ها بیشتر با خودشان درگیر بودند تا حکومت!

احمد احمد جهادگر پرآوازه و اسطوره‌گونِ دوران انقلاب اسلامی است. وی در گفت‌وشنود پی‌آمده، با مقایسه کیفیت و چند و چون مبارزات در ادوار نهضت ملی و انقلاب اسلامی، به نکات جالبی پیرامون نگاه امام خمینی دراین‌باره اشاره دارد. به باور او، تنها حضور آگاهانه همه مردم بود که توانست، آرمان‌های دیرین ملت ایران را محقق سازد.
در دوران نهضت ملی، گروه‌ها بیشتر با خودشان درگیر بودند تا حکومت!
جنابعالی از چه دوره‌ای و چگونه با فضا و فعالیت‌های سیاسی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پدر من کشاورز بود و در دهی نزدیک اسلامشهر ــ که آن موقع به آن قاسم‌آباد شاهی می‌گفتند ــ زندگی می‌کردیم. وقتی در آنجا خشکسالی شد، پدرم دار و ندارش را فروخت و به تهران آمدیم! مدتی بعد، او از طریق یک آشنا، در انبار نفت شغلی پیدا کرد. آن موقع من دوازده سال داشتم و گروهی به اسم پان‌ایرانیسم به سردمداری داریوش فروهر و پزشکپور، شروع به فعالیت کرده بود. اینها با توده‌ای‌ها بد بودند! برادر بزرگ من، کارگر فنی بود و کارهای لوله‌کشی و در و پنجره‌سازی و آهنگری و این جور کارها را می‌کرد. او به خاطر مخالفت با توده‌ای‌ها، به حزب پان‌ایرانیسم رفته بود و هر وقت توده‌ای‌ها در جایی تبلیغ می‌کردند، همراه سه، چهار تا از هم‌حزبی‌هایش می‌رفت و با چوب‌های بلندی که تهیه کرده بودند، به خدمت آنها می‌رسیدند، تا پلیس می‌آمد و هر دو طرف در می‌رفتند، چون برای آنها فرقی نمی‌کرد که طرف توده‌ای باشد یا طرفدار حزب پان‌ایرانیسم! هر دو را می‌گرفتند! من از این جور کارهای برادرم، خوشم می‌آمد و همراهش راه می‌افتادم. یادم هست که محل حزبشان در خیابان صفی‌علیشاه، طرف‌های بهارستان بود.
 
احمد احمد
 
فعالیت‌های حزب پان‌ایرانیسم، بیشتر در چه زمینه‌هایی بود؟
چیزی که یادم می‌آید، این است که لباس خاصی می‌پوشیدند و روی سرشان کلاهی می‌کشیدند که فقط چشم‌هایشان پیدا بود! یک مشعل هم دستشان می‌گرفتند و دور مترسکی که به اسم پیشه‌وری درست کرده بودند، می‌چرخیدند و آخر سر هم آن را آتش می‌زدند! فروهر هم، جلوی همه‌شان راه می‌افتاد! سرود هم می‌خواندند، که من خوشم می‌آمد. همه شعرهایش یادم نیست، ولی آخرش این بود که «برکشیم ما روزی تیغ خود از نیام/ تا نماید صبح ما بعد از تیره شام» یک چیزی شبیه به این بود. من از این جور برنامه‌ها، خوشم می‌آمد. بعدها که گیر ساواک افتادم، یکی از از سؤالاتشان این بود: تو آن موقع، آنجا چه کار می‌کردی؟ اسمم را از توی دفاتر حزب درآورده بودند! تا جایی که یادم هست، در حزب پان‌ایرانیسم بیشتر حرف از آب و خاک بود و از مبارزه خبری نبود!
 
چگونه با جبهه ملی آشنا شدید؟
من فقط اسمی از جبهه ملی شنیده بودم و می‌دانستم آدم‌های روشنفکری مثل: سنجابی، صالح، مکی، میراشرافی و...، آنجا هستند. اینها آن موقع برای خودشان، کاره‌ای بودند! برادرم می‌‌رفت و در خیابان عباسی، برای میراشرافی پرچم می‌زد و تبلیغات می‌کرد، که او نماینده شود! بیشتر گروه‌ها به جای درگیری با حکومت، با خودشان درگیر بودند و هرکدام می‌خواستند، خودشان کاره‌ای بشوند! پرچم‌های همدیگر را پایین می‌کشیدند و همدیگر را کتک می‌زدند! بعد هم پلیس که می‌آمد، هر دو طرف در می‌رفتند! حرفی از مبارزه با شاه و دولت نبود. اصلا این چیزها رسم نبود و همه می‌گفتند: «شاه سایه خداست!». آن موقع حتی برخی روحانیان هم، بدشان نمی‌آمد که شاه وقتی به قم می‌رود، به خانه آنها هم برود و خیلی وجود شاه، برایشان مسئله نبود! بین شاه و روحانیت درگیری حادی وجود نداشت، برای همین هم وقتی شهید نواب صفوی و یارانش را شهید کردند، آب از آب تکان نخورد و یک نفر نپرسید: اصلا جرم این سید بزرگوار چه بود؟ من از باطن افراد که خبر ندارم، ولی در ظاهر اعتراضی از کسی ندیدم!
 
شناخت شما از جمعیت فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی چقدر بود؟
ما می‌دانستیم که عده‌ای از جوان مسلمان، به اسم فدائیان اسلام هستند، که برخی می‌گفتند: اینها آدم‌های تندرویی هستند، ولی من خودم قلبا، احساس می‌کردم آنها را بیشتر از بقیه دوست دارم! البته آن موقع، نوجوان بودم و اطلاعاتم جسته گریخته و از نشریاتی مثل «مرد امروز» و «شورش» و... اینها بود. وقتی به دبیرستان مروی رفتم، بچه‌های شلوغی داشت و سرشان برای تظاهرات درد می‌کرد! خلاصه از همان موقع، حواسم دنبال حرکتی و کانونی بود، که واقعا دنبال تغییر اوضاع باشد. این گذشت تا باز از طریق برادرم، با عده‌ای از بچه‌مسلمان‌ها آشنا شدم که زیر نظر شیخ محمود حلبی، با بهائی‌ها مبارزه می‌کردند. بچه‌های مخلص و خوبی بودند. کارمان این بود که آدرس مسلمان‌هایی را که بهائی‌ها داشتند روی آنها کار می‌کردند که بهائی‌‌شان کنند، پیدا کنیم و برویم با آنها صحبت کنیم و نگذاریم بهائی شوند! در آنجا با آقایی به اسم میرمحمد صادقی و سپس با حزب ملل اسلامی آشنا شدم. مرا که دعوت کردند، استخاره کردم که آمده بود: «اولش گرفتاری است و آخرش پیروزی و موفقیت!»
 
با نهضت آزادی ــ که سعی داشت تلفیقی از ملی‌گرایی با اسلام‌گرایی را عملا متبلور کند ــ چگونه آشنا شدید؟
آن روزها نهضت آزادی به رهبری آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان، از جبهه ملی جدا شده بود. هنوز 15 خرداد نشده بود. مرا در سال 1338 یا 1339 دستگیر کردند و به زندان قزل‌قلعه بردند و اسمم را با عنوان یکی از افراد سیاهکار، در تابلوی مدرسه مروی زدند! اول قرار بود مرا ثبت‌نام نکنند، ولی بالاخره هر جوری که بود، ثبت‌نام کردم و از آنجا دیپلم گرفتم. آن روزها، دیپلم گرفتن خیلی مهم بود، مخصوصا اگر از مروی، دارالفنون یا دبیرستان ادیب دیپلم می‌گرفتی! در سال 1340ـ1341 رفتم و دوره تربیت معلم دیدم و معلم شدم.
 
معلمِ چه درسی؟
ورزش! در دو مدرسه، یکی در سه‌راه آذری، یکی هم در مدرسه‌ای که نزدیک خانه‌مان بود، درس می‌دادم. البته من در این فاصله، دو سه جای دیگر هم برای استخدام امتحان داده و قبول شده بودم، که پول بهتری هم می‌دادند، ولی دیدم در آموزش و پرورش، بهتر می‌توانم اهدافم را دنبال کنم. تا کم کم اسم عالمی، به نام حاج آقا روح‌الله خمینی را شنیدیم. آیت‌الله بروجردی تازه به رحمت خدا رفته بود. مردم هنوز روی امام شناخت نداشتند، تا قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی پیش آمد. از آن ایام، منبرهای مرحوم آقای فلسفی را خیلی خوب یادم هست. آقای فلسفی در مسجد ارک، منبر رفت و دو نامه از دو نفر، یعنی امام خمینی و آیت‌الله شریعتمداری، در مخالفت با قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی خواند. نامه امام مرا خیلی گرفت، مخصوصا که آن روزها به جلسات نهج‌البلاغه می‌رفتم و دیدم که حرف‌های امام، خیلی به مضامین نهج‌البلاغه نزدیک است. امام از همان اول، حرف‌هایش را رک و راست و البته ساده می‌زد! من در همان مجلس تصمیم گرفتم از امام تقلید کنم، درحالی‌که ایشان هنوز رساله نداده بود! بعد هم با پافشاری امام و سایر مراجع، قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی ملغی شد.
 
