«جلوه‌هایی از منش فردی و اجتماعی شهید سیدمجتبی نواب صفوی» در گفت‌وشنود با محمدعلی حاج‌ابوالقاسم دولابی

نواب به هدف خود معتقد و لاجرم تاثیرگذار بود

راوی خاطراتی که پیش روی دارید در نوجوانی اقبال همجواری و مصاحبت با شهید سیدمجتبی نواب صفوی را داشته و از خرمن اندیشه و اخلاق او توشه‌ها برگرفته است. هم از این روی است که محمدعلی دولابی تا هم‌اینک، دل در گرو خاطرات و یافته‌های خویش از سیره آن شهید نامدار نهاده است.
نواب به هدف خود معتقد و لاجرم تاثیرگذار بود
□ به عنوان نخستین سوال، شما از چه دوره‌ای و چگونه با شهید نواب صفوی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. حدود هشت، نه سال داشتم که یک شب با پدرم به مسجد محله‌مان در دولاب رفتم. آن شب سید خوش‌سیمایی پس از نماز منبر رفت. هر شب امام جماعت منبر می‌رفت، ولی از آن شب آن سید نورانی سخنرانی می‌کرد. همیشه وعاظ درباره شجاعت امام حسین(ع) و قیام کربلا حرف می‌زدند، وی ایشان حرفهایی می‌زد که تا آن روز نشنیده بودم و برای نوجوان پرشوری مثل من کاملا تازگی داشت. قبلا هر وقت با پدرم به مسجد می‌رفتم، پای منبر سخنرانها چرتم می‌گرفت، ولی آن شب دهانم کاملا باز مانده بود و به آن سید پرشور خیره مانده بودم!
 

 
□ محتوای حرفهایش یادتان هست؟
ایشان می‌گفت: مسلمانی که فقط به انجام دادن شعائر و آداب و عبادات و مسجد آمدن نیست، بلکه مسلمان باید در برابر دشمنان اسلام بایستد و آنها را سر جای خودشان بنشاند. وقتی منبر تمام شد از پدرم پرسیدم: «اسم این سید چیست؟» پدرم جواب دادند: «نمی‌دانم، ولی هر کسی که هست خیلی شجاع و نترس است. اگر اشتباه نکرده باشم مثل امامزاده‌هاست!»
چند شب بعد شهید نواب به دعوت پدرم به خانه ما آمدند. دو ماه بعد هم نزدیک خانه ما منزلی را اجاره کردند و آشنایی ما از اینجا شروع شد.
 
□ چه سالی؟
سال 1324 یا 1325.
 
□ جمعیت فدائیان اسلام چگونه شکل گرفت؟
وقتی شهید نواب تلاش کرد کسروی را به هلاکت برساند و موفق نشد، ایشان را دستگیر کردند. با پخش شدن خبر دستگیری شهید نواب، بازار بلافاصله به خاطر حمایت از ایشان تعطیل شد و رژیم ناچار شد آزادشان کند. شهید نواب هم بعد از آزادی، گروهی را به نام فدائیان اسلام تشکیل داد. جوانان پرشور مذهبی که خبر ترور کسروی توسط شهید نواب را شنیده بودند، دور ایشان جمع شدند و اعضای جمعیت فدائیان اسلام به‌سرعت زیاد شدند و کارشان رونق گرفت. کسروی دست از مخالفتهایش با اسلام و روحانیت برنداشت و با تشکیل جلسات انحرافی و چاپ کتابها و نشریات، به توهین به مقدسات اسلامی ادامه داد. تذکراتی هم که به او داده می‌شد، فایده نداشت. بالاخره فدائیان اسلام تصمیم گرفتند این عنصر مرتد را از سر راه بردارند. وقتی کسروی توسط شهید سیدحسین امامی ترور شد و او را همراه دیگر ضاربان کسروی دستگیر کردند، شهید نواب به مشهد رفت و از علمای آنجا یاری خواست که برای آزادی دستگیرشدگان ــ که یک مرتد کافر را از سر راه برداشته بودند ــ اقدام کنند. بعد هم به سبزوار، تبریز، کرمانشاه و سپس نجف رفت تا برای نجات آنها تلاش کند. در این فاصله آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی، مرجع تامّه آن دوره، از دنیا رفتند. رژیم شاه برای موجه نشان دادن خود، چهار نفر را از دربار ایران برای شرکت در ختم ایشان به نجف فرستاد. در مجلس ترحیم آیت‌الله اصفهانی، شهید نواب منبر رفت و خطاب به درباریها گفت: «شما اسلام و مردم را مسخره کرده‌اید؟ از تهران به نجف آمده‌اید که بگویید طرفدار اسلام و مرجعیت هستید؟ این شما نبودید که آیت‌الله کاشانی را دستگیر کردید؟ آیا ایشان و آیت‌الله اصفهانی در یک مدرسه درس نخوانده‌ بودند؟ آیا اگر آیت‌الله اصفهانی در تهران بودند، ایشان را هم مثل آیت‌الله کاشانی دستگیر نمی‌کردید و به زندان نمی‌انداختید؟ حالا آمده‌اید که مثلا چه بگویید؟ این شما نبودید که از کسروی حمایت می‌کردید تا به احکام و ارزشهای اسلامی حمله کند و جوانان ما را به انحراف بکشاند؟ این شما نبودید که او را تحریک می‌کردید که آن حرفها را بزند و آن کارها را بکند؟...» خلاصه شهید نواب با تلاشهایی که کرد باعث شد سیدحسین امامی و فدائیان اسلام دستگیرشده آزاد شوند.
 
□ رابطه شما با فدائیان اسلام از چه زمانی شکل رسمی پیدا کرد؟
از همان موقعی که شهید نواب به دولاب آمدند و همسایه ما شدند، من نوکر دست به سینه‌ ایشان شدم و هر جایی که ایشان می‌رفت، من هم آنجا حاضر بودم. یک شب که به خانه‌شان رفتیم، دیدیم ایشان و خانواده‌اش روی یک زیلو زندگی می‌کنند و حتی وسیله‌ای برای گرم شدن هم ندارند! آن شب چند منقل را با خاک زغال روشن درست کردیم و به خانه ایشان بردیم. فردای آن روز هم پدرمان یک تن خاکه زغال تهیه کرد و به خانه ایشان برد. شاید صد کیلو خاکه زغال هم کافی بود، ولی پدرم اضافه بردند که یک وقت در طول زمستان کم نیاید. فقرای محله وقتی از موضوع خبردار شدند، کیسه به دست پشت در خانه شهید نواب صف کشیدند تا خاکه زغال بگیرند! ایشان چند روزی کارش این بود که به مردم خاکه زغال بدهد. چند روز بعد برای خانواده ایشان لحاف کرسی تهیه کردیم و بالاخره خانه‌شان گرم شد. آن موقع من ده سال بیشتر نداشتم، ولی تا روز شهادت مرحوم نواب در خدمت ایشان بودم.
 
□ چه ویژگیهایی در شهید نواب برای شما جاذبه داشت؟
ایشان قوه جاذبه عجیبی داشت. برخلاف اینکه می‌گویند اخلاقش تند بود، ابدا این ‌طور نبود. من بارها خودم شاهد بودم که وقتی از کوچه می‌گذشت، می‌ایستاد و روی سر همه بچه‌ها دست نوازش می‌کشید و با زبانی محبت‌آمیز با آنها حرف می‌زد و اگر بچه‌ای ناراحت بود یا گریه می‌کرد، تا او را آرام نمی‌کرد به طرف خانه خودش راه نمی‌افتاد. ایشان به همه احترام می‌گذاشت و با کوچک و بزرگ سلام و احوالپرسی می‌کرد. من در آن ایام در میدان تره‌بار کار می‌کردم و همیشه لباسم کثیف و گلی می‌شد. یک روز با همان لباس به خانه‌شان رفتم که به ایشان سر بزنم. شهید نواب با اینکه چند سرهنگ میهمان ایشان بودند، جلوی پای من بلند شدند و احترام کردند. ایشان فقط با من این‌ طور نبودند، بلکه با همه به همین شکل رفتار می‌کردند.
شهید نواب بسیار اهل بحث بودند و درباره تقیه نظر جالبی داشتند. وقتی برخی به ایشان می‌گفتند: بهتر است در این اوضاع تقیه کنید، می‌گفتند: «ما همین حالا هم داریم تقیه می‌کنیم، وگرنه باید همه کسانی را که خلاف احکام اسلام عمل می‌کنند، از دم تیغ می‌گذراندیم! ما داریم تقیه می‌کنیم که اشرار می‌توانند فحشاخانه، قمارخانه و شرابخانه راه بیندازند و جوانان را به انحراف بکشانند، وگرنه باید سقف این‌جور جاها را روی سر صاحبانشان خراب می‌کردیم! پاداش دشمنان خدا و رسول خدا(ص) چیزی جز مرگ نیست، ولی ما داریم تقیه می‌کنیم و می‌خواهیم با نصیحت کارها را پیش ببریم».
 
□ به نظر شما سرمنشأ شجاعت بی‌نظیر شهید نواب و یاران باوفایش چه بود؟
به نظرم آنها اصل مطلب را خوب فهمیده بودند و فقط شعار نمی‌دادند، بلکه عمل می‌کردند. شهید نواب چون به حرفی که می‌زد اعتقاد عمیق قلبی داشت، حرفش روی مخاطب تأثیر می‌گذاشت. غیرممکن بود ایشان حرفی بزند و مخاطب منقلب نشود! ایشان فوق‌العاده شجاع بودند و ذره‌ای ترس در وجودشان راه نداشت؛ درحالی‌که می‌توانستند مثل خیلیها کنج عافیت اختیار کنند و با هوش سرشاری که داشتند، به تحصیل ادامه بدهند وحتی مرجع تقلید شوند. بااین‌همه زندگی آسوده را کنار گذاشتند و در راه عقیده‌شان زندان رفتند، آزار دیدند و نهایتا هم همراه یاران باوفای خود به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
آقای صدر بلاغی می‌گفت: یک بار به ایشان گفتم: شما چرا با این هوش سرشارتان به تحصیل ادامه نمی‌دهید، چون احتمال مرجع شدنتان زیاد است؟ ایشان گفت: «مرجع زیاد داریم، باید کسانی در میدان باشند که خواهان اجرای احکام اسلام باشند و در این راه تلاش کنند. من فکر می‌کنم وجودم در این زمینه مفیدتر خواهد بود».
شهید نواب چون به حرفی که می‌زدند عامل بودند، می‌توانستند تحول ایجاد کنند. یاران شهید نواب هم مثل خودشان بودند؛ مثلا شهید عبدالحسین واحدی، مرد شماره دو فدائیان اسلام هم همان ویژگیها را داشت. می‌گویند: یک بار می‌خواست برای سخنرانی به مسجدی برود که فقیری از ایشان کمک ‌خواست. ایشان هم لباسش را از زیر قبایش در‌آورد و به او ‌داد و در آن هوای سرد، با همان قبا و عبا به مسجد رفت! البته دوستان ایشان متوجه ‌شدند و برایش لباس تهیه ‌کردند. به نظر من مهم‌ترین دلیل شجاعت اینها این بود که کار را خالص برای خدا می‌کردند و هیچ توقعی از بندگان خدا نداشتند.
 
□ درباره رابطه آیت‌الله بروجردی و فدائیان اسلام، هنوز هم روایات متنوعی وجود دارند. عده‌ای معتقدند که آیت‌الله بروجردی با فعالیتهای آنها موافق نبودند؛ تحلیل شما چیست؟
آن دوران برای روحانیت و حوزه علمیه، دوره فوق‌العاده دشواری بود؛ چون رژیم دنبال بهانه می‌گشت که کلا روحانیت و حوزه را نابود کند. در چنین شرایطی، آیت‌الله بروجردی واقعا همت کردند و حوزه علمیه قم را به جایگاه رفیعی رساندند. ایشان مخالف نواب نبودند، ولی می‌گفتند: کسانی دارند شیطنت می‌کنند و روی موج احساسات این جوانها سوار می‌شوند تا به مقاصد خود برسند. به نظر من نقش اطرافیان آیت‌الله بروجردی در تیرگی روابط ایشان با فدائیان اسلام، بسیار پررنگ است. آنها تا جایی که ‌توانستند سعایت و شیطنت ‌کردند و نظر ایشان را به فدائیان اسلام برگرداندند.
 
□ چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
موقعی که ذوالقدر علاء را ترور کرد که نافرجام ماند، شهید نواب چون می‌دانستند دستگیر و زندانی خواهند شد، خانواده‌شان را به پدرم سپردند. اتفاقا در آن مقطع خانم ایشان باردار بود. من آن موقع هیجده سال داشتم و تازه ازدواج کرده بودم. خانه ما یک ایوان شش‌متری داشت که آن را دیوار کشیدم و یک اتاق ساختم و با همسرم در آنجا سکونت کردم. آن طرف خانه ما هم یک اتاق شش، هفت‌متری بود که شهید نواب با خانواده‌شان در آن زندگی می‌کردند. حتی چند بار مأموران آمدند که به لطف خدا متوجه حضور شهید نواب نشدند و برگشتند. این آخرین دفعه‌ای بود که ایشان را دیدم. بعد هم که ماجرای دستگیری و اعدام ایشان و یارانشان پیش آمد. خدا رحمتشان کند. واقعا که مردان بی‌نظیری بودند.
 
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.        
https://iichs.ir/vdci.qaqct1a5zbc2t.html
iichs.ir/vdci.qaqct1a5zbc2t.html
نام شما
آدرس ايميل شما