15 خرداد سال 1401، برای علاقهمندان به انقلاب و نظام اسلامی، موسمی تلخ بود. در این روز، یار دیرین امام و رهبری، زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود دعایی، روی از جهان برگرفت و به ابدیت پیوست. هم از این روی و در نکوداشت مجاهدات آن روحانی پرتلاش و اخلاقی، شمهای خاطرات مبارزاتی وی را مورد بازخوانی تحلیلی قرار دادهایم. مستندات نوشتار پیآمده، از مجموعه «پا به پای آفتاب» جلد دوم، برگرفته شده است
نخستین سفر به عراق و دغدغه مبارزات در ایران
زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود دعایی، در دوران دستگیری امام خمینی در 15 خرداد 1342، به قم مهاجرت کرد و به کسوت یکی از مبارزان نهضت اسلامی درآمد. او چندی پس از تبعید رهبر کبیر انقلاب اسلامی به نجف و شناسایی شدنش توسط ساواک قم، تصمیم گرفت تا به عراق مسافرت کند. این نخستین سفر مبارزاتی وی به نجف بود، که به دلایلی که خود در خاطراتش گفته است، نسبتا زود پایان یافت و او را به بازگشت به ایران سوق داد:
«سفر اول من به عراق، وقتی بود که نسبتا در قم شناختهشده بودم و ساواک به نحوی، نسبت به فعالیتهای من حساس شده بود. برای اینکه مدتی از انظار دور باشم و از طرفی به زیارت عتبات مقدسه و حضرت امام(رضوان الله تعالی علیه) علاقه داشتم، راهی عراق شدم. سه ماه در آنجا اقامت گزیدم. در نجف شنیدم که حضرت امام برای اولین بار بعد از تبعید، نامهای سرگشاده خطاب به امیرعباس هویدا نوشتهاند و همچنین اعلامیهای خطاب به فضلا و روحانیان حوزههای علمیه، انتشار دادهاند. این اعلامیه در سطح وسیعی، تکثیر و توزیع شده بود. در جریان توزیع، ساواک موفق شد چاپخانه و هستههای توزیعکننده را کشف و عدهای را دستگیر کند. این موفقیت ساواک، تا اندازهای شکستی را که در جریان توزیع و نشرِ موفق اعلامیه امام در جریان کاپیتولاسیون خورده بود، جبران کرد؛ چرا که ساواک نتوانست هیچ یک از افراد فعال در چاپ و انتشار آن اعلامیه را شناسایی کند. در گزارشهای ساواک آمده بود: کلیه هستههای مرتبط با آقای خمینی را دستگیر کردهایم و ایشان در داخل کشور یاوری ندارد!... به همان نسبت که این موضوع برای ساواک خوشایند بود، برای یاوران امام تلخ و ناگوار بود. روزی نزدیک غروب، در مدرسه آیتالله بروجردی در نجف، منتظر نماز مغرب و عشا بودم، که مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی(رحمتاللهعلیه) به من فرمودند: در تهران چنین اتفاقی افتاده است، اگر برایتان امکان دارد، به ایران برگردید و این شکست را جبران کنید... من قبول کردم و گفتم: اتفاقا من امکانات تکثیر اعلامیه هم دارم که قبل از آمدن، آنها را در جای امنی پنهان کردهام...».
ساواک در پی دستگیری «سیدِ شیرازی»
زندهیاد دعایی پس از بازگشت خویش به ایران و برای جبران ملالتهایی که پس از تبعید رهبر نهضت اسلامی از کشورمان روی داده بود، با تکثیر موفقیتآمیز پنجاههزار نسخه از اعلامیههای امام خمینی و پخش آن، به فعالیتهای مبارزاتی خویش تداوم بخشید. بااینهمه و در مرحله بعد، پس از انتشار اعلامیه اعتراضی در ماجرای تاجگذاری پهلوی دوم، مورد شناسایی و پیگرد ساواک قرار گرفت:
«به این ترتیب مخفیانه از نجف به ایران برگشتم و اعلامیه امام را در بیستهزار نسخه تکثیر کردم! اعلامیه با موفقیت چشمگیری پخش شد، بهطوری که دوباره نیاز به تکثیر آن احساس شد. برای بار دوم، آن را در سیهزار نسخه تکثیر کردیم و باز هم با موفقیت توزیع شد و در دسترس همه قرار گرفت. این کار به دوستان و یاران امام، روحیه داد. جریان جشنهای تاجگذاری پیش آمد. تنها گروه و هسته مبارزاتی که جرئت آن را پیدا کرد که مشخصا در برابر شاه موضع بگیرد، روحانیان بودند. آقای هاشمی رفسنجانی بیانیهای را خطاب به شاه تنظیم و روحانیان آگاه و مبارز حوزه علمیه قم، آن را تأیید کردند. این بیانیه هم در سطح گستردهای تکثیر و توزیع شد. به دنبال این جریان، فعالیت ساواک برای کشف و دستگیری هسته مرکزی شروع شد. آنها هر عنصر مبارزی را که احتمال میدادند دستی در این کار عظیم داشته باشد، دستگیر و بازجویی میکردند. متأسفانه در جریان توزیع بیانیه علیه تاجگذاری، یکی از آقایان دستگیر شد. رابطه این آقا و من، در جریان بستهبندی اعلامیهها و نشریات بهوجود آمد؛ به این صورت که وقتی او در تهران زندگی مخفی خود را میگذراند، من به توصیه آقای هاشمی، جهت بستهبندی به منزل ایشان میرفتم. این فرد مرا نمیشناخت و من هم خودم را به او، به عنوان سیدعلوی یا حسینی معرفی کرده بودم و چون لهجهام کرمانیِ نزدیک به شیرازی است، میگفتم: اهل شیرازم! بااینهمه این آقای بزرگوار، پس از دستگیری و شکنجههای بسیار، نتوانسته بود مقاومت کند و قضیه لو رفت! به دنبال آن ساواک بهشدت در پی یک سید شیرازی و کرمانی میگشت و هرکس را که به این نام و نشان در میان طلبههای شیرازی یا کرمانی مییافت، دستگیر و بازجویی میکرد. یادم هست یک سید حسینی کرمانی بود که در آن زمان با آقای شریعتمداری ارتباط داشت. با اینکه ساواک از ناحیه او خاطرش آسوده بود، ولی من باب احتیاط او را هم دستگیر کرده بودند!...».
در راه دشوار بازگشت به عراق
همانگونه که اشارت رفت، زندهیاد دعایی پس از شناسایی توسط ساواک، در پی اعلامیه اعتراض به تاجگذاری شاه، به زندگی مخفی روی آورد و بنا به توصیه برخی انقلابیون، رهسپار نجف گشت. وی در این بازگشت، فراز و نشیبها و نیز دشواریهای فراوان را متحمل گشت، که به شمهای از آنها در خاطرات خویش اشاره کرده است:
«در این مقطع، دوستان صلاح دیدند که من دوباره به عراق برگردم. آیتالله منتظری به آیتالله قائمی در آبادن، نامهای نوشتند و مسئله خروج را به ایشان توصیه کردند. به آبادان که رسیدم، متوجه شدم که شناسایی شدهام! ساواک کرمان از پرونده من، عکسهایی را برداشته و به فردی که ذکرش رفت و دستگیر شده بود، نشان داده بود. او هم مرا شناسایی و هویت مرا تأیید میکند که: بله، صاحب این عکس با من در ارتباط بود!... ساواک که در به در دنبال من بود، مطلع شد که به آبادان رفتهام! در حیاط حوزه علمیه آبادان ایستاده بودم که فردی وارد مدرسه شد. آقای قائمی به من اشاره کرد که پنهان شوم. این فرد پیش از آن، به آقای قائمی گفته بود: دنبال طلبه سیدی با این خصوصیات هستیم، که طبق گزارش با اتومبیل از تهران به آبادان آمده است. آقای قائمی به او گفته بود: بله چنین شخصی برای تبلیغ به اینجا آمده بود و من او را به بندر ماهشهر فرستادم! بعد از رفتن این فرد، آقای قائمی به من گفت: این شخص از مأموران ساواک است که من با دادن برخی از اطلاعات سوخته، اعتماد او را جلب کردهام و در عوض، او هم اطلاعاتی را به من میدهد. اکنون هم توجه ساواک را از آبادان به ماهشهر معطوف کردهام؛ بنابراین بهتر است که هرچه زودتر از ایران خارج شوید... ایشان مرا به دست فردی مطمئن به نام صمد سپرد، که از مرز عبور دهد. من عمامه سفیدی بر سر گذاشتم و همراه با صمد، عازم عراق شدم. او مرا تا کنار جاده فاو ـ بصره رساند و از آنجا خودم با مشکلاتی بسیار، راهی نجف شدم. در بین راه وقتی به کاظمین رسیدم، آقای توسلی را دیدم که عازم ایران بود. به ایشان گفتم: به آقا مصباح بگویید که فلانی به سلامت از ایران خارج شد! وقتی این خبر به دوستان در داخل زندانها رسیده بود، خیلی خوشحال شده بودند؛ زیرا من مدارک بسیاری داشتم که در صورت لو رفتن، علاوه بر سنگین شدن جرم بسیاری از آنان، عده جدیدی نیز دستگیر میشدند...».
یاران ناشناخته امام خمینی در نجف
تکثیر و توزیع بیانیههای امام خمینی یا تشکلهای مبارز در نجف، در زمره دیگر فعالیتهای حجتالاسلام دعایی بهشمار میرود. وی در ارسال این پیامها به ایران، از طریق مبارزین یا عدهای از یاران ناشناخته رهبر انقلاب در نجف، اقدام میکرد. او زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی را در زمره این عناصر ناشناخته میداند و دراینباره میگوید:
«بخش دیگری از فعالیتهای من، مربوط میشد به تکثیر و پخش پیامها و اطلاعیههای امام، که پس از شهادت حاج آقا مصطفی و حرکتهای خودجوش مردمی، حجم آن زیادتر شده بود؛ به همین دلیل نیز حساسیت بر آن، بیشتر شده بود. اعلامیهها را تکثیر میکردیم و از طریق مسافرانی که با کاروانهای هفتروزه به عتبات میآمدند، به ایران می فرستادیم. علاوه بر آن، یک سری از افراد ناشناخته داشتیم که نه سفارت ایران آنان را میشناخت و نه کسانی که در نجف، در اطراف بیت امام مراقب بودند. این مراقبان همواره حواسشان به رفتوآمدهای مربوط به بیت امام بود، تا مراجعین را شناسایی کنند. از این افراد ناشناخته، برای فرستادن پیام به ایران، در مواقع حساس استفاده میکردیم. یکی از این افراد، مرحوم آقای سیدعلیاکبر ابوترابی فرد بود، که سالها در اسارت رژیم صدام به سر بردند. فرد دیگر، آقا شیخ محمود محمدی یزدی بود، که در دفتر استفتائات امام فعالیت میکرد. این آقایان بدون نام و نشان و در بدترین شرایط، با ایثار و فداکاری، پیامها را به ایران میرساندند؛ به طور مثال همین آقای محمدی، بعد از سالها دوری و زندگی در غربت، بستگانشان را دعوت کرده بود که از ایران برای دیدن ایشان بیایند. عصر همان روزی که بستگانشان آمده بودند، نامهای به ایشان دادم و گفتم: این نامه فوری است و باید آن را به تهران ببرید، بلیت هم برای شما گرفتهایم!... ایشان هم همان شب عازم بغداد شد و از آنجا نیز به ایران رفت. به خانواده خود نیز گفته بود که به بغداد رفته و برمیگردد! ولی در واقع به ایران رفت و برگشت...».