برای اولین‌بار، امام خمینی را در چه مقطعی و کجا ملاقات کردید؟
من در فاصله این سال‌ها، به انجمن ادونتیست‌ها ــ که تبلیغات مسیحیت می‌کردند ــ می‌رفتم و با عملکرد و نوع تبلیغات و به ویژه نشریاتی که به شکل مفصل در سراسر ایران پخش می‌کردند، آشنا بودم. در آن موقع در قم، نشریه‌ای به اسم «در راه حق» درمی‌آمد و من و چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم این نشریه را که به صورت رایگان برای افراد ارسال می‌شد، بگیریم و برای کسانی که نشریه «راه مریم» برایشان فرستاده می‌شد، پست کنیم. منتها تمبر و پاکت و پست، هزینه داشت و ما پولش را نداشتیم! گفتیم برویم پیش امام و از ایشان کمک و راهنمایی بگیریم. ما سعی کردیم جزوات و کتاب‌های مسیحی‌ها را هر چه را که در ایران چاپ کرده بودند، از کوچک تا بزرگ، جمع کنیم. حدود 48 کتاب، به اضافه جزوات متعددی شد. آنها را در یک گونی ریختیم که ببریم پیش آقای خمینی و از ایشان بخواهیم تا به بازاری‌ها بگویند که هزینه ارسال جزوات «راه حق» را به ما بدهند و این کار را برای خودمان، مبارزه مهمی تلقی می‌کردیم! ما برای رفتن نزد امام، دو تا پارتی داشتیم: یکی شهید مهدی عراقی بود که از طریق برادرم ــ که عضو مؤتلفه شده بود ــ با او آشنا شده بودم. در لیست هیئت‌‎های مؤتلفه، اولین اسمی که نوشته شده، اسم برادر من، مهدی احمد است. پارتی دوم ما هم، سیدعبدالرضا حجازی بود که آن روزها، برای خودش برو بیایی داشت و روی منبر، حرف‌های تندی می‌زد و مدتی مریدش بودم! او شب‌ها، در مسجد قندی صحبت می‌کرد و من از پامنبری‌های ثابت او بودم! خلاصه اینها از امام برای ما وقت گرفتند و ما هم فکر کردیم حالا با این کار بزرگی که می‌خواهیم بکنیم، ایشان ما را حسابی تحویل خواهند گرفت! من و آقای میرمحمد صادقی رفتیم به اندرونی امام. ایشان روی تخت ساده‌ای نشسته بودند. ما جزوه‌ها و کتاب‌ها را یکی یکی دادیم به امام و تعریف کردیم که در انجمن ادونتیست‌ها چه خبر است و در حزب ملل اسلامی چه کرده‌ایم. امام، کتاب‌ها و جزوات را از ما می‌گرفتند و می‌گذاشتند کنار دستشان و می‌گفتند: دیده‌ام! کارمان تمام که شد، امام گفتند: دو، سه تا کتاب دیگر هم هست، به این اسامی! اینها کتاب‌هایی بودند که حکومت اجازه نداده بود دربیایند و ما نمی‌دانستیم امام چه جوری آنها را تهیه کرده‌اند! خلاصه ایشان گفتند: آن دو کتاب را هم خوانده‌اند و ما دیدیم که ایشان، حواسشان خیلی جمع‌تر از چیزی است که ما تصورش را می‌کردیم و خلاصه کرک و پرمان را حسابی ریخت! بعد به امام گفتیم: ما آدرس ده‌هزار نفر را گیر آورده‌ایم که مبلغان مسیحی برایشان «راه مریم» را پست می‌کنند و تصمیم گرفته‌ایم برای این آدرس‌ها، نشریه «راه حق» را پست کنیم، منتهی از پس هزینه‌های پست و تمبر و پاکت برنمی‌آییم! امام خوب که به حرف‌های ما گوش دادند، فرمودند: «اینها پنجاه سال است که دارند در این کشور تبلیغ می‌کنند و تا به حال، نتوانسته‌اند دین کسی را عوض کنند؛ البته عده‌ای را لاابالی کرده‌اند؛ بنابراین ارزشش را ندارد که نیروی خود را صرف مبارزه با آنها کنیم!». با این حرف امام، کرک و پر ما بیشتر ریخت! امام گفتند: «این راه مبارزه نیست!» وقتی پرسیدیم: «پس راه مبارزه چیست؟» فرمودند: «همان راهی که روحانیت اصیل می‌رود!» ما تصور کردیم معنی راه روحانیت از نظر امام، همان کاری است که روحانیان می‌کنند؛ یعنی منبر می‌روند، سخنرانی می‌کنند، ساواک هم می‌آید، در مسجد را می‌بندد و آن آقا را دستگیر می‌کند و می‌برد و الی آخر! در آن دوره از نظر ما، این راه مبارزه نبود و به همین دلیل، به سمت مبارزه مسلحانه کشیده شدیم که عاقبتش هم معلوم شد! ما رفته بودیم که بگوییم این کارها را کرده‌ایم که دست‌کم، یک «دست شما درد نکند» بشنویم و حالا امام به ما گفته بودند: «این راه مبارزه نیست».
 
احمد احمد
 
اولین دستگیری شما ــ که منجر به حبس طولانی شد ــ در چه مقطعی و به چه علت اتفاق افتاد؟
25 مهر 1344. بعد از جریان کیفِ مرموزی که دست آقای صنوبری بود و به دست ساواک افتاد، تقریبا تمام افراد اصلی حزب ملل اسلامی دستگیر شدند. من هم به چهار سال زندان محکوم شدم. نوبت بعد در سال 1350 بود که مرا به کمیته مشترک و سپس به زندان جمشیدیه و زندان قصر بردند.
خلاصه ما که تصور می‌کردیم منبرها و سخنرانی‌های روحانیان راه مبارزه نیست، رفتیم و با مجاهدین خلق همکاری کردیم که در سال 1354 فهمیدیم: اینها کلا مسلمان نیستند و مارکسیست هستند! بعد از آن‌همه زجر و شکنجه و زندان، تازه متوجه حرف امام شدیم که تنها راه انقلاب، آگاهی بخشیدن به مردم و قیام توده‌هاست و با کارهای چریکی و این حرف‌ها نمی‌شود انقلاب کرد و اگر هم بشود، پایدار نخواهد بود.
https://iichs.ir/vdchk-nz.23nw6dftt2.html
iichs.ir/vdchk-nz.23nw6dftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما