پیشینه مبارزاتی حجت الاسلام والمسلمین محمدجواد حجتی کرمانی به دوران نهضت ملی ایران و همکاری با گروه «فداییان اسلام» باز می گردد. او پس از رویداد 15 خرداد و تبعید امام خمینی، به «حزب ملل اسلامی» گرایش یافت و به همین مناسبت دستگیر و روانه زندان گشت. او در گفت وشنود پیش روی، از خاطرات این دوره از زندان برای ما گفته است.
می خواستم شهید باهنر را هم جذب حزب کنم
□ حضرتعالی در زمره پیشگامان مبارزات روحانیون و طلاب حوزه قم با رژیم گذشته در دوران معاصر هستید که در یک نوبت به دلیل فعالیت در «حزب ملل اسلامی» دستگیر و به زندان طویل‌المدت محکوم شدید و تنها روحانی حزب هم بودید. از آن روزها برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. قبل از دستگیری‌ام، کل تشکیلات حزب ملل اسلامی لو رفته و همه دستگیر شده بودند و شاید من آخری یا یکی مانده به آخر بودم که دستگیر شدم. در مورد خود بنده هیچ شکنجه‌ای اعمال نشد و حتی توهین لفظی هم به من نکردند. رژیم به‌ شدت از تصور یک تشکیلات مسلحانه وحشت کرده بود، مخصوصاً که بچه مذهبیها این تشکیلات را درست کرده بودند، در حالی که پیش از آن تصور می‌شد مبارزات مسلحانه مختص چپیهاست. رژیم تصور می‌کرد باید پشت سر چنین تشکیلاتی، حتماً یک کشور خارجی قرار داشته باشد و نمی‌توانست باور کند چنین اساسنامه و مرامنامه‌ای حاصل فکر یک عده جوان کم تجربه باشد!
 
□ در مورد خود شما چه تصوری داشتند؟
برایشان خیلی جالب بود که به عنوان یک روحانی، چگونه جذب چنین تشکیلاتی شده‌ام؟ الان که تصورش را می‌کنم که چطور از روی بی‌تجربگی رابطه خودم و آقای بجنوردی را لو دادم، تعجب می‌کنم! آنها ایشان را از جلوی‌ام عبور دادند و من به عادت همیشگی از جا بلند شدم و با ایشان احوالپرسی کردم! واقعاً نهایت بی‌تجربگی بود. یک بار دیگر هم ناشیگری، کلاً عضویت در حزب را انکار کردم و تا آخر هم روی این موضع ایستادم! در کرمان سه نفر را برای عضویت در حزب در نظر داشتم که البته هنوز دعوت نشده بودند. یکی شهید باهنر بود که هم‌اتاقی بودیم، یکی برادرم محمد و سومی حمید بهرامی نماینده بعدی رفسنجان در مجلس! مرحوم باهنر اورق حزبی را دیده و چیزهایی را بو برده بود، ولی هنوز با او صحبت نکرده بودم.
 
□ چه کسی برای نخستین بار شما را با مبارزه و افکار انقلابی آشنا کرد؟
در کرمان فردی بود به نام آقا سید محمدعلی قوام که حزب «کانون قیام» را درست کرده بود و به حکومت نخبگان اعتقاد داشت. من و شهید باهنر عضو آن حزب بودیم. مرحوم قوام معتقد بود هر صنفی باید فاضل‌ترین فرد خود را حاکم آن صنف کند.
 
 
 
□ فکر مبارزه مسلحانه چگونه به ذهنتان خطور کرد؟
من و مرحوم باهنر از جوانی خیلی به شهید نواب صفوی علاقه داشتیم و دورادور مرید او بودیم. ترور رزم‌آرا که اتفاق افتاد، عده زیادی را به کرمان تبعید کردند. آنها وقتی از کرمان به تهران برگشتند، تعریف‌ام را نزد مرحوم نواب کردند و ایشان نامه‌‌ای به من نوشت که هنوز هم آن را دارم. شهید باهنر نشریه «منشور برادری» فداییان اسلام را در کرمان توزیع و بسیار درباره آن تبلیغ می‌کرد. سرمقاله‌های این نشریه را خود مرحوم نواب می‌نوشت و من و شهید باهنر از این طریق بیش از پیش، با افکار او آشنا شدیم.
□ تعریف شما از زندان و شکنجه در آن دوره چیست؟
واقعیت این است که با چیزهایی که درباره زندانها و شکنجه‌هایی که بر فداییان اسلام روا داشته بودند شنیدیم، از زندان و شکنجه وحشت داشتیم، چون شکنجه‌هایی که بر آنها، به‌خصوص شهید خلیل طهماسبی تحمیل کرده بودند، فوق طاقت بشر بود! مثلاً شنیده بودیم خلیل را در بشکه‌ای پر از خرده شیشه انداخته و روی زمین غلتانده بودند!
 
چگونه مطلع شدید کادر مرکزی حزب ملل اسلامی را دستگیر کرده‌اند؟
آقا سید مرتضی جزایری، پسر آقا سید صدرالدین جزایری در قم با همکاری شهید بهشتی، امام موسی صدر و آیت الله مکارم شیرازی نشریه «مکتب اسلام» را منتشر می‌کردند. آقای صدر تازه از لبنان آمده و مهمان آقای جزایری بود. آقا سید مرتضی مبارزات مسلحانه را درست نمی‌دانست و اسمش را بچگی کردن می‌گذاشت! بنده برای دیدن آقای صدر به منزل آقای جزایری رفتم. در آنجا آقای صدر از اوضاع این بچه‌ها پرسید و اینکه چه کسانی بوده اند؟ در آنجا بود که فهمیدم آقای بجنوردی هم دستگیر شده است. البته تا آن موقع نمی‌دانستم کل قضیه حزب ملل اسلامی زیر سر ایشان است! خود من قبل از دستگیری به این مناسبت، تازه از زندان بیرون آمده بودم و یک هفته‌ای می‌شد که ازدواج کرده و در بیرونی منزل حاج شیخ عباس قمی مستأجر بودم! آن روز همراه با مرحوم آقای گلسرخی به درس رفتیم و هم‌مباحثه‌ای خودم را هم انتخاب کردم که مرحوم اخوی زنگ زد که دنبال من و آقای باهنر آمده بودند و داشتند دنبال تو می‌گشتند. فوراً خانم را همراه پدرشان به تهران فرستادم و خودم همراه با آقای گلسرخی با وسیله دیگری، خودمان را به تهران رساندیم. اخوی آدم شناخته‌شده‌ای بود، چون در قضیه دستگیری امام بارها منبر رفته و اهل قلم هم بود و خلاصه همه او را می‌شناختند. به تهران آمدم که مخفی شوم، ولی موفق نشدم و بعد از مدتی دستگیرم کردند.
 
□ از حال و هوای زندان و جریاناتی که اعضای آن دستگیر شده بودند، بگویید.در زندان چگونه با آنها تعامل داشتید؟
در زندان فکر حزب ملل اسلامی بر همه سلطه داشت، مخصوصاً وقتی با مؤتلفه‌ایها یکی شدیم، تعدادمان حدوداً به 80 نفر رسید و با آنها به توافق رسیدیم که غذای زندان را نخوریم و خودمان برای خودمان غذا تهیه کنیم. زحمت این کار را هم شهید مهدی عراقی به عهده گرفت. اوایل پول می‌دادند که خودمان مواد را تهیه کنیم، بعداً مواد را به صورت خشکه می‌دادند.
بنده در بند 4 با مرحوم آیت الله طالقانی و مرحوم مهندس بازرگان هم‌سلول بودم.آقای مرتضی حاجی، وزیر آموزش و پرورش دولت آقای خاتمی هم آنجا بود و به شهید عراقی در قضیه تهیه غذا کمک می‌کرد. جمع خوبی بودیم و زندگی مشترک جالبی داشتیم، مخصوصاً در ولادتها و عزاداریها که بازار سخنرانی و بحث با گروههای دیگر رونق می‌گرفت، واقعاً خیلی به همه خوش می‌گذشت. ما هم از نظر تعداد و هم از نظر کیفی جریان مسلط و تأثیرگذاری بودیم.
 
به دیگر گروهها و جریانات حاضر در زندان هم اشاره‌ای کنید؟
انواع و اقسام چپیها از مائوئیستها گرفته تا طرفداران کاسترو در زندان بودند! جالب اینجاست که اینها با توده‌ایها نمی‌ساختند، ولی با ما خیلی گرم می‌گرفتند. البته هیچ‌ وقت با استدلالهای ما قانع نمی‌شدند، ولی در اثر مراوده با بچه مسلمانها، دست‌کم بدبینی‌شان به روحانیت و مسلمانها کمتر شده بود. خود من با اعضای همه گروهها بحث می‌کردم، ولی جوانهایشان تحمل نمی‌کردند. یکی از بچه‌ها هم‌پرونده‌ای شهید لاجوردی و جوانی بازاری، فعال و با غیرت به نام لشکری بود. آدم متعصبی به اسم تیزابی هم بود که پدر و مادرش اهل گرجستان بودند و یکی از افتخاراتش این بود که می‌گفت: پدر و مادرش نماز نمی‌خوانند! یک روز یکی از بچه‌های ما مریض شد و تیزابی برای عیادت او آمد. لشکری تصور کرد او می‌خواهد با این خوش‌خدمتی در واقع زیر پای رفیق مریض ما بنشیند و به اصطلاح او را غر بزند، به همین دلیل با بی‌احترامی او را از اتاق بیرون انداخت. صد در صد با این‌جور برخوردها مخالف بودم، ولی عوارض قضیه گریبان مرا گرفت.
 

 
چطور؟
روزی که می‌خواستند مرا به برازجان تبعید کنند ــ البته خودم فکر می‌کردم مرا به زندان شماره 4 می‌برند ــ خواستم با همه از جمله تیزابی خداحافظی کنم، ولی او سیلی محکمی به من زد، طوری که عمامه و عینک‌ام افتاد! با این کار او بلوایی به پا شد و نزدیک بود اوضاع زندان به‌کلی به هم بریزد. برای رئیس زندان پیغام فرستادم که تا وقتی جلوی جمع از من عذرخواهی نشود، هیچ‌جا نخواهم رفت. او هم دو گروه کماندو فرستاد که اوضاع را به حالت عادی برگردانند.
خلاصه آخر سر قرار شد تیزابی را به زندان مجرد بفرستند. از زندان بیرون آمدم. در آنجا هیچ خبری از احترام داخل زندان نبود. به من دستبند زدند و مرا داخل جیپ انداختند و تا خود برازجان جز در موقع وضو گرفتن، دستبند را باز نکردند! در آنجا دیدم پرونده سنگینی برایم درست شده است.
 
□ کلاً چقدر در زندان بودید؟
یک بار حدود چهار ماه، یک بار هم حدود ده سال. بعد از شهریور 1357 مرا به تبعید فرستادند.برای خودش دورانی بود.    
https://iichs.ir/vdcj.vetfuqe88sfzu.html
iichs.ir/vdcj.vetfuqe88sfzu.html
نام شما
آدرس ايميل شما