عالم جلیل، زنده یاد آیت الله سید محمدصادق لواسانی را می توان، صمیمی ترین و نیز قدیمی‌ترین دوست امام خمینی دانست. عمق و سابقه رابطه آن دو، این دوستی را به نقطه عطف در زندگی هر دو مبدل ساخته است. در سالروز رحلت این عالم جلیل و در بازخوانی گوشه‌هایی از این دوستی صمیمی، با جناب حجت الاسلام والمسلمین سید محمدرضا لواسانی فرزند آیت الله لواسانی گفت وشنودی انجام داده ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.
وفاداری آن دو، مثال زدنی بود
□ با تشکر از حضرتعالی که این گفت وشنود را پذیرفتید، لطفا در آغاز بفرمائید که آشنایی و صمیمیت مرحوم والد شما و حضرت امام از چه دوره‌ای آغاز شد و ادامه پیدا کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. هنگامی که مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری تصمیم گرفتند حوزه اراک را تأسیس کنند، عده طلاب خیلی کم بود و اغلب افرادی هم که ایشان برای تشکیل حوزه دعوت کرده بودند در زمره آقازاده‌ها بودند. مرحوم جد ما در همدان بودند و مرحوم حاج شیخ به ایشان نامه می‌نویسند که: فرزندانتان را برای تحصیل به اینجا بفرستید! مرحوم جد ما هم، مرحوم آسید احمد و مرحوم پدرم را به اراک می‌فرستند. در اراک مرحوم والد با حضرت امام هم‌حجره شدند و شش ماه در حوزه اراک بودند و سپس همراه مرحوم حاج شیخ به قم رفتند. دوستی و علاقه آنها از آن زمان آغاز شد و تا آخر عمر ادامه یافت. آن دو در مدرسه دارالشفا هم‌حجره بودند، منتهی چون مادربزرگ پدری‌ام در قم بودند، پدرم ظهرها و شبها به منزل ایشان می‌رفتند و فقط در هنگام درس در حجره بودند، بنابراین شام و ناهار را با امام نبودند، ولی در سایر مواقع، وقتشان با هم می‌گذشت. تا مدتی درس مرحوم آیت الله شاه‌آبادی را با هم می‌رفتند، همین‌طور دروس سطح را، غالباً در کنار هم درس می‌گرفتند. بنابر این کاملاً همدوره بودند. البته امام سه سال و سه ماه از پدر بنده بزرگ‌تر بودند. ایشان از خمین به اراک رفتند و پدر ما از همدان و درس حوزه را با هم شروع کردند. این همدوره و همدرس بودن، به مرور به دوستی بسیار محکمی تبدیل شد که قریب به 70 سال ادامه داشت.
 
 

□ ظاهرا مرحوم والد از امام وکالت تام‌الاختیار داشتند. این وکالت از کی آغاز شد؟
بله، در سال 42، پس از اینکه امام از زندان قیطریه آزاد شدند، به مرحوم والد وکالت تام‌الاختیار دادند، یعنی پدر هم اجازه اخذ وجوه را داشتند و هم اجازه خرج آن را و این اجازه‌ای بود که چه در داخل کشور و چه خارج از کشور، کسی از امام نداشت، چون ایشان نسبت به این امر دقت و وسواس فوق‌العاده زیادی داشتند و چنین اجازه‌ای را به کسی نمی‌دادند. همین اجازه نشان می‌دهد اعتماد و علاقه ایشان نسبت به مرحوم والد تا چه میزان است. این اجازه تا آخر عمر شریف امام پا بر جا ماند.
 
□ علت این اعتماد و علاقه عمیق را چه می‌دانید؟
صفا و صداقتی که هر دو در طی دورانی طولانی در یکدیگر دیده بودند. صفا و صداقت آنها نسبت به هم به‌قدری بود که هیچ چیزی را از هم پنهان نمی‌کردند. یک بار مرحوم پدر به امام گفته بودند: «خیلیها می‌خواهند راجع به گذشته من و شما با من مصاحبه کنند» و امام پاسخ داده بودند: «نمی‌خواهد این کار را بکنید!» خیلی راحت! این‌قدر با هم صمیمی بودند که امام دلشان نمی‌خواست کسی از گذشته رفاقت آنها چیزی بداند! وقتی امام رحلت کردند، همه بیش از هر کسی، به مرحوم والد تسلیت می‌گفتند!
 
□ ایشان چگونه خبر رحلت امام را دریافت کردند؟
فردا صبح ساعت هفت شبی که امام رحلت کرده بودند، آمدند و ایشان را به منزل امام بردند. همه در واقع به تعبیری، ایشان را صاحب عزا می‌دانستند! زیرا ایشان از هر کسی به امام نزدیک‌تر بودند. مرحوم والد هر هفته چهارشنبه‌ها به دیدار امام می‌رفتند. تنها ماشینهایی که می‌توانستند تا دم در حسینیه بروند و کسی آنها را نمی‌گشت، ماشین مرحوم پدر و ماشین همسر حضرت امام بود. یک بار می‌خواهند ماشین مرحوم والد را بگردند که ایشان ناراحت می‌شوند و دو هفته‌ای نزد امام نمی‌روند! امام از احمد آقا علت را می‌پرسند و ایشان را به منزل ما می‌فرستند. پدر علت را می‌گویند و مرحوم حاج احمد آقا می‌گویند: شما به بزرگواری خودتان ببخشید! اشتباه کرده‌اند، از حالا به بعد خودم هر چهارشنبه ماشین می‌فرستم که شما را بیاورد.
 
□ پس از تبعید امام، مرحوم والد  چگونه با ایشان تماس داشتند؟
خود من یک بار در سال 54 به عراق رفتم. پدر در آن ایام در هشتپر طوالش تبعید بودند. به کربلا رفتم تا امام را که در آن موقع آنجا بودند زیارت کنم. دستشان را بوسیدم و خواستم صورتشان را ببوسم که خودشان را عقب کشیدند. عرض کردم: «آقا! من محمدرضا هستم.» امام با تعجب پرسیدند: «محمدرضا؟» عرض کردم: «پسر آسید صادق لواسانی.» امام بلافاصله پرسیدند: «از پدرتان چه خبر؟ حالشان چطور است؟ فردا در نجف صبح زود بیا منزل ما!» ایشان همواره از هر کسی که به نجف می‌رفت جویای حال مرحوم پدرم می‌شدند و برای ایشان نامه می‌نوشتند.
 
□ گاهی در ملاقاتهای این دو بزرگوار حضور داشتید. از آن دیدارها خاطراتی را نقل بفرمایید؟
یادم هست در سال 59 یا 60 که امام تازه به جماران تشریف برده بودند، فردی نزد مرحوم پدر آمد و گفت: مقلد حضرت امام است و چکی به مبلغ 5 میلیون تومان را به عنوان خمس به پدر داد! پدر فرمودند: «امام این چک را قبول نخواهند کرد!» آن مرد علت را پرسید. پدر فرمودند: «چون کسی که 5 میلیون تومان خمس می‌دهد، حتماً سالی 50 میلیون تومان درآمد دارد که 25 میلیون تومان اضافه است، این کدام شغلی است که این همه منفعت دارد؟» در آن تاریخ 5 میلیون تومان، پول بسیار زیادی بود. مرحوم والد قبول نمی‌کردند، ولی آن مرد اصرار کرد. سرانجام مرحوم والد فرمودند: «من می‌برم، ولی مطمئن هستم امام قبول نخواهند کرد.»
 
□ و همین‌طور هم شد؟
بله، مرحوم والد چک را به امام دادند و امام فرمودند: آن را برگردانید و عیناً همان استدلالی را آوردند که مرحوم والد برای آن آقا آورده بودند. درست مثل اینکه از قبل، حرفهایشان را هماهنگ کرده بودند. از این همه تشابه در تفکر و گفتار هم حیرت کردم و هم خنده‌ام گرفت.
 
□ مرحوم آیت‌الله لواسانی در واقع نوعی نقش رابطه بین بخشهای مختلف روحانیت و امام را داشتند. از این جنبه چه خاطراتی دارید؟
مرحوم والد تلاش می‌کردند تا جایی که می‌شود افراد را حفظ و از مخالفت با امام کم کنند. یکی از این افراد مرحوم آمیرزا محمدباقر کمره‌ای بود که فرد بسیار تحصیلکرده‌ای بود و امام فرمودند: «افسوس! ایشان حرام شد!» ...
 
□ دلیل این سخن امام چه بود؟
ایشان در قضیه انقلاب شاه و مردم تلاش کرده بود شش ماده شاه را با موازین فقهی منطبق کند و هر چند کار غلطی بود، اما حقیقتاً از نظر علمی هنر به خرج داده بود! از لحاظ علمی بسیار توانا بود. یک بار مرحوم پدر به امام گفتند: می‌خواهم به دیدن آقای کمره‌ای بروم. امام فرمودند: «خوب بروید.» مرحوم پدر فرمودند: «می‌خواهم از طرف شما بروم.» امام فرمودند: «خیر، از طرف من نروید!» مرحوم پدر فرمودند: «می‌روم و به او پول هم می‌دهم و می‌گویم این پول را آقای خمینی فرستاده‌اند!» امام مخالفتی نکردند. مرحوم والد تلاش می‌کردند با عیادت، دلجویی، پول دادن، رفاقت و هر کاری که ممکن بود، از مخالفتها نسبت به حضرت امام کم کنند. در عین حال که هرگز هم از مواضع اصلی خود کوتاه نمی‌آمدند.
یک بار روی منبر در مسجدشان گفتند: «مخالفت با این نظام قطعاً حرام است!» در عین حال که تلاش می‌کردند افراد را جذب کنند، تمام قامت از نظام دفاع می‌کردند. به نظر من علت دوستی پایدار و علاقه عمیق این دو بزرگوار به هم این بود که بله قربان‌گوی یکدیگر نبودند و با تمام وجود منافع یکدیگر را در نظر می‌گرفتند و در غیاب دیگری از هم دفاع می‌کردند.
از دیگر خاطراتی که از دیدارهای نیابتی مرحوم پدر دارم این است که در اوایل نهضت امام، یک بار 65 نفر از طلاب را دستگیر کردند و برای سربازگیری به پادگان عشرت‌آباد بردند. 35 نفر گریختند و 30 نفر ماندند! مرحوم پدر به پادگان عشرت‌آباد رفتند و از این طلبه‌ها دیدار کردند و به هر نفرشان 30 تومان پول ــ که در آن زمان پول خوبی بود و می‌شد با آن یک نیم سکه خرید ــ دادند. مرحوم پدر به امام گفتند: «اینها به خاطر شما گرفتار شده‌اند و می‌خواهم بروم از طرف شما از آنها دلجویی کنم و به آنها پولی بدهم.» امام فرمودند: «از طرف خودتان بروید!» مرحوم پدر تکرار کردند: «خیر! از طرف شما می‌روم و پول هم می‌دهم!» امام به شوخی گفتند: «من پول بدهم که اینها اسلحه بخرند و مردم را بکشند؟» مرحوم پدر گفتند: «خیر! اینها اسلحه نمی‌خرند و مردم را هم نمی‌کشند. من هم از طرف شما می‌روم و پول هم می‌دهم» و همین کار را هم کردند و همراه برادر بزرگم به پادگان عشرت‌آباد رفتند و از آن 30 نفر دلجویی کردند و نفری 30 تومان هم در پاکت گذاشتند و به آنها دادند. مرحوم پدر هر وقت به قم می‌رفتند، اول سری به امام می‌زدند و بعد با تک‌ تک علما و مراجع دیدار می‌کردند. یک بار یکی از مراجع بزرگ گلایه کرده بود که به دیدن آقای خمینی رفتم، ولی ایشان بازدیدم را دیر پس دادند! یکی از افرادی که در آن مجلس بود، این حرف را به گوش امام رسانده بود. وقتی پدر نزد امام برمی‌گردند، امام می‌پرسند: «چه خبر؟» و مرحوم پدر از گلایه آن مرجع بزرگوار حرفی نمی‌زنند و می‌گویند همه چیز خوب است! امام می‌گویند: «چرا حرف خلاف می‌زنید؟ ایشان چنین گلایه‌‌ای نکردند؟» پدر خیلی ناراحت می‌شوند و وقتی فردی را که خبر آورده بود می‌بینند به او می‌گویند: «تو از اینکه بین دو مرجع بزرگ اختلاف بیندازی، چه نفعی می‌بری؟ امام که بابت این فضولیها و شیطنتها به کسی مزدی نمی‌دهند، تو چه هدفی داری؟»
مرحوم پدر برای ارتقای مقام امام در بین علما و مراجع و کم کردن مخالفتها و اختلافات از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کردند و تا آخر عمر شریفشان هم این کار را دنبال کردند. در اواخر عمر حالشان خوب نبود و توانایی نداشتند جایی بروند، اما نزد کسانی که به عیادت ایشان می‌آمدند همواره از امام تعریف می‌کردند.
 
 

□ با این همه صمیمیت پس از رحلت امام چگونه بودند؟
همیشه گریه می‌کردند و می‌گفتند: ایشان هم که رفت، من چرا مانده‌ام؟ هر کسی درباره امام حرف می‌زد، مرحوم پدر گریه می‌کردند و می‌گفتند: بعد از ایشان ماندنم بیهوده است! آنها تا پایان عمر دوستان مشفق و صمیمی بودند و بارها از حضرت امام شنیده بودم: «دست ایشان دست من است.» حتی وقتی ساواک مرحوم پدر را دستگیر کرد و ایشان گفتند من کاره‌ای نیستم و از چیزی خبر ندارم، رئیس ساواک گفته بود: «چطور خبر نداری؟ تو دست راست خمینی هستی!» صمیمیت و دوستی آنها به حدی بود که ساواک هم فهمیده بود. در هر حال به اعتقاد من سراسر دوران دوستی آن دو بزرگوار پر از لحظات شیرین برای مرحوم پدر بود و گمان نمی‌کنم برای پدرم در زندگی حادثه‌ای تلخ‌تر از رحلت حضرت امام بوده باشد. 
https://iichs.ir/vdce.v8xbjh8zz9bij.html
iichs.ir/vdce.v8xbjh8zz9bij.html
نام شما
آدرس ايميل شما