مرحوم آقا یک روزی می‌‏گفتند رفته بودیم شاه‌آباد خدمت آقانجفی روز جمعه بود از صبح تا عصر با ایشان بحث کردیم که از نظر وجوب اجتهادی و شرعی مشروطه را گفتیم جاری کنید گفتند من نمی‏‌توانم، از نظر حکم الهی و شرعی ایشان گفت به نظر من صحیح نیست، ولی چون شیخ نورالله دخالت دارد من هم حمایت می‏‌کنم. خود آقا شیخ نورالله همان‏طور که نقل می‌‏کردند ما بچه بودیم یادمه تو خونه بودیم داییها و بزرگ‏ترها وقتی که محمدعلی‌‏شاه تلگراف کرد که من عدالتخانه تأسیس خواهم کرد، ولی با مشروطه موافق نیستم حاج‌‏آقا نورالله فرمودند...
مصاحبه با آیت‌‏الله حاج ‏آقا مهدی امامی پیرامون شخصیت و قیام آیت‌الله حاج‏‌آقا نورالله نجفی ‏اصفهانی
□ با تشکر از حضرتعالی با توجه به اینکه امسال هشتادمین سال قیام علمای اصفهان به رهبری آیت‏‌الله حاج‏‌آقا نورالله نجفی‏ اصفهانی علیه رضاشاه می‌‏باشد، با توجه به ارتباط مرحوم پدرتان با حاج‌‏آقا نورالله و آشنایی حضرتعالی با مسائل تاریخی ـ سیاسی اصفهان اگر درباره جایگاه حاج‌‏آقا نورالله در تحولات سیاسی ایران و در نزد علما نکته‌‏ای به نظر مبارک می‌‏رسد جهت ثبت در تاریخ بفرمایید، ممنون می‌‏شویم.
بسم ‏الله الرحمن‏ الرحیم ــ مرحوم آیت‌‏الله حاج‌‏آقا نورالله نجفی ‏اصفهانی عالمی وارسته از بیت علم و دانش و در زمره علمای مبارز ایران در عصر قاجار و ابتدای پهلوی محسوب می‏‌شوند. ایشان از جایگاه والایی در بین علمای ایران و اصفهان برخوردار بوده و در وقایعی نظیر نهضت تنباکو و مشروطیت هم نقش‌‏آفرین بودند.

مرحوم آقا یک روزی می‏‌گفتند رفته بودیم شاه‏‌آباد خدمت آقانجفی روز جمعه بود از صبح تا عصر با ایشان بحث کردیم که از نظر وجوب اجتهادی و شرعی مشروطه را گفتیم جاری کنید گفتند من نمی‌‏توانم، از نظر حکم الهی و شرعی ایشان گفت به نظر من صحیح نیست ولی چون شیخ نورالله دخالت دارد من هم حمایت می‏‌کنم. خود آقاشیخ نورالله همان‌‏طور که نقل می‌‏کردند ما بچه بودیم یادمه تو خونه بودیم داییها و بزرگ‏ترها وقتی که محمدعلی‏‌شاه تلگراف کرد که من عدالتخانه تأسیس خواهم کرد ولی با مشروطه موافق نیستم حاج‌‏آقا نورالله فرمودند ما هم با طرح شما موافق نیستیم ما می‏‌خواهیم یک جایی باشد که جلوگیری از خودسریهای یک فرد بکند که شاه باشد. عدالتخانه باشد همین که یک جایی باشد نظارت داشته باشد بر فرامین تند شاه برای ما کافی است. و بعد بختیاریها گوش به حرف آقاشیخ نورالله ندادند آمدند تا کاشان و آمدند تهران و آن جور شد والا حاج‌‏آقا نورالله تا آن حدی که الان هست نظر اجتهادیش نبود گفت عدالتخانه کافی است. بعد هم که معلوم شد حق با آقانجفی بود. مرحوم آخوند فرمودند مشروطه که من امضا کردم مشروطه‌‏ای که شیخ فضل‌‏ا‌لله را بکشند نبود. از زندگی شخصی حاج‌‏آقا نورالله آقای شمس‏‌آبادی نکاتی گفتند که خیلی جالب بود و گفتند شام شبی جایی مهمان بودم ایشان فرمودند حاج‌‏آقا نورالله وقتی قم از دنیا رفتند حاج‌‏آقا جمال‌‏الدین از تهران آمدند و فریاد می‏‌زد کشتند وای برادرم را کشتند. آقای شمس می‌‏گفت آن شبی که ایشان فوت کردند نه شب بعدش من در کنار پدرم خوابیده بودم صدا زد ابوالحسن ابوالحسن رفتم کنارش گفتم چیه آقا چراغ را بکش بالا، چراغ را کشیدم بالا گفتند که قلمدانت کجاست قلمدان و کاغذ آوردم سه آیه گفتند من نوشتم متأسفانه من آیات را حفظ نشدم خیال می‌‏کردم یادم می‏‌ماند سه تا آیه بود بعد گفت پاشو برو بخواب. گفتم شما خودت هم این سه آیه را می‏‌توانستی بنویسی چرا مرا بیدار کردی حتما حکمتی دارد. فرمودند که واقعش من به حاج‌‏آقا نورالله ارادت دینی و تقوایی نداشتم می‌‏گفتم یک مردی است که رئیس است و یک کارهایی که لازمه ریاست است باید انجام بدهد. تا اینکه ایشان فوت کرد امشب خواب دیدم داخل باغی هستم خیلی خیلی زیبا ساختمان خیلی مرتفع زیبایی در آن قرار داشت. حتی ایشان می‌‏گفتند از بیرون ساختمان معلوم بود پرده‌‏های زنبوری آویزان است حالا پرده‌‏های زبنوری یعنی چه لابد پرده‌‏هایی که سلاطین استفاده می‌‏کردند. بیرونش هم خیلی گل‏کاری آب روان می‌‏رفت. از کسی که آنجا کار می‌‏کرد پرسیدم این باغ مال کیه گفت مال حاج‏‌آقا نورالله من یک لحظه متوجه عقیده خودم شدم که پس این چه عقیده‌‏ای بود من داشتم معلوم بود که اشتباه بود و برای اینکه به اشتباه خودم اعتراف نکنم گفتم براش یک محمل درست کنیم و در همین حین دیدم خود حاج‌‏آقا دارند می‌‏آیند خیلی باشکوه با عصا آبنوس و شکوهش از شکوه دنیایی‏‌اش بیشتر بود. لباس سفید و قد بلند و مجلل، رسیدم سلام کردم و ایستادند سلام و احوال‌پرسی کردند. نه اینکه من بی‏‌عقیده بودم که خدانکرده یک اشکالی به حاجی‏‌آقا نورالله وارد هست همین‏طوری که داشتم فکر می‏‌کردم به وضع ظاهرشان و عقیده‌‏ای که در مورد ایشان داشتم یک جوری خواستم خودم را محکوم نکنم گفتم که حتما موقع مرگ فشاری به او وارد کرده‏‌اند، تا این را خیال کردم. ایشان این آیه اولی را خواند بلکه در وقت مرگ ملائک بشارت می‏‌دهند به مؤمنون.... خوب متوجه شدم که متوجه تخیل من شده‌‏اند. گفتم حالا دو سه شب مهلتش دادند لابد برزخ خدمتش می‏‌رسند این جوری نیست حاج‏‌آقا نورالله ولش کنند حاجی ‏آقا ول‌کردنی نیست تا این تخیل را کردم آیه دومی را خواند که آیه دومی مشابه این است که برزخ مؤمنین چنین است چنان است گفتم که سه مرحله که بیشتر نیست حتما در قیامت به حساب او رسیدگی می‌‏شود.

تا من این فکر به ذهنم خطور کرد دیدم آیه سومی را خواند که فیها خالدون مؤمنین قیامت هم در بهشت‌اند.... دیگر سه مرحله که بیشتر نداشت ایشان به تخیلات من با این سه آیه جواب دادند به من گفتند شما به من عقیده نداشتی خیلی خجالت کشیدم. اصلا در این بیت نداشتیم کاری که از هوا و هوس باشد. مرحوم آقا و حاج‌‏آقا خیلی از حاج‏‌آقا نورالله تعریف می‌‏کردند. خیلی از صفا و یکرنگی ایشان تعریف می‏‌کردند. حتی می‏‌گفتند مرا دعوت می‌‏کردند می‌‏رفتم باغشان در تابستان، شبی شام خوردم گفتند نمی‌‏خواهد بروی همین جا بمان شب توی باغی که در خانه داشتند که خیلی باغ بزرگی بود خوابیدم. خودشان توی آلاچیق خوابیدند و برای من پشه‏‌بند زدند. نصف ‏شب دیدم یک صدای ناله‏‌ای می‌‏آید یک صدای دلربایی می‌‏آید که از خود بی‏خود شدم تو رختخواب گوش می‏‌کردم دیدم مرحوم حاج‏‌آقا نورالله با کمال اخلاص و یک صدای دلنشین و محزونی داشتند که مناجات می‌‏خواندند و از مناجات ایشان من بیدار شدم. ایشان نقل می‏‌کردند که فرموده بودند پس از فراغت از تحصیل می‏‌خواستم به ایران برگردم، سه حاجت داشتم که متوسل به حضرت امیر شدم و یک رشته ریاضت هم در این جهت بستم یک شب تو حرم حضرت امیر بودم که متوجه‌‏ام کردند که دو تا از خواسته‏‌هایت اجابت شد ولی یکی‌اش نمی‌‏شود ریاست، ثروت به تو می‌‏رسد ولی یکی نشد آن هم اولاد بود. چهار سال کربلا بودند جنگ جهانی اول یک شخصی آمد ایشان او را نشناخت خودش را معرفی کرد گفت من استاندار کربلاام گفتند اگر زمانی اتفاق افتاد و تشریف بردید بغداد یک سری به سفارت انگلیس بزنید. ایشان می‏‌گفت بعد یک سفری که رفتم و مشرف شدم به زیارت یک سری رفتم بغداد رفتم سفارت انگلیس پیش سفیر. سفیر گفت آقا من مأمورم از طرف دولت خودم که شما را زیارت کنم و یک نامه رسمی از سوی سفارتخانه که به شما بدهم، پرونده شما آمده اینجا. دولت انگلستان معتقد است که شما ضرر و زیان بی‏‌اندازه‌‏ای به دولت انگلستان وارد کردید هر جا اینها خواستند اقدام کنند شما یک گربه جلوی اینها انداختید و پرونده شما قطور است یکی‏ یکی مواردی را که من علیه انگلیس اقدام کرده بودم را ذکر کردند آن نامه را به مرتضی‌‏قلی‌‏خان نوشتی به بختیاری چه کردی با کی چه کار کردی هر چه بود در گزارش آورده بودند. گفتند دولت انگلستان از شما سؤال می‌‏کند هر جور شما مایلید شما را کیفر کند. گفتم به دولت انگلستان بنویس من الآن با آن موقع فرقی نکردم اگر الآن هم به اصفهان برسم همان کارها را می‌‏کنم. ولی شما از دولتتان بپرسید هر جور که دوست دارید کیفر بشوید بگویید همان جور شما را کیفر کنم. اول من کیفر می‏‌کنم بعد شما کیفرم کنید. گفت کیفر به خاطر گناه است گناه ما چه بود. گفتم گناه این است که شما ملتی هستید که در یک جزیره زندگی می‏‌کنید و با همه کار دارید شما با روسها که با همه چیز ما کار دارند با دین، ناموس و مال ما کار دارند شما با آنها علیه ما اتفاق کردید به دولتتان بنویسید هر کیفری که با این اتفاق با روسها کردید شامل شما می‌‏شود بگویید من کیفرتان کنم. با این اتفاق بعد برای کیفر من تصمیم بگیرند. شما با روسها علیه ما متحد شدید و این بزرگ‏ترین گناه است شما چون با مال ما کار دارید می‌‏شود با شما کنار آمد ولی با روسها نمی‏‌شود آنها با مال و ناموس و دین و همه چیز ما کار دارند. چون شما با روسها متحد بودید ما مجبور بودیم بر علیه شما مخالفت کنیم نوشتم و امضا کردم و گذشت آمدم و پنج شش ماه گذشت یک روز گفتند با شما کار دارند، دیدم دو نفر از آنها را می‌‏شناسم یکی استاندار کربلا یکی سفیر است دو تا هم بعد معلوم شد یکی وزیر امور خارجه یکی هم وزیر کشور است گفت که ما مطالب شما را منعکس کردیم و جواب هم چند روز قبل آمد گفتند حاج‌‏آقا نورالله را سلام برسانید شما راست می‏‌گویید ما هم راست می‏‌گوییم ما چاره نداشتیم چون ما مأمور نداشتیم نفر نداشتیم ما به خاطر نفر مجبور بودیم با روسها اتحاد داشته باشیم تا موفق شویم شما حق دارید ما اذعان داریم که شما برای ناموس و مذهبتان تا پای جان ایستادگی می‌‏کنید. پس بنابراین نه شما کیفر کنید نه ما شما را. منظور از ذکر این نکات این است که آدم خوش‏فکر و نترس و قوی بود. آقای الفت همین را می‏‌نویسند نسبت به عموشان که خیلی مستقل و متفکر و خیلی روی عقیده‌‏شان پابرجا بود. آقای آقاشیخ مرتضی گفتند یک روز خدمت آقای شریعتمدار بودیم ایشان گفتند درست است که حاج‌‏آقا نورالله بزرگ خانواده است ولی آیا درست است که تو هر روز خانه ایشان باشی و سالی یک بار به ما سر بزنی گفتم آقا ما ارادت داریم. ایشان خیلی اصرار کرد که چرا این جور است گفتم آقا ما شیر را با گربه عوض نمی‌‏کنیم. گفت چطور؟ گفتم شیر اگر خانه شما بیاید این قدر از احتیاط دم می‏‌زنید که گربه خارج می‏‌شود، اما گربه که پیش حاج‌‏آقا نورالله می‌‏رود شیر بیرون می‌‏آید این قدر ایشان نترس است. آقا می‌‏فرمودند یک گردن‌کلفتی پیدا شده بود و چند لوطی هم دور او را گرفته بودند حمایتش می‏‌کردند. یک روز خدمت حاج‏‌آقا نورالله که از این وضعیت ناراحت بود، گفتم نامه‌‏ای بنویسید حکومت بیاید بساط او را جمع کند. گفت چشم، اما اگر حکومت سراغ او بیاید او گنده می‌‏شود. بهترین راه این است که دو نفر لوطی شبانه سراغ او بروند و این‏طور وانمود کنند که می‏‌خواهند او را بکشند به محض اینکه یکی از آنها چاقو را بر گردن او می‏‌گذارد دیگری بگوید، این اگر قول بدهد دیگر از این کارها نکند ما هم می‏‌بخشیمش. نهایت اینکه اگر قبول نکرد فرداشب می‌‏آییم و او را می‌‏کشیم. همین کار هم کردیم همان‏طور که حاج‌‏آقا نورالله گفته بود عمل کردیم و او بساطش را جمع کرد و رفت.

آقا می‌‏گفتند آخر شب که بنا شد کفن تقسیم کنند بین مردم صبح شد که بروند مسجد شاه یکی از معتمدین محل به آقا عرض کرد آقا یکی از آخوندها غرغر کردند که راجع به امام حسین هم فرمودند نه من از هفت مجتهد اجازه اجتهاد دارم و این تشخیص من است. اگر شما شنیدید [تبعید کردید] گناه نکردید ولی من اگر اشتباه کردم گناه کرده‏‌ام، اما اگر شما نشنیدید [تبعید نکردید] و من اشتباه کرده باشم شما گناه کرده‏‌اید. چون تشخیص‏‌ام این است امروز تمامت اسلام در مقابل تمامت کفر پهلوی ایستاده است و اطاعت از مجتهد اطاعت از اسلام است.

بالاخره کفن تقسیم شد رفتیم گود لرها و از آنجا رفتیم مسجد شاه، عده‏‌ای درب مسجد را بستند، حاج‌‏آقا نورالله گفت درب مسجد را بشکنید تا شنیدند درب را باز کردند و وارد شدیم. حاج‏‌آقا نورالله گفتند مسجد برای ترویج شعائر است نه برای جلوگیری از شعائر دینی نقل شود. حاج‌‏آقا نورالله در کارهای عام‌‏المنفعه هم نقش زیادی داشت. دکتر ماجرای تأسیس اولین بیمارستان اصفهان را این‏گونه توضیح می‌‏داد. یک روز حاج‌‏آقا نورالله رئیس بهداری را دعوت کرد، و نهار که خوردیم و قلیان را چاق کردند من پا شدم یک کاغذ سفید با یک قلم گذاشتم توی یک سینی و با دوات آوردم خدمتشان گفتند چی است این گفتم آقایان می‌‏خواهند بیمارستانی تأسیس کنند و زمین ندارند اگر عنایت بفرمایید باغی که دم کوچه دارید، پشت مسجد شاه این باغ را عنایت کنید تا به عنوان بیمارستان زمینش را شما بدهید. فرمودند نوشته نمی‏‌خواهد فردا بیایید قباله‌‏اش را می‌‏دهم و می‏‌نویسم می‏‌دهم. گفت فردا من بلند شدم رفتم خانه حاج‏‌آقا قباله را آوردند و زیرش نوشتند من این را واگذار کردم به بیمارستان. لذا اسمش نور بود و رضاشاه نتوانست تحملش کند بیمارستان نور بود شیر و خورشیدش کردند منظور این است که حاج‌‏آقا نورالله هر جا به نفع مردم بود اقدام می‏‌کرد اصلا این بیت این جور است.

مرحوم محمدباقر یک سال اینجا بارون نیامد پا شد رفت تهران مدتی پیش ناصرالدین‌شاه که امسال مالیات از رعایای اصفهان برداشته شود؛ چون اصفهان مواجه شد با این خشکسالی بالاخره آن سال را رعیت اصفهان مالیات ندادند.

از نظر خدمتگذاری علمای ایران تا آنجا که ما اطلاع داریم هیچ بیتی به اندازه بیت مسجد شاه به مردم خدمت نکرد. دیگران شاید خدمت به دین می‌‏کردند ولی به این حد مردمی نبود آقای الفت گفت نامه مستغیث یعنی آن بیچاره که آمده در خانه پدرم هنوز نامه دست استاندار بود که گریه از صدای خانه آقا بلند می‌‏شد در هر جایی حامی مردم بود.

مرحوم جدم در 1358ق فوت کرد و من در آن سال، شش سالم بود. حاج‏‌آقا نورالله در سال 1346 فوت کرد وقتی که حاج‏‌آقا نورالله تحت تعقیب روسها بود و به بختیاری عزیمت کرده بود پدرم برای دیدن ایشان به بختیاری رفت. وقتی که رسیدند به بختیاری، جاسوسهای ضرغام‌‏السلطنه دوربین می‌‏کشیدند پرسیدند چه کسی دارد می‏‌آید گفتند یک سید است با چند همراه دارد می‏‌آید وقتی حاج‌‏آقا نورالله فهمیدند پدر من است تا دم در ضرغام‌‏السلطنه آمد آقا را بغل کردند و گریه کردند فرمودند که من می‌‏خواهم بروم قصرشیرین و از آنجا بروم عتبات عالیات گفتند مصلحت می‏‌دانید یا تعارف می‏‌کنید گفتند مصلحت است تا گفت مصلحت است همراه آقانورالله سوار شدند رفتند.
 
کسی می‌‏گفت ایشان سالی یک بار می‌‏رفت برای سرکشی املاکشان و هر کسی چیزی می‏‌خواست بفروشد حاج‏‌آقا نورالله که می‏‌رفت می‏‌آمدند می‌‏فروختند یک جریب دو جریب. یک سال یک نفر رعیت آمد پیش منشی‌‏اش گفت من یک جریب ملک دارم جلوی رودخانه می‏‌خواهم بفروشم متصدی یک نگاهی کرد گفت کجای رودخانه ملک داری اینجا که ملکی نیست. گفت چرا اون گوشه دارم هر چه اصرار کرد چون زمینی نبود منشی زیر بار نرفت، حاج‌‏آقا نورالله که متوجه شد گفت زمینش را بخر این در حالی بود که اصلا زمینی وجود نداشت. ولی آن قدر سخی بود که نمی‌‏گذاشت که کسی که احتیاج دارد زبان به درخواست باز کند و به بهانه خرید زمین به درخواست‏‌کننده پول می‌‏داد. درباره یکی از موقوفات خود در وقف‏نامه نوشته‏‌اند هر موضوعی که استشمام کلمه لااله الاالله از آن می‌‏شود این موقوفه در راه آن صرف و هزینه شود. بسیار هم شجاع و نترس بود یک روز صبح صدراعظم آمد خانه آقانجفی، آمد خدمت آقانجفی و آقا نورالله که شاه فرمودند که من حضور شما عرض کنم که آقایان یا به ارض اقدس یا عتبات مشرف بشوند یا تهران تشریف داشته باشند فعلا مقتضی نیست به اصفهان بروند. حاج‏‌آقا نورالله فرمودند شاه چه گفت صدراعظم فکر کرد حاج‌‏آقا نورالله نفهمید مطلب را دوباره شروع به تکرار مطالب کرد حاج‏‌آقا نورالله گفت که خورد شاه، گه خوردی تو، گه خوردی تو، گه خورد شاه. آقانجفی شروع کرد اخوی، برادر به صدراعظم گفت آقا حالش بهم خورده گفت نه حالم بهم نخورده. آقا نجفی گفت چه می‏‌گویی گفت ما را که نمی‏‌تواند بکشد، زندان هم نمی‏‌تواند بکند ما را تبعید که کرد آن مصلحت که ایجاب می‌‏کند که من سخن نگویم چیه اگر می‏‌گفت که این تقدیر مبدل می‏‌شود به زندان من باید نگویم، یا تقدیر زندان مبدل بشود به قتل من باید نگویم. این دو تا را که نمی‌‏تواند بکند سومی‌‏اش را هم که کرد، فردا صبح علی‏‌الصباح دیدند صدراعظم آنجاست گفت اعلیحضرت گفتند هر جا می‏‌خواهند بروند. خیلی قاطع بود خیلی قاطع.
□  معروف است که وقتی که شیخ فضل‏‌الله کارش سخت شد در تهران آقانجفی حرکت می‏‌کند به قصد تهران و یکی دو منزل هم می‏‌روند و بعد حاج‌‏آقا نورالله یا خودش یا کسی که از خواصشان بود می‏‌فرستند که برگردید و آقانجفی را برمی‏‌گردانند و بعد نهایت شیخ ‏فضل‌‏الله آن می‏‌شود که مستحضرید اما چه علتی باعث می‌‏شود حاج‏‌آقا نورالله اخوی را برمی‌‏گردانند آیا احتمال می‌‏دادند که ایشان هم بروند به همان سرنوشت دچار می‏‌شوند که نگذاشتند؟
مسلم است برای خود شیخ هم آخوندخراسانی تلگراف زد که او را نکشید اما تلگراف را نخواندند و پس از کشتن شیخ گفتند بعدا رسید. خود آخوندخراسانی هم صبح که می‏‌خواستند از نجف حرکت کند شبش می‏‌کشندش در حالی که در سلامتی کامل بسر می‏‌بردند. اینکه شیخ در مقابل این جریان ایستاد، می‌‏دانست که غرب‌گرایان منحرف مشروطه را به انحراف می‌‏کشانند و بعد استناد به اجماع علما در مورد مشروطه می‏‌نمایند لذا گفتم من مخالفت خود را با این اساس منحرف آشکار کرده و تا پای جان مقاومت می‏‌کنم تا آیندگان بدانند یک شیخ مازندرانی در مقابل این بدعت ایستاد.
https://iichs.ir/vdch.knxt23nvwftd2.html
iichs.ir/vdch.knxt23nvwftd2.html
نام شما
آدرس ايميل شما