عباس افندی رهبر دوم بهائیت بود که پس از مرگ پدرش در سال 1271ش، رهبری این جریان را به عهده گرفت. در دوران رهبری وی، وقایع مهمی از جمله قیام ترکان جوان، خلع سلطان عبدالحمید دوم از سلطنت عثمانی روی داد، که منجر به آزادی عمل عباس افندی و بهائیان در منطقه حیفا و عکا شد. در پی آن، افندی سفرهایی به کشورهای مختلف از جمله مصر و سپس کشورهای اروپایی مانند فرانسه و انگلیس کرد و مدتی نیز به گشت و گذار در قاره آمریکا و کشور اوتازونی پرداخت. در این دوره عبدالبهاء دیدارهایی با برخی رجال سیاسی و فرهنگی داشته، که در خاطرات این افراد ثبت شده است. از خلال بررسی این خاطرات، میتوان به سبک زندگی، اندیشه و عملکرد عبدالبهاء پی برد، که در این مقال به گوشههایی از آن پرداختهایم
عبدالبهاء کیست؟
میرزا عباس نوری مشهور به عباس افندی، فرزند ارشد و جانشین منصوص میرزا بهاء، در 1 خرداد 1223 در تهران به دنیا آمد. پس از مرگ بهاء، بر برادرش محمدعلی افندی ــ که داعیه جانشینی باب را داشت ــ فایق آمد و با دادن لقب عبدالبهاء به خود، جانشین پدر شد.[1] پس از قیام ترکان جوان و خلع سلطان عبدالحمید از سلطنت، محدودیتهای سیاسی و اجتماعی عبدالبهاء از ناحیه حکومت برطرف شد و او تصمیم گرفت برای تقویت نفوذ بهائیان، سفرهای تبلیغاتی را انجام دهد؛ بنابراین از فلسطین به مصر و از آنجا به اروپا و آمریکا رفت. آنچه در سفرهای عباس افندی به غرب، بیش از هرچیز دیگر خودنمایی میکند، شیفتگی وی به تمدن پر زرق و برق غرب است.[2] با شروع جنگ جهانی اول، حمایت عباس افندی از انگلیس باعث شد جمال پاشا، فرمانده کلّ قوای عثمانی، اعلام کند که پس از فتح مصر و در بازگشت، عباس افندی را به صلابه خواهد کشید.[3] دلیل این همه خشم فرمانده قوای ارتش عثمانی از عبدالبهاء، جاسوسی وی برای انگلیسها و تأمین آذوقه برای ارتش اشغالگر بریتانیا بود.[4] پس از پایان جنگ و به پیشنهاد مقامات بریتانیایی، نشان و لقب عالی امپراتوری به افندی اهدا شد.[5] عبدالبهاء، بیآنکه به قبح چنین بیگانهپرستی توجهی داشته باشد، مفتخر از سرسپردگی خود به حکام انگلیسی و نشان و لقب سِر، برای عظمت ژرژ پنجم، پادشاه انگلستان، و ادامه تسلط بیزوال انگلیس بر فلسطین، دست به دعا برداشت و ارادت و نوکری خالصانهاش را به پادشاه و دولت انگلستان در لوحی ابراز داشت.[6] ناگفته نماند که یکی دلایل مهم علاقه عبدالبهاء به انگلستان، ارتباط بسیار دوستانه وی با عدهای از سران صهیونیسم همچون بنزوى و موشه شارت و ملاقات او با آنان بود. عباس افندی در گفتوگویی که با حبیب مؤید (از خاندانهای یهودی بهائیشده) داشت، تشکیل اسرائیل را اینگونه پیشگویى کرد: «اینجا فلسطین است؛ اراضى مقدسه است؛ عنقریب قوم یهود به این اراضى بازگشت خواهند نمود...».[7]
مراسم اعطای نشان ویژه دولت انگلستان به عباس افندی
دیدار محمد قزوینی با عباس افندی (عبدالبهاء)
از افرادی که شرحی بر ایده و شخصیت عباس افندی دارد، محمد قزوینی است. او در 13 مهر 1290ش، به پاریس میرود و به گفته خودش از طریق سیدمحمد شیخالاسلام گیلانی (شوهرخواهر کریمخان رشتی)، از حضور رهبر دوم بهائیها در یکی از محلات معروف پاریس به نام پاسی، باخبر میشود. پس از شنیدن این خبر، به دکتر محمدخان محلاتی، از رفقای قدیمی بهائیاش، نامهای مینویسد و از او میخواهد تا زمینه دیدار وی با عباس افندی را مهیا کند. او در 22 مهر 1290 و همراه دکتر محمدخان، به منزل عبدالبهاء میرود. قزوینی در خاطراتش، بازنمایی درخور توجهی از وضعیت زندگی عباس افندی دارد: «منزل وی در خانه عالی جدیدالبنایی است با تمام لوازم راحت جدید از آسانسور و برق و قالی در پلکان و تلفون و غیرذلک و آپارتمان وسیعی است دارای شش، هفت اتاق و شاید بیشتر و دو سالون و مبلهای خیلی مجلل...».[8] از نکات دیگری که قزوینی در دیدارش با افندی، با عنوان جنگ زرگری از آن یاد کرده ماجرای تلاش افندی برای جذب او است: «قریب دو، سه دقیقه احوالپرسی گرمی از من کرد که عین عبارتش یادم نیست و گفت من جویای احوال شما بودم. گفتند که شما در پاریس نیستید، من قدری تعجب کردم که او از کجا مرا میشناخته است، که در غیاب من از پاریس احوالپرسی کرده است. بعد به فکرم رسید که این فقره شاید نوعی جنگ زرگری بوده است. برای اینکه موافقی بر موافقین خود بهزعم خود بیفزاید. این معنی که چون مسیو دریفوس از اینکه نقطهالکاف من را چاپ کرده و متن فارسی آن را نیز تصحیح نموده و مقدمه فارسی آن را از مقدمه انگلیسی همین کتاب و نیز از سایر نوشتجات مرحوم ادوارد براون بر آن افزودهام، به کلی مسبوق بوده است؛ لهذا به محض اینکه من اذن دخول خواستهام، به عبدالبهاء گفته بوده که این شخصی که الان اذن دخول میطلبد، همان ناشر نقطهالکاف بسیار منفور شماست، ولی وقتی که وارد شد، شما برای جلب قلب او هیچ به روی او نیاورید، لکن او (یعنی دریفوس) برای اینکه در سالون در آن دقیقه حاضر نباشد، از در دیگر بیرون رفته و پس از ورود من باز وارد شد و با چشم با من تعارفی نمود؛ مثل اینکه الآن از خارج وارد میشود...».[9]
آنچه از خاطرات برمیآید این است که قزوینی تمایلی برای ارائه مطالب گفتهشده بین خود و عبدالبهاء ندارد و به نکاتی چند بسنده میکند، که مهمترین آن اشاره به اختلاف بهائیان و ازلیان است، بهطوری که وقتی درباره ازلیان از افندی میپرسد، فورا اخم او در هم میرود و از آنها به یحیائیان تعبیر میکند.[10]
ما محیط غیر آزاد را میپسندیم
یکی از معاشرین عبدالبهاء، سیدحسن تقیزاده است که او نیز نکات مهمی را از یکی از دیدارهای خود با افندی بیان کرده است. او در سال 1290ش در پاریس، ملاقاتهایی با رهبر دوم بهائیت داشته، که خاطرات کوتاهی را در خصوص این دیدارها، از خود به جای گذاشته است. البته در این خاطرات، تقیزاده سعی کرده است بیشتر به حاشیه بپردازد و از متن صحبتهای چندساعته خود با افندی، اطلاعات زیادی نمیدهد! از نکات درخور تأمل این خاطرات، اشاره به مخالف عبدالبهاء با فضای باز سیاسی و حکومت مشروطه است: «ما اصولا آزادی را دوست داریم، برای اینکه نعمتی از نعم الهی است و نزد خدا مطلوب است، ولی نه برای اینکه آزادی به پیشرفت و انتشار امر ما کمک میکند، بلکه بالعکس امر ما در محیط غیرآزاد بهتر پیشرفت مینماید...».[11] پس از اینکه ملاقات تقیزاده با عبدالبهاء به پایان رسید و او در حال خروج از منزل بود، فردی از طرف عبدالبهاء نزد او میآید و میگوید: «آقا فرمودهاند ما به مردم بگوییم که شما شخص مصری هستید و کسی از آمدن شما پیش ایشان مطلع نشود...».[12] این کلام نشان از آن دارد که افندی، پایبندی چندانی به شعارهای خود مبنی بر راستی و درستگویی ندارد.
رفیق گرمابه و گلستان که ردیه نوشت!
