یک نوکر جوان داشتیم که رضا از قزاقخانه آورده بود ما در امور خانه ما را کمک کند. از اتفاق اسم او غلامرضا بود. این جوان تا زمان سردار سپهی رضا در خانه قبلی ما (چهارراه حسنآباد) بود و در کارهای خرید و نظافت و امور منزل کمک ما بود...
یک نوکر جوان داشتیم که رضا از قزاقخانه آورده بود ما در امور خانه ما را کمک کند.
از اتفاق اسم او غلامرضا بود. این جوان تا زمان سردار سپهی رضا در خانه قبلی ما (چهارراه حسنآباد) بود و در کارهای خرید و نظافت و امور منزل کمک ما بود.
یک روز رضا او را صدا کرد و در حضور ما به او گفت: «چرا این روزها گرفته و غمگینی؟»
نوکر که هول شده بود پاسخ داد: عاشق شدهام!
رضا به او گفت: اینکه چیز مهمی نیست! بگو عاشق چه کسی شدهای تا بفرستم برایت خواستگاری کنند.
غلامرضاجواب داد: «عاشق هر کس که شما امر بفرمائید(!) بنده چکارهام که نظری داشته باشم!
ما تا مدتها از این بلاهت نوکرمان میخندیدیم!1
محمدرضا پهلوی همراه مادرش تاجالملوک پهلوی و نازلی (مادر فوزیه )
هنگام شرکت در مراسم سان و رژه در میدان جلالیه
شماره آرشیو: 6225-1ع
پی نوشت:
1. خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی)، مصاحبه کنندگان ملیحه خسروداد، تورج انصاری و محمودعلی باتمانقلیج، بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر)، تهران: بهآفرین، نیویورک: نیما، چاپ اول، 1380، ص81. https://iichs.ir/vdcf.cdtiw6dtvgiaw.html