«جستارهایی در منش اخلاقی شهید آیت‌الله سیداسدالله مدنی» در گفت‌وشنود با حمید منبع جود

بمب منفجر شد و آقا روی دست من افتاد!

در تصاویرِ شهید آیت‌الله سیداسدالله مدنی، جوانی کلاه‌پوست بر سر می‌بینیم که هماره و در هر مکان، ملازم اوست! حمید منبع جود، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، با آن بزرگ آشنا شد و تا هنگام شهادت، او را همراهی و خدمت کرد. آنچه در پی می‌آید، شمه‌ای از خاطرات وی، از مقطع انس با اولین شهید محراب است
بمب منفجر شد و آقا روی دست من افتاد!
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
ظاهرا آشنایی شما با شهید آیت‌الله سیداسدالله مدنی، مربوط به دوران پیش از انقلاب اسلامی است؛ این‌طور نیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله؛ در آن دوره شهید آیت‌الله مدنی، دائما در تبعید بودند. ایشان مدتی در مهاباد، در تبعید به سر می‌بردند و در آن دوره، پدر، برادر و پدرِ همسر بنده، به ملاقات ایشان رفتند و یک روز نزد ایشان بودند و برگشتند. قرار شد پس از آن، بنده هم به دیدن آقا بروم، که دو روز قبل از آن، ایشان زنگ زدند و گفتند: «من در آذرشهر هستم، اگر خواستید به آنجا بیایید...». من و پدرم همراه چند نفر دیگر، به آذرشهر رفتیم و دیدیم که آیت‌الله مدنی دارند در مسجد بزرگی سخنرانی می‌کنند. من حدود بیست عدد عکس حضرت امام را مخفیانه برای ایشان برده بودم. شهید مدنی از دیدن آنها فوق‌العاده خوشحال شدند. در آن دوره، داشتن عکس امام ممنوع بود و اگر ساواک مرا می‌گرفت، حسابی گرفتار می‌شدم! در همان دیدار، از ایشان خواستیم به تبریز بیایند، که قول مساعد دادند.
ما به تبریز برگشتیم و رفتیم خدمت شهید آیت‌الله قاضی طباطبائی. ایشان دستور دادند: «بروید و آقای مدنی را با جلال و شکوه به تبریز بیاورید!». عده‌ای از بزرگان، این کار را کردند. منزلی در میدان مقصودیه، برای شهید مدنی تهیه شد و ایشان در آنجا اقامت کردند. ایشان در مسجدِ محل اقامه جماعت خود، سخنرانی‌های آتشینی را ایراد می‌کرد و داخل و بیرون از مسجد، پر از جمعیت می‌شد! ایشان حتی یک بار گفتند: «باید اسلحه تهیه کنیم، که بتوانیم در مقابل کفار بایستیم!».
 
حمید منبع جود
 
چه ویژگی‌ها و خصالی، در منش آیت‌الله مدنی، در نظر شما برجسته‌تر و شاخص‌تر می‌آمد؟
آقا مجموعه‌ای از خصالِ مردان بزرگ و نمونه یک مسلمان واقعی بودند، اما شجاعتشان بیشتر از هر چیزی، مرا به خود جلب می‌کرد! آقا در تبریز تنها بودند؛ برای همین، یک شب من پیش ایشان می‌ماندم و یک شب اخوی. یک شب نوبت من بود که دیدم در خانه را زدند! رفتم و دیدم چند افسر، پشت در هستند. از آقا کسب تکلیف کردم که چه کنم؟ ایشان فرمودند: «برو تعارف کن بیایند داخل!». من هم اطاعت کردم. آقا درست در همان لحظه داشتند اعلامیه امام را مطالعه می‌کردند! به آنها تعارف کردند که بنشینند؛ سپس به آنها گفتند: «شما فرزندان این ملت هستید. امام این کارها را می‌کنند که شما آقا باشید و نوکر آمریکا نباشید، پهلوی ملعون شما را نوکر آمریکا کرده!...». خلاصه آقا نیم‌ساعتی با آنها حرف زدند و آنها که برای تهدیدِ ایشان آمده بودند، با لحن ملتمسانه‌ای گفتند: «آقا! لطفا در سخنرانی‌ها، کمی ملایم‌تر صحبت کنید!». آقا فرمودند: «مگر من چیزی غیر از قرآن و نهج‌البلاغه می‌گویم؟ اینها تند هستند؟» به هر حال آنها رفتند و آقا فرمودند: «الحمدلله! امشب یک کار ثواب کردیم!» ترس، ابدا در وجود آقا راه نداشت! تمام شجاعت ایشان هم، به این برمی‌گشت که هدفشان، اسلام و رضایت خدا بود. یک شب که نوبت اخوی بود که پیش آقا بماند، حدود ساعت 12 شب، مأموران ساواک به خانه ایشان می‌ریزند. اولش آقا با آنها راه نمی‌افتند و می‌گویند: «باید به روی من اسلحه بکشید و مرا به‌زور ببرید، که روز قیامت حجت داشته باشم که برای حفظ جانم دنبال شما آمدم!...». بعد هم حاضر نمی‌شوند که سوار ماشین ساواک بشوند و با ماشین آقای حسین‌نژاد و همراه برادرم می‌روند. ایشان را به قم می‌فرستند و بعد از آن، ایشان رفتند به همدان. همه اینها کار خدا بود؛ چون رژیم دستور داده بود که لشکر زرهی کرمانشاه، برای سرکوب راه‌پیمایان در تهران، راهی تهران شود. با مدیریت و هوشمندی آیت‌الله مدنی، این توطئه خنثی و لشکر زرهی کرمانشاه، توسط مردم زمینگیر شد. اینجا هم باز به خواست خدا، عدو سبب خیر شد؛ چون معلوم نبود اگر شهید مدنی، از تبریز به قم و سپس به همدان نمی‌رفتند، چه بلایی بر سر مردم می‌آمد! خیلی‌ها می‌گفتند: اگر لشکر زرهی کرمانشاه به تهران می‌رسید، کار تمام بود!
 
و دیگر ویژگی‌های ایشان؟
آیت‌الله مدنی حرفی را نمی‌زدند، مگر اینکه خودشان به آن عمل می‌کردند. یادم هست بنزین و نفت که کم شده بود، گفتند: «از فردا ماشین نمی‌بریم. من پیش مردم می‌گویم: بنزین کم است، صرفه‌جویی کنید، حالا خودم سوار ماشین بشوم و این‌طرف و آن‌طرف بروم؟». یک‌بار شهید رجایی همراه شصت نفر آمده بودند تبریز و می‌خواستند بیایند به ملاقات آقا. پرسیدیم: شام به آنها چه بدهیم؟ آقا فرمودند: «همان شامی که خودمان می‌خوریم!». گفتم: آقا بد است؛ اینها نخست‌وزیر و وزیر هستند! آقا گفتند: «در منزل ما که وزیر نیستند، میهمان‌اند و میهمان همان چیزی را می‌خورد که صاحبخانه جلوی او می‌گذارد. به همان برنجی که داریم، کمی سیب‌زمینی اضافه کنید!...».
در حفظ بیت‌المال، سهم امام و...، بسیار محتاط بودند. یک روز برادر ایشان، از آذرشهر آمد و گفت: سخت محتاج شده و به کمی پول نیاز دارد! آقا فرمودند: «من با همان پول اجاره‌ای که شما می‌فرستید، زندگی می‌کنم و درآمد دیگری ندارم!». برادر ایشان گفت: این همه پول به شما می‌دهند. آقا فرمودند: «این پول‌ها مال من نیست؛ بیت‌المال است و نمی‌توانم جز در موارد خاص خودش، خرج کنم!». برای آقا، غریب و آشنا فرقی نداشت. همیشه با همه، یکسان رفتار می‌کردند و هیچ‌وقت عوض نشدند. هیچ تلّون و تغییری، در منش و روش ایشان دیده نمی‌شد. تنها نکته مهم، اجرای احکام اسلام بود و بس! اگر بخواهم از محسنات ایشان بگویم، سال‌ها طول می‌کشد!
 
ظاهرا یک بار هم در کنار آیت‌الله مدنی، به دیدار امام خمینی رفتید، که شنیدن خاطره آن، در این بخش از گفت‌وگو، برای ما مغتنم است.
بله؛ آن هم داستان جالبی داشت. هرگز نشد که آقا قولی بدهند و هر قدر هم که دشوار بود، به آن عمل نکنند. ایشان به من قول داده بودند که یک‌بار که به ملاقات حضرت امام می‌روند، مرا هم با خود ببرند. یک‌بار همراه ایشان، رفتیم به تهران و بیت امام در جماران. مدتی در حیاط منتظر بودم که حاج احمد آقا آمدند و مرا صدا زدند. من رفتم و دو زانو جلوی امام نشستم. از امام اجازه گرفتم و دستشان را بوسیدم و ایشان فرمودند: «خدا شما را حفظ کند؛ اگر مایلید می‌توانید بمانید». عرض کردم: نه آقا! بیرون منتظر می‌مانم. صحبت‌های آقا با امام، چند دقیقه‌ای طول کشید و ایشان آمدند بیرون. خدمتشان گفتم: آقا، لازم نبود زحمت بکشید و مرا صدا بزنید! فرمودند: «نه، من به شما قول داده بودم و باید به قولم عمل می‌‌‌کردم». آن روز آقا برای صحبت درباره بنی‌صدر، پیش حضرت امام رفته بودند. موقعی که برگشتند، فرمودند: «به خدا ما این امام را نمی‌شناسیم! به محض اینکه نشستم، فرمودند: می‌دانم برای چه موضوعی آمده‌اید؛ صبر داشته باشید تا مردم او را خوب بشناسند و کمی بیدار شوند. به‌موقع عزلش خواهم کرد؛ آسوده‌خاطر باشید!». این مال ایامی است که هنوز کسی به بنی‌صدر حرفی نمی‌زد و فقط شهید دکتر آیت بود که اعتراض داشت. ایشان هم بسیار آدم عجیب و نابغه‌ای بود. با اینکه آدم خیلی بزرگی بود و سیاست و تاریخ را خیلی خوب می‌دانست، قدرش شناخته نشد! خدا رحمتش کند.
در میان خصلت‌های آقا، یادم نمی‌رود که ایشان، چقدر مراقب اطرافیان بودند. شب‌ها که از مسجد برمی‌گشتیم، می‌گفتند: «پاسدارها را بیدار نکن، بگذار بخوابند!...». همیشه هم شام را با آنها می‌خوردند، که یک وقت به دلشان بد نیاید! شام هم که تمام می‌شد، می‌فرمودند: «پسرها! بروید بخوابید، من هیچ‌طوری‌ام نمی‌شود!». می‌گفتند: آقا! اینطور که نمی‌شود، ما را گذاشته‌اند که مراقب شما باشیم. می‌فرمودند: «با اجازه من، بروید و بگیرید بخوابید!». من خیلی دلم می‌خواست صدای نماز خواندن آقا را ضبط کنم. چندبار خواستم این کار را بکنم، فرمودند: «چه خبر شده؟ مگر قرار است شهید بشوم که می‌خواهی صدای مرا ضبط کنی؟». خلاصه اجازه نمی‌دادند و می‌گفتند: «بگذار یک وقت که حالم خیلی خوب است ضبط کن!». نماز جمعه که می‌رفتیم، مسافتی قبل از محل نماز جمعه، از ماشین پیاده می‌شدند و پیاده راه می‌افتادند! می‌گفتیم: آقا، خیلی مانده! می‌گفتند: «پسر! این مردم برای شنیدن حرف‌های من آمده‌اند، حالا من با ماشین از جلوی آنها عبور کنم؟ باید تک‌تک‌شان را ببینم!»
 
در روز شهادت ایشان، شاهد چه صحنه‌ای بودید؟
آقا بعد از اقامه نماز جمعه و  قبل از نماز عصر، نماز ظهر را اعاده می‌‌کردند! خودشان صاحب اجتهاد بودند و فتوایشان، این‌طور بود. آن روز هم داشتند، نماز ظهر را اعاده می‌کردند که یک نفر نامه‌به‌دست آمد جلو! ایشان دستور اکید داده بودند که «وقتی می‌خواهند به من نامه بدهند یا مرا ببوسند، مانع نشوید!». ما می‌گفتیم: آقا! بعضی‌ها سوءقصد دارند، ولی ایشان می‌فرمودند: «دست از این کارها بردارید!». آن روز می‌خواستم آن بابا را کنار بزنم که بمب منفجر شد و آقا روی دست من افتادند! زنده ماندن من در آن حادثه، شبیه به معجزه بود!
  https://iichs.ir/vdcjh8e8.uqeyazsffu.html
iichs.ir/vdcjh8e8.uqeyazsffu.html
نام شما
آدرس ايميل شما