فضلالله مهتدی، معروف به صبحی، دوازده سال در کنار عبدالبهاء حضور و کتابت آثار او را به عهده داشت. وی در این مدت آنقدر به عباس افندی نزدیک شد که به قول خودش رفیق گرمابه و گلستان هم شدند و در کنار هم زندگی میکردند. صبحی در سال 1305ش، به منظور تبلیغ به ایران اعزام شد. پس از مدتی با توجه به عملکرد رهبری بهائیت ــ که خود شاهد عینی آن بود ــ تغییراتی در فکر و عقاید و باورهایش بهوجود آمد و از بهائیان جدا شد.[13] از جمله اموری که در رویگردانی صبحی از بهائیت بیتأثیر نبود، تبعیض و تحقیر ایرانیان توسط عبدالبهاست؛ چنانکه در خاطراتش مینویسد: «آنچه در آنجا مرا دلتنگ میکرد، چند چیز بود که تاب بردباری آن را نداشتم. یکی آنکه میان بهائیان فرنگی با ایرانی، جدایی میگذاشتند. به فرنگیها بیشتر ارزش میدادند تا به ایرانیها و مردم خاور. نخست آنکه مهمانخانه اینها از آنها جدا بود و ابزار زندگی اینها آراستهتر و نیکوتر بود. ایرانیها هر چند تن در یک اتاق بودند و روی زمین میخوابیدند، ولی فرنگیها در هر اتاقی بیش از یکی دو نفر نبودند و تختخوابهای خوب فنری داشتند و افزار آسایش و خوراکشان بهتر بود. پیوسته عبدالبهاء شام و ناهار را با فرنگیها میخورد، به عکس در مهمانخانه ایرانیها یک بار هم این کار را نکرد؛ دوم آنکه زنهای اندرون، دختران و خویشاوندان عبدالبهاء، از ایرانیها رو میگرفتند و دیده نشد که برای نمونه دست کم یک بار، خواهر یا زن عبدالبهاء که هر دو پیر بودند، از یک پیرمرد بهائی که سرافرازی خود را در بندگی به آنها میدانست، در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند، تا چه رسد که دلجویی کنند، اما با فرنگیها این گونه نبودند، با آنکه گروش و دلبستگی یک بهائی ایرانی ــ که در این راه جانبازیها کردهاند ــ از فرنگیها بیشتر و بالاتر بود. سوم آنکه در نوشتههای خود و گاهی که میخواستند مردم را به کیش بهائی بخوانند، درباره ایرانیها سخنان ناشایست میگفتند، که اینها مردمی بودند مانند جانوران درنده خونریز و بدستیز، دور از آموزش و پرورش، در هوسهای ناهنجار فرو رفته، زشتکار و بدکردار. این دین آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد، تا از خوی جانوری دست کشیدند و اندک اندک به راه مردمی آمدند ... و چنان در گفتن این سخنان تردست بودند که هر کس از مردم بیگانه که با سخنان آنها آشنا شده بود، ایرانیها را پستترین مردم جهان میدانست...».[14]
ریاکاری و تظاهر، از نکتههای انکارناپذیری است که در کردار و رفتار بهائیان، بهویژه عبدالبهاء در این خاطرات دیده میشود؛ چنانکه صبحی درباره آن مینگارد: «روز دیگر که جمعه بود، با جمیع همراهان به حمام رفتیم و نزدیک ظهر بیرون آمدیم؛ چون به در خانه عبدالبهاء رسیدیم، دیدیم سوار شده برای ادای فریضه جمعه عازم مسجد است. کرنش کردیم، گفت: مرحبا! از شما پرسیدم، گفتند حمام رفتهاید. بعد به طرف مسجد رفت. چه از روز نخست که بهاء و کسانش به عکا تبعید شدند، عموم رعایت مقتضیات حکمت را فرموده، متظاهر به آداب اسلامی از قبیل نماز و روزه بودند؛ بنابراین هر روز جمعه، عبدالبهاء به مسجدی میرفت و در صف جماعت اقتدا به امام سنّت کرده، به آداب طریقه حنفی ــ که مذهب اهل آن بلاد است ــ نماز میگزارد».[15]
فضلالله صبحی مهتدی
افتخار به جاسوس بودن
یکی از افراد برگشته از بهائیت به نام عبدالحسین آیتی، معروف به آواره، که در دورهای از مقربین عبدالبهاء بود، در کتاب خود (کشفالحیل، ردیه بر بهائیت) نکات جالبی را درباره رابطه عبدالبهاء با انگلیسیها و خدمات او به استعمار پیر بیان کرده است. از جمله این نکات، افتخار عبدالبهاء به جاسوسی برای انگلستان و دریافت لقب سر از نماینده ملکه است. آیتی عنوان کرده است: «خیلی غریب است که یک مدعی مقام روحانیت، خیلی برجسته اینقدر به شئونات ظاهره پابند باشد! آیا تعجب نیست که یک نفر صاحب داعیه الوهیت، از طرفی بخواهد خود را عالینسب قلمداد نموده، به استخوان پدر خود افتخار کند که پدرم وزیر فلان سلطان بوده و از طرفی پسرش عبدالبهاء هم بر قدم پدرش مشی کرده با آن زمینهسازیها که ژنرال الامبی و مژرتورپول را خسته کردند، لقب (سِری) از دولت انگلیس تقاضا کرده، لقب و نشان را علامت مقام و شأن خود شناخته، برای آن جشن بگیرند و صدای ساز و طنبور بلند کرده، خودنمایی نمایند...».[16] آیتی در ادامه، حتی از مأموران انگلیس به دلیل اینکه با این عمل پرده از ماهیت بهائیت آن طور که بود، برداشتهاند، تشکر میکند.
کلام آخر
در آن دوره تاریخی، جریان بهائیت از تملک روسها خارج شده بود و عملا به عنوان جواسیس و مهرههای انگلیسی عمل میکردند. همین مسئله باعث شد که وابستگان سفارت انگلیس از جمله تقیزاده و قزوینی، دیدارهایی با عباس افندی داشته باشند، هرچند که گزارش آن را به طور کامل به تاریخ نسپردهاند..
پینوشتها
--------------------------------------------
[1] . عباس افندی، مکاتیب، ج ۱، بیجا، مؤسسه مطبوعات امری، صص ۲۴۲ و ۲۴۳.
[2] . اسماعیل رائین، انشعاب در بهائیت پس از مرگ شوقی ربانی، تهران، مؤسسه تحقیقات رائین، 1357ش، ص ۱۲۴.