آنچه در مقال پیآمده ارائه میگردد خوانش فرازهایی است از زندگی مسعود رجوی، رهبر سازمان موسوم به مجاهدین خلق، که میتوان او را یک ماکیاولیست تمام دانست! مهم نیست که اینک وی مرده است یا زنده، مهم بنایی است که برپا کرد و آثار و پیامدهای آن، همچنان بر سازمان مورد اشاره حکمفرماست. امید آنکه مفید آید
همکاری با ساواک و نجات از اعدام به دستور شاه
فضای سیاسی ایران به گاه فعالیت سازمان موسوم به مجاهدین خلق، با نام مسعود رجوی آشنایی نداشت. برای اولین بار افکار عمومی، هنگامی این نام را شنید که به شکلی سؤالبرانگیز از اعدام رهایی یافت و با یک درجه تخفیف، حبس ابد گرفت! پس از پیروزی انقلاب و دستیابی به پرونده وی در ساواک، مشخص شد که وی در لو دادن دوستانش، بس سخاوت به خرج داده و هم از این روی، مورد مراحم ملوکانه قرار گرفته است! در مقالی که بر تارنمای مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی آمده، توضیحات ذیل را میتوان خواند:
«واقعیت این است که تخفیف مجازات بیسابقهای که شامل مسعود رجوی میشود، تنها ناشی از ارتباطات برادرش کاظم با ساواک نیست، گرچه آن نیز در حد خود مؤثر بوده است، بلکه همکاریهای خود مسعود در دوران بازداشت نیز، نقش مهمی در آن دارد؛ چرا که او در بین دستگیرشدگان شهریور 13۵۰، جزء کسانی است که اطلاعات خوب و مفیدی در اختیار تیم بازجویی قرار داده است. یکی از اوراق جالب توجه پرونده مسعود رجوی، بازجویی مفصل و چندصفحهای ۲۵ شهریور او، یعنی حدود سه هفته پس از دستگیری است، که نوشتههای رمزی تقویم خود را برای بازجویان رمزگشایی میکند. این نوشتهها در واقع روزشمار فعالیتهای رجوی و سازمان از اردیبهشت 13۵۰ تا 1 شهریور همان سال است، که شامل اطلاعات مختلفی از جمله مسائل مالی سازمان، ارتباطات و سفرهای اعضای سازمان به لبنان و فرانسه و آدرس و قرارهای سازمان در این کشورهاست. او در بخشی از این بازجویی مینویسد: قسمت دیگری از مطالب نوشتهشده در این تقویم فوقالذکر، مربوط است به تقویم یا بهاصطلاح مطالب روزشمار مربوط به مسائل خارج ما؛ یعنی مسائلی که موجود بوده، یا نامهای که رسیده، یا نامهای که بین تهران ـ لبنان ـ پاریس و یا پاریس لبنان و بالعکس مبادله شده و قید شده است. از کلیات این مطالب من مطلعم، ولی جزئیات را نمیدانم. بههرحال این مطالب، به قرار زیر هستند: صفحه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۵۰: این نامه با شماره ج مشخص شده و در آن مقداری مسائل تدارکاتی از قول ماهر صحبت شده و بعد ارسال دو فقره پول بیان شده (که ریز این پولها را قبلا نوشتهام) و سپس ورود بهروز (علی باکری) اعلام شده است. یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۵۰: که این نامه با د مشخص شده و ابتدا قرار بود اگر کسی برود با مسافر بفرستیم، ولی بعدا که کسی نرفت در ۱۴ مرداد پست شد. در این نامه از وضع شرکت، یعنی سازمان خودمان، صحبت و انتقاد شده است. چهارشنبه ۳۰ تیرماه ۱۳۵۰، دو نامه به اسامی فروزی ارسال شده، که چنانکه از لبنان نوشته بودند و در صفحات بازجویی پیش، از آنها ذکر به عمل آمد. یکی رسیده و دیگری نرسیده... رجوی هرچند در بازجوییها، اطلاعات خوب و مفیدی ارائه داده بود، اما در دادگاه بدوی و تجدید نظر، مثل اغلب همپروندهایهایش از موضع شجاعت و مقاومت سخن گفت! هرچند او در دو دادگاه به اعدام محکوم شد، اما همکاریهایش و پیگیریهای برادرش از ساواک، نهایتا به نتیجه میرسد. ۲۸ فروردینماه، دو روز پیش از اجرای حکم اعدام چهار متهم ردیف اول، نصیری، رئیس ساواک، دو نامه درباره مسعود رجوی به رئیس اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی نوشته و اعلام میکند با توجه به همکاریهای او در جریان پرونده اخیر، مجازاتش تخفیف یابد. متن یکی از این نامهها اینچنین است: نامبرده بالا، که از محکومین سازمان بهاصطلاح آزادیبخش ایران وابسته به جمعیت نهضت آزادی است و در دادگاه تجدیدنظر نظامی به اعدام محکوم گردیده، بعد از دستگیری و در جریان تحقیقات، کمال همکاری را در معرفی اعضای سازمان مکشوفه بهعمل آورده و اطلاعاتی که در اختیار گذارده، از هر جهت در روششدن وضعیت شبکه مزبور مؤثر و مفید بوده و پس از خاتمه تحقیقات نیز، در داخل بازداشتگاه همکاریهای صمیمانهای با مأمورین به عمل آورده، لذا به نظر این سازمان استحقاق ارفاق و تخفیف در مجازات را دارد. مراتب جهت استحضار و هرگونه اقدام مقتضی اعلام میگردد. یادداشتی که پایین این نامه است و تاریخ فردا را دارد، چنین نوشته است: از شرف عرض پیشگاه مبارک شاهانه گذشت، اوامر مبارک چنین شرف صدور یافت، که با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل گردد...».
کارت بازداشتگاه مسعود رجوی، در دهه 1350
اگر به ما مسند ندهید، جامعه را به آشوب خواهیم کشید!
مسعود رجوی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با وجود پروندهاش در ساواک، در مسند یک طلبکار ظاهر شد. هنگامی که دریافت مردم او و سازمان تحت امرش را در کسوت حاکمان خویش نمیپذیرند، با زبان تهدید سخن گفت و نهایتا از 30 خرداد 1360، خشونت همهجانبه را آغاز کرد. تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در بابت تهدیدات وی پس از ورود به «عملیات مهندسی»، چنین آورده است:
«رجوی در مصاحبهای که اسفندماه 13۵۹ انتشار یافت، به روشنی سابقه دیدگاه و تحلیل مبتنی بر اقدام خشونتبار و غیرمسالمتآمیز را تشریح کرده بود: البته بدیهی است که دیگر این روزها هر کس میداند که اگر سیر اوضاع کشور و جامعه به همین ترتیب ادامه یابد و اجبارا رفرمی رخ ندهد، جز جنگ داخلی پایانی نخواهد داشت. مجاهدین نیز از همان نخستین دور انتخابات مجلس، پیوسته یکی از مهمترین محور حرفهایشان همین بوده است که بدون یک مجلس واقعا ملی و فراگیر از نمایندگان طبقات و اقشار مختلف مردم، خبری از زندگی مسالمتآمیز در کار نخواهد بود. در امجدیه نیز من با زبان صریحتر این نکته را یادآور شدم و حتی به آنها که درصدد ایجاد ترکیهای جدید در ایران هستند، هشدار دادم که مبادا از لبنان سر دربیاورند... به عبارت دیگر رجوی در سخنان خود تصریح میکند که تاوان عدم دستیابی سازمان به قدرت و عدم انتخاب کاندیدای آن از سوی مردم در انتخابات مجلس، جنگ داخلی و پایان زندگی مسالمتآمیز بوده است. در متن اطلاعیه سازمان نیز، هرکس میتوانست دریابد که چنین استدلالی، صرفا دستاویز و بهانه یک حرکتِ برنامهریزیشده قبلی است. متن اطلاعیه را ــ به دلیل اهمیّت آن ــ شخص رجوی نگاشته بود؛ به گونهای که فرهنگ و ادبیات او، در سراسر اطلاعیه ظهور داشت. اطلاعیه بدون عنوان همیشگی و مرسوم "به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران" بود. رجوی بعدها متأثر از ضربه نیروهای حزباللهی و مردم میگوید: یادتان هست که در تمام این مدت [امام] خمینی حتی یک روز، دقیقا حتی یک روز ما را آرام نگذاشت و بعد که سرانجام دید که در میدان سیاست حریف ما نیست و ما روزبهروز رشد میکنیم و روزبهروز بیشتر مردم را علیه او برمیانگیزیم، نه فقط از انتخابات ریاستجمهوری و مجلس و امثالهم حذفمان کرد، بلکه سرانجام قبل از 30 خرداد به نقطهای رسید که ما از پیش منتظرش بودیم و آن این بود که دیگر توطئه و دروغ بر علیه مجاهدین اثر ندارد و بایستی به طور رسمی و علنی، سرکوب نظامی و پلیسی آنها را آغاز کرد...».
وقتی رجوی پدر و مادرش را زندانی کرد!
شنیدن اوصاف رجوی و سازمانش از زبان مادر وی نیز، خواندنی مینماید. راضیه جلالیان، مادر نامبرده، پس از دورهای بهسر بردن در یکی از خانههای تیمی منافقین به اتفاق همسرش و در شهر مشهد، در 5 آذر 1360، به روزنامه «اطلاعات» چنین گفته است:
«مسعود نباید این کارها را بکند. ما، پدر و مادر ازش رضایت نداریم. ما وقتی که آنجا [خانه تیمی منافقین] بودیم، هر روز میخواستیم برویم خانهمان. میگفتند: نه، شما به خانهتان بروید، شما را میگیرند، شکنجه میکنند. میگفتیم: خب باشد، هرچه شد میخواهیم در خانهمان باشیم... صبح اسباب را جمع میکردیم، میگفتند ظهر، ظهر میگفتند شب و... خلاصه نگذاشتند، تا آقا (پدر مسعود رجوی) یک روز به من گفت: ما میرویم خودمان را به آقای طبسی، نماینده امام، معرفی میکنیم. ما با هم صحبت کردیم که [یکی از منافقین] آمد و گفت: نه، اگر این کار را بکنید، برای شما بد میشود... بعد که ما رفتیم پیش نماینده امام، با هم صحبت کردیم، خیلی هم آقای طبسی ما را تحویل گرفتند و آنقدر رفتار خوبی داشتند که ما واقعا خجالت کشیدیم. پدران و مادران، دخترها و پسرهایشان را نصیحت کنند، که امروز راه راه امام است. راه راه خداست. راه راه پیغمبر است. من به همه این پدر و مادرها میگویم که این اعمال خلاف اسلام است. این پاسداران دارند برای اسلام این همه فداکاری میکنند و اینها [مجاهدین خلق]، این کارها [جنایتها] را بکنند. فردا اینها باید جواب این خونها را بدهند. هم پدر و مادرها و هم فرزندانشان، در برابر این خونها مسئولاند. پدر و مادرها مسئولاند و باید جلوی آنها را بگیرند...».
جای انگشتریهای طلاق مهدی ابریشمچی و مریم قجر عضدانلو، در آرم سازمان است!
سازمان موسوم به مجاهدین، ساختارشکنیهای دینی را از نهضت آزادی آموخته بود. آنها بعدها، دامنه این یافته خویش را توسعه دادند و به محض برخورد با مانعی شرعی، با یک انقلاب ایدئولوژیک مشکل خویش را رفع و رجوع میکردند. از مصادیق این امر، تلاش مسعود رجوی برای دستیابی به مریم قجر عضدانلو، همسر مهدی ابریشمچی، است. صفاءالدین تبرائیان در «خوابگردها»، ماجرا را اینگونه روایت کرده است:
«درهفته پایانی سال 1363، در تاریخ رو به انحطاط فرقه مجاهدین، واقعهای رخ داد که از منظری آنچه یک دهه پیش (تغییر ایدئولوژی سازمان) به وقوع پیوست را تا حدودی به محاق فراموشی سپرد! گویا مجاهدین عزمشان را جزم کردند تا هر دهه یکبار، همگان را شوکه کنند. در 27 اسفند 1363، رادیو سازمان خبر ازدواج مسعود رجوی با مریم قجر عضدانلو، همراه با تمجید این دستاورد عظیم شگرف ایدئولوژیکی و ایثار و ازخودگذشتگی را به سمع و نظر شنوندگان و علاقهمندان خود رساند. بسیاری از اعضا و هواداران بهتزده سؤال میکردند: مگر مریم زن برادر مجاهد مهدی ابریشمچی نیست؟ و در ادامه متحیّرانه و کنجکاوانه اظهار میکردند: مریم کی از مهدی جدا شده و چرا؟ بنگاه خبری و رادیوی سازمان، آنها را زیاد معطل نگذاشت و به بخشی از پرسشهای بیشمار آنان چنین پاسخ داد: لازمه فعلیت یافتن و تحقق تمامعیار ترکیب نوین رهبری ما... یگانگی هرچه بیشتر مریم و مسعود در رأس رهبری سازمان و انقلاب است، که لاجرم زوجیت و محرمیت آنها با یکدیگر را ایجاب میکند... گفته شده است که مریم قجر عضدانلو ــ که در پاییز 1361 از ایران گریخت ــ از بدو ورود به پاریس در دفتر رجوی مشغول به کار بوده و عملا اداره دفتر وی را عهدهدار و بیشترین نشستها را با رئیس فرقه داشته است. حدود چهل روز پیش از صدور اطلاعیه رسمی سازمان مبنی بر وصلت مریم و مسعود، رجوی در 7 بهمن 1363 مریم قجر عضدانلو (همسر ابریشمچی) را به عنوان همردیف مسئول اول سازمان معرفی کرد. همین اقدام، زمینهساز طلاق تشکیلاتی مریم از مهدی شد. این ارتقا، دو هفته قبل از صدور اطلاعیه سازمان مبنی بر جدایی رجوی از فیروزه بنیصدر است، که نشاندهنده تصمیم مسبوق به سابقه پیشین رجوی جهت جداسازی مریم از مهدی و وصلت با همسر دوست و همرزم تشکیلاتیاش میباشد. اقدام رجوی، افکار عمومی سازمان را عمیقا جریحهدار کرد. طلاق اجباری دو نفر، که دختر سهسالهای نیز داشتند، حتی خشم و اشمئزاز اکثریت مخالفان نظام جمهوری اسلامی را نیز برانگیخت. آنان این اتفاق شگفتانگیز، غیرمترقبه و نادر را تلاش در راستای رهبرسازی به منظور سرپوش نهادن بر ناکامیهای استراتژیک سازمان و فائق آمدن بر تضادهای برآمده اعضا و بحرانهای درونتشکیلات تلقی کردند. رجوی در تبیین این تحول عمیق درونی و ارتقای جدا کیفی و تکاملی! اظهار میدارد: یا باید در قعر چاه ظلمت فنا شوم و مردم ایران از شر خودم و سازمانم رها شوند، یا باید تمامعیار به نصرتم برخیزید! بله، شقاوت، دزدی، زنبارگی و یا تولدی جدید و انفجار رهایی. شاخص این تولد و تولدیافتگانش آن مهدی و این مریم هستند، این مریم و آن مهدی که طاق جدیدی از فنا را بنا کردند، یک روز گفتم که جای انگشتریهای مطلقه، اینها در آرم سازمان است...».
تا 48 ساعت با شما کاری ندارم، هر کاری خواستید بکنید!
به اذعان پژوهشگران، سازمان منافقین از سال 1360 تا سال 1367، فرصت چندانی برای عرض اندام در برابر جمهوری اسلامی نیافت. پس از پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران، آنها متوهمانه این مقطع را برای خود فرصتی قلمداد کردند و به کشورمان حملهور شدند. این رویداد را میتوان از جنبههای گوناگون تحلیل کرد. یکی از ابعاد آن، اجازه خشونتی است که رجوی به نیروهای خویش داده بود. سیدحجت سید اسماعیلی، از اعضای سابق مجاهدین خلق، در «خداوند اشرف از ظهور تا سقوط» نوشته است:
«پل پوت یک سیاستمدار کامبوجی بود که جنبش خمر سرخ به رهبری او، از ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ بر کامبوج حکم راند. در مدت چهار سال حکومت خمرهای سرخ، دومیلیون نفر از جمعیت هشتمیلیون نفری کامبوج را در کشتزارهای مرگ، در گودالهایی که در زمین حفر کرده بودند، به رگبار بسته و سپس همانجا به خاک میسپردند. دامنه جنایات خمرها به حدی بود که گزارشها، نسلکشی در این کشور را تأیید کردند. خانههای مردم آتش زده شد. اموال آنها به غارت رفت و صدها هزار نفر بدون آنکه گناهی کرده باشند، کشته شدند. نظامیان سابق شقهشقه شدند، روحانیون، کارمندان دولت، روشنفکران، اساتید دانشگاه و کسبه، و هیچکس و هیچ طبقهای، مشمول عفو قرار نگرفت. رجوی هم در طراحی عملیات فروغ جاویدان، وقتی نیروها را در 2 مرداد سال 1367 در قرارگاه اشرف برای حمله به ایران توجیه میکرد و من هم شخصا در این نشست حضور داشتم، گفت: وقتی تهران را تسخیر کردید، تا 48 ساعت با شما کاری ندارم هر کاری خواستید بکنید، بعدا من آمده و عفو عمومی خواهم داد...».
مسعود رجوی در دوره دانشجویی
اجساد سوخته در زیر پل تنگه چهارزبر
توهمات رجوی در به راه انداختن «فروغ جاویدان»، نهایتا به صحنههایی منتهی شد که یکی از اعضای سازمان موسوم به مجاهدین، آن را به نیکی توصیف کرده است. «عملیات مرصاد و سرنوشت منافقین»، از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، روایت پیآمده را بازنشر کرده است:
«نیروهای سردرگم در بیابانهای اطراف، در زیر شلیک سهمگین نیروی مقابل، به دنبال راهی برای خروج از این جهنم آتش بودند. ارتش آزادیبخش رجوی، کاملا ازهم پاشیده بود. خیلی از نیروها، مسیر بازگشت را نمیدانستند. نیروهای جدیدالورودی که شبهای آخر قبل از شروع عملیات آمده بودند، ماتومبهوت خشکشان زده بود. برخی از آنها هنوز کولههای پشتی خود را به همراه سوغاتیها حمل میکردند. کمی دورتر از آنها، چند کامیون مهمات به همراه نفراتشان در آتش میسوختند. آنها را کسی نمیشناخت. چه بسا از خیل بختبرگشتگانی بودند که به امید بازگشت به آغوش گرم خانواده و دیدار با عزیزان، شهرهای اروپا را با همه زیباییهای ظاهرش رها کرده بودند. نیروها یک به یک سلاح را به گوشهای میانداختند و هرکس به فکر نجات جان خود بود. خیل مجروحان که در گوشهای افتاده و قادر به حرکت نبودند و با ناامیدی و حسرت، به همرزمان خود مینگریستند که از کنار آن میگذرند و قادر به انجام هیچ کاری برای نجات آنها از این جهنم نیستند. تعداد زیادی مجروح که بعضا دست و پاهای خود را از دست داده، از درد به خود میپیچیدند، به حال خود رها شده بودند. شب آخر نشست توجیهی رجوی به یادم آمد، که رجوی با غرور خاصی از تصرف شهر تهران سخن میگفت و انبوه نیروهایی که بیخبر از سرنوشت محتومشان احساس شور و فتوح میکردند. چهره تک تک همرزمانم که برای آخرین بار همدیگر را میدیدیم، از مقابلم رژه رفت. باز به صحنه برگشتم. کامیونهای مهماتی که همچنان در آتش میسوخت. اجساد سوخته در زیر پل تنگه چهارزبر، نگاههای ملتمسانه صدها مجروح که هر کدام از درد به خود میپیچیدند و انبوه نیروهای آواره و سرگردان، که خسته و تشنه و گرسنه در بیابانهای اطراف اسلامآباد و کرند، در جستوجوی راهی برای خروج از زیر سهمگینترین آتشبارها بودند. در مسیر بازگشت به جسد سوخته یکی از نیروها برخورد کردم، از شدت سوختگی قابل شناسایی نبود. کمی دورتر کولهپشتی او به زمین افتاده بود. شاید این کولهپشتی که عروسکی را در خود جا داده بود، متعلق به یکی از آن هزاران نفری بود که فرصت این را پیدا نکرده که سوغاتی خود را به دست عزیزانش بسپرد. و از این نقطه تراژدی فروغ جاویدان آغاز میشود و وجدانهای بیدار بشریت، در پشت غبار مسائل نظامی یا بند و بستهای سیاسی به آنها نهیب میزند که در مقابل رجوی به عنوان نخستین مسئول این تراژدی ساکت ننشینند و اجساد متلاشیشده و سوخته صدها نفر در تنگه چهارزبر و دشت حسنآباد وجدانهای خفته آنها را به قضاوت میطلبد...».