ابوابراهیم مسیحی، به مثابه عامل ناشناخته تکثیر پیامها
راه تکثیر اعلامیههای امام خمینی در نجف، هماره بر روحانیان مبارز از جمله زندهیاد دعایی، هموار نبود. آنان پس از بهبود روابط عراق با ایران، در محدودیتهای شدید قرار گرفتند و در این مسیر، دشواریهای فراوان را به جان خریدند! دعایی در خاطرات خود، به فردی مسیحی اشاره دارد که در بغداد، به تکثیر اعلامیههای رهبر انقلاب میپرداخت و تا پایان نیز، هویت وی بر مأموران عراقی و ایرانی پنهان ماند:
«امکانات تکثیر پیامها پس از انعقاد قرارداد الجزایر، خیلی محدود شد. ما بهشدت در مضیقه قرار گرفته بودیم، بهطوری که برای تکثیر مجبور بودم که به سوریه بروم و برگردم! این کار به این صورت انجام میگرفت که چون من سه ماه در پایگاه فلسطینیها در لبنان آموزش دیده بودم، از سازمان الفتح کارت شناسایی داشتم؛ لذا به بغداد میآمدم، لباسهایم را عوض میکردم و به وسیله این کارت از مرز خارج میشدم! در سوریه کار را انجام میدادم و دوباره به بغداد برمیگشتم و در آنجا لباسهایم را عوض میکردم و به نجف میآمدم. در بغداد یک وسیله تکثیر داشتم که تا آخر هم شناسایی نشد! به این صورت که در آنجا، مرکزی برای فروش و تعمیر وسایل تایپ و فتوکپی بود. مسئول این دفتر، فردی مسیحی به نام ابوابراهیم بود. من نزد این فرد رفتم و گفتم: من فردی روحانی هستم که در کربلا مدرسه علمیه دارم، گاهی اوقات نیاز است که اوراقی را به تعداد محصلان تکثیر کنم، ولی بعثیها ایجاد مزاحمت میکنند؛ در هر صورت ما و شما به خدا اعتقاد داریم، پس به خاطر خدا این کار را برایم انجام بده!... ابوابراهیم پذیرفت. گاهی به تعداد یک کلاس و گاهی نیز به تعداد شاگردان پنج کلاس، اعلامیههای امام را به آنجا میبردم و تکثیر میکردم. در این جریان، با کارکنان این مرکز مأنوس شده بودم و به مناسبتهای مختلف، مانند کریسمس و سایر اعیاد، برایشان هدیه میبردم. خلاصه اعتماد آنان را جلب کرده بودم؛ بهطوری که برخی اوقات خودم پای دستگاه میرفتم و تکثیر میکردم. صبح امام پیام میدادند و شب آن را تکثیر کردم و به دست زائران میرساندم. در ماجرای مصاحبه امام با روزنامه «لوموند»، عین روزنامه را فتوکپی کردیم و یا متن ترجمهشده، آن را به زبانهای عربی، انگلیسی و فارسی، در بغداد، ایران، لبنان و بسیاری از جاهای دیگر پخش کردیم. عراقیها حساس شده بودند، که این امکانات را ما از کجا بهدست آوردهایم؟ مأموران ساواک و وابستگان به سفارت ایران هم، به خیال آنکه عراقیها این خدمات را در اختیار ما میگذارند، به رژیم عراق اعتراض کردند! آنها فکر میکردند که عراقیها عامل فعالیت مجدد ما هستند. به همین منظور هم به دولت عراق پیغام دادند: این شما هستید که به اینان امکانات میدهید، که میتوانند با این سرعت، پیامِ صبح را عصر و تکثیرشده، به مردم بدهند، حتی با عین دستخط!... عراقیها به تلاش افتادند تا راز جریان را کشف کنند. حتی رئیس سازمان امنیت بغداد، به همین منظور به نجف آمد و مرا به عنوان فردی که رابط تشکیلات حضرت امام با گروهها هستم، خواست. او گفت: این کارهای شما، بر خلاف آن تعهد و قراردادی است که ما با ایران امضا کردیم؛ اگر از این به بعد اطلاعیهای تکثیر شود، تو را دستگیر میکنیم و تحویل رژیم ایران میدهیم! ... به او گفتم: اولا شما این کار را نمیکنید؛ زیرا شما که عامل رژیم ایران نیستید، احتمالا متوجه نیستید که چه میگویید! ثانیا من چنین مسئولیتی را نمیپذیرم! شما میتوانید مرا یک هفته بازداشت کنید؛ اگر پیامهای آیتالله خمینی تکثیر شد، بدانید من مسئول نیستم و اگر تکثیر نشد، معلوم میشود من مسئولم! گفت: به هر حال، تو مسئولی!... اکنون خاطرهای به یادم آمد که نقل میکنم. بعد از پیروزی انقلاب، که من به عنوان مسئول سفارت جمهوری اسلامی در بغداد مشغول به کار شدم، روزی یکی از دستگاههای فتوکپی سفارت خراب شد. به یکی از کارمندان، آدرس ابوابراهیم را دادم و گفتم: بگو بیاید و این دستگاه را درست کند! این کارمند سفارت میگفت: وقتی خودم را به ابوابراهیم معرفی کردم و فهمید از جانب تو هستم، مرا به گوشه کارگاهش برد و با گریه مرا بوسید و گفت: من نمیداستم شماها کی بودید و چه میکردید، ولی وقتی سید را از تلویزیون دیدم که برگه اعتماد خود را به حسن البکر میدهد، فهمیدم که او چه کسی بود و آن اوراق که برای تکثیر میآورد، