حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر شجونی، از مبارزان دیرین انقلاب اسلامی است و از منش و سلوک بسیاری از رهبران انقلاب و مبارزان شاخص، خاطراتی شنیدنی دارد. وی در واپسین روزهای حیات آیت الله غفاری، در زندان و شاهد رویداد رحلت ایشان بوده است. آنچه پیش روی دارید، روایت شجونی از زمینه ها و پیامدهای شهادت آیت الله غفاری است.
شیخ مظلومانه از دنیا رفت
□ شما از قدیمی ترین مبارزان انقلاب اسلامی هستید که زندانهای فراوانی را تجربه کرده اید. بنابراین و طبعا، از جمله چهره هایی بوده اید که در دوران زندان بارها با شهید آیت‌الله غفاری همبند شده اید. از آن روزها برایمان بگویید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. باید اشاره کنم آن روزها دستگیر که می‌شدید، اول سر و کارتان به کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌افتاد که حسابی با مشت، سیلی، کتک و کابل از شما پذیرایی می‌شد. بعد که خوب حال آدم را جا می‌آوردند، از اسم و فامیل و کسانی که با آنها ارتباط داشتید و اعلامیه‌ها و... سؤال می‌کردند. یکی از فرزندان مرحوم آقای غفاری از این‌جور اعلامیه‌ها در منزلش نگه می‌داشت. مأموران ساواک به آنجا می‌ریزند و اعلامیه‌ها را پیدا می‌کنند و با ساواک تماس می‌گیرند. از آن طرف دستور داده می‌شود که اعلامیه‌ها را همراه با خود آقای غفاری بیاورید. البته ایشان هیچ ‌وقت برایم تعریف نکرد در کمیته مشترک ضد خرابکاری با او چه کردند، ولی بنده خودم چون مسبوق به سابقه بودم، چندان نیاز به توضیح نداشتم و کاملاً اطلاع داشتم آنجا چه خبر است.
یادم هست یک وقت داشتیم در حیاط زندان قدم می‌زدیم که خبر آوردند عده‌ای زندانی را آورده‌اند و قرار است پشت در هشتی تقسیمشان کنند. ما رفتیم و از لای درز آهنی در، تماشا کردیم. حدود ده پانزده نفر بودند، بعضیها با ریش و بعضیها بی‌ریش! آقای غفاری هم در بین آنها بود. آن روزها سرهنگ زمانی رئیس زندان و بسیار مرد خشنی بود. همین‌که چشمش به آقای غفاری افتاد که محاسن بلندی داشت، گفت: «هر کس اینجا بیاید دستور می‌دهم ریشش را بزنند، مگر اینکه بگویی: لعنت بر خمینی! وگرنه دستور می‌دهم ریش تو را هم بزنند!» آقای غفاری زیر بار نرفت و سرهنگ زمانی بلافاصله به سلمانی زندان گفت برود و ریش او را کوتاه کند! بعدها این سلمانی حرف جالبی به من زد و گفت: «می‌دانستم سرهنگ زمانی بالاخره یک روز این دستور را می‌دهد، برای همین ماشین اصلاح شماره 2 را آوردم که دست‌کم ته ریشی روی صورت آقای غفاری بماند و خیلی اذیت نشود!»
 
 
 
□ واکنش این رفتار اهانت آمیز در رفتار و منش شهید غفاری چه بود؟ ظاهرا از جنبه روحی برای ایشان سخت بود؟
همین طور است. آن روزها در هفته، یک روز نوبت حمام داشتیم. مرحوم مهدی عراقی رئیس حمام بود. زندانیهای بند 2 و 3 صف می‌کشیدند تا کسانی را که تازه بازداشت شده بودند، ببینند. در صف آقای هادی خامنه‌ای را دیدم و سراغ آقای غفاری را گرفتم. گفت: «به خاطر اینکه ریشش را زده‌اند عزا گرفته است و از سلولش بیرون نمی‌آید!» گفتم: «بروید از قول من بگویید: ریش که غصه ندارد، دوباره در می‌آید!» ایشان گفت: «حتماً به او می‌گویم» هفته بعد هم برای حمام به بند 3ـ2 رفتیم، ولی باز آقای غفاری نیامد! بعد از مدتی ایشان را به بند 7ـ1 منتقل کردند. ایشان بند یک بود، من بند هفت بودم. هیچ کدام نمی‌توانستیم به بند هم برویم، ولی در حیاط آزاد بودیم که با هم راه برویم. ایشان با هیچ‌کسی جز من در حیاط راه نمی‌رفت. در این فاصله از منبرها، سختیها و مشکلاتی که از سر گذرانده بودیم حرف می‌زدیم. شکنجه و این حرفها مال کمیته مشترک بود و کسی در زندان قصر شکنجه نمی‌شد، مگر اینکه از او خطایی سر می‌زد. در زندان قصر فقط دوره محکومیت را سپری می‌کردیم.
 
□ درباره چه موضوعاتی حرف می‌زدید؟
بیشتر درباره شخصیت امام، زندانیها و خانواده‌هایمان حرف می‌زدیم و ابداً راجع به واژگونی رژیم و روی کار آمدن حکومتی به رهبری امام حرفی نمی‌زدیم. صبحها و بعد از ظهرها را در حیاط با هم می‌گذراندیم. تا یک روز ساعت یازده صبح آقای معادیخواه به من گفت: حال آقای غفاری خوب نیست و فکر می‌کنم سکته مغزی کرده باشد! واقعاً نگران شدم. مرا که در بند 7 بودم به بند یک راه نمی‌دادند. به پاسبان بند 1 گفتم: «من و آقای غفاری هر دو روحانی هستیم و هر روز در حیاط با هم قدم می‌زنیم. سخت نگران حال او هستم. اجازه بده بروم و او را ببینم» آدم خوبی بود و گفت: «برو، ولی خیلی زود برگرد، والا برایم دردسر درست می‌شود!» آقای غفاری با جوانی به اسم صدر که پدرش از اقوام امام موسی صدر بود، هم‌سلول بود. یادم هست عید بود و چپیها و مجاهدین صدای تلویزیون را حسابی بلند کرده و بزن و بکوب راه انداخته بودند! رفتم و دیدم آقای غفاری با حال بدی دراز کشیده و پنج شش قرص سفید هم روی زمین کنارش افتاده است! از دکتر که برای معاینه او آمده بود، قضیه را پرسیدم. گفت: ایشان سکته مغزی کرده و نصف بدنش فلج شده است! کنارش نشستم و گفتم: «آقا شیخ حسین! مرا می‌شناسی؟» با لکنت اسمم را گفت. دست راستش هنوز فلج نشده بود. آن را کمی بالای سرش آورد و متوجه شدم از صدای تلویزیون ناراحت است. داخل راهرو رفتم و گفتم: «مگر شما انسان نیستید؟ این بنده خدا دارد می‌میرد! صدای تلویزیون را کم کنید» اول کمی صدا را کم، ولی دو باره زیاد کردند! به طرف در هشتی رفتم که بگویم باز هم پزشک بیاید که زندانبان گفت: چندین بار درخواست پزشک کرده‌ایم، ولی آنها آخرش همین چند تا قرص را انداخته و رفته‌اند! کاری از دستم برنمی‌آمد. به بند 7 برگشتم تا ناهار بخورم و دو باره به بند یک برگردم. وقتی برگشتم، به من گفتند: آقای غفاری را برده‌اند! از درز آهنی هشتی نگاهی به داخل انداختم و دیدم ایشان را لای پتوی سیاهی پیچیده‌اند و هفت هشت تا پاسبان هم دارند دور ایشان می‌گردند و می‌‌خندند! از دیدن این صحنه به ‌شدت ناراحت شدم، ولی امکان اینکه بتوانم کاری بکنم و عکس‌العملی نشان بدهم، وجود نداشت. باز به حیاط برگشتم. کمی بعد دوباره از لای در آهنی هشتی نگاه کردم و دیدم ایشان در آنجا نیست. حدود سه ساعت بعد پاسبانی که با ما رفیق بود آمد و به من خبر داد ایشان را به درمانگاه برده‌اند و در آنجا فوت کرده است. بسیار ناراحت شدم. فقط یک نکته را حتماً باید بگویم حرفهایی که درباره اره کردن، مته کردن، روغن داغ و امثالهم راجع به جنازه مرحوم آقای غفاری در زندان می‌زنند دروغ است.
 
□ به نظر شما کمکهای پزشکی لازم درباره ایشان انجام شد؟ و اگر نشد چرا؟
درباره هیچ‌کس نمی‌شد! همه کسانی را که بیمار می‌شدند به درمانگاه می‌بردند، اما خیلی دیر! اگر کسی در سلولش مریض می‌شد و حتی وضعیت اضطراری پیدا می‌کرد، باید کلی التماس و اصرار می‌کردیم تا او را به درمانگاه ببرند. همه اینها بود و انواع و اقسام فشارها و شکنجه‌های روحی وجود داشت، ولی اینکه در زندان قصر کسی را شکنجه داده باشند، بعید است. اگر هم آقای غفاری در کمیته مشترک شکنجه شده بود، لااقل به من حرفی نزد ومن از چنین چیزی خبر ندارم. احتمالاً فرزندان ایشان این چیزها را بهتر می‌دانند، اما علت مرگ بر اساس آنچه که هم‌سلولی ایشان آقای صدر، دکتر افتخاری پزشک زندان و پاسبان امینی که خبر فوت ایشان را به من داد، گفتند: سکته مغزی بود.
 
□ پزشکی قانونی اگر آثار شکنجه را در بدن کسی می‌دید، راحت جواز دفن صادر می‌کرد؟
پزشکی قانونی کاری به این کارها نداشت و برای خودش دردسر درست نمی‌کرد و جواز دفن را به دستور شهربانی و ساواک صادر می‌کرد.
 
□ آیا ممکن بود ساواک جنازه‌ای را به‌طور مخفی دفن کند؟
از ساواک هر کاری برمی‌آمد. راحت جنازه را لای یک پتو می‌گذاشتند و می‌بردند دفن می‌کردند.
 
 
 
□ از مراسم تشییع ایشان چه اخباری به شما رسید؟
آن موقع در زندان بودم. بعد از 15 خرداد 1342 مردم مثل بشکه باروت و منتظر جرقه بودند تا منفجر شوند، به همین دلیل هر فرصتی را غنیمت می‌شمردند و صدای اعتراضشان بلند می‌شد. برای مثال خودم در مراسم تشییع جنازه مرحوم قریشی بودم که درگیری پیش آمد و تابوت از دست جمعیت افتاد و رئیس کلانتری 13 تهران به من گفت: تو باعث شدی جنازه بیفتد و فردا صبح باید به کلانتری بیایی! البته فردا صبح به‌جای کلانتری، به نجف‌آباد اصفهان منزل آقای منتظری رفتم. بعد هم مدتی همراه با آقای مروارید در اصفهان در منزل آقایی که دفتر اسناد رسمی داشت، ماندیم. یا تشییع جنازه شیخ حسن خندق‌آبادی که جنازه را تا قبرستان ابن‌بابویه بردیم و مردم تظاهرات کردند. یا تشییع جنازه مرحوم کافی در مشهد که جمعیت زیادی آمده بود و تظاهرات شد. غرض اینکه مردم از هر فرصتی برای اعتراض به رژیم شاه استفاده می‌کردند. تشییع جنازه مرحوم آقای غفاری هم به تظاهرات و درگیری کشیده بود و خبر آن در سراسر ایران هم انعکاس گسترده‌ای داشت. شاه کاری کرده بود که کسی جرئت حرف زدن، اعلامیه دادن و حرف زدن روی منبر نداشت. این‌جور واکنش‌های مردمی فضا را می‌شکست و زمینه را برای انقلاب آماده می‌کرد.
ما می‌‌خواستیم هر جور شده است کلک رژیم شاه را بکنیم و هر کاری که از دستمان برمی‌آمد می‌کردیم. مردم دلشان از دست رژیم پهلوی خون بود. امام تبعید شده بودند و اختناق راه نفس همه را بند آورده بود. گاهی خبر پخش می‌شد که فلانی در زندان زیر شکنجه مرده است. بعضی وقتها این اخبار واقعی بودند و گاهی هم نبودند، اما مردم برای مبارزه با رژیم همه را تکرار می‌کردند و آتش تنور مبارزات را گرم نگه می‌داشتند. مأموران ساواک رحم حالی‌شان نمی‌شد. چند بار به خانه‌ام ریختند و همه کتابها و نوارهایم را بردند و به‌قدری خشن رفتار کردند که فرزند کوچکم تا چند روز بیمار بود، اما دروغ گفتن در هر دوره و زمانه‌ای بد است. شایعه ریختن روغن زیتون داغ در زندان در حالی که پیدا کردن روغن زیتون در بیرون از زندان هم کار آسانی نبود، یا سوراخ کردن سر زندانیها با مته دروغ است.
 
□ از تأثیرات شهادت آیت‌الله غفاری بر جامعه بگویید.
پس از فوت ایشان، خیلی در زندان نماندم و در 12 اسفند سال 1353 آزاد شدم. البته شانس آوردم، چون اگر فقط یک روز دیگر مانده بودم همراه بقیه از زندان قصر به زندان اوین منتقل می‌شدم و باید ملی‌کشی می‌کردم، یعنی در حالی که دوره محکومیتم تمام شده بود، دوره‌ای را که معلوم هم نبود چقدر خواهد بود علاوه بر مجازاتم زندانی می‌کشیدم.
آیت‌الله غفاری از علمای برجسته قم بود. در تهران مسجد شیخ فضل‌الله نوری را احیا کرد و پیشنماز آنجا بود. در تهران‌نو هم داشت مسجد می‌ساخت، بنابراین خیلیها ایشان را می‌شناختند و خبر فوت ایشان سر و صدای زیادی را به راه انداخت و آثار عمیق و گسترده‌ای در سراسر ایران داشت. یادم هست موقعی که مرحوم آیت‌الله سعیدی در زندان قزل‌قلعه به شهادت رسید، ازغدی رئیس‌ شکنجه‌گرهای ساواک مرا به اتاق ساقی احضار کرد و گفت: «من خودم جوراب و دستمال را از حلق سعیدی بیرون کشیدم!» می‌خواست بگوید سعیدی خودکشی کرده است، ولی از همین حرفها فهمیدم آن مردک خبیث خودش آقای سعیدی را خفه کرده است!
در هر حال خبر کشته شدن علما، از جمله آیت‌الله سعیدی و آیت‌الله غفاری بازتاب فوق‌العاده گسترده‌ای داشت و حتی رادیوهای خارجی هم اخبارش را پخش می‌کردند.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید. https://iichs.ir/vdcc.xq1a2bqiela82.html
iichs.ir/vdcc.xq1a2bqiela82.html
نام شما
آدرس ايميل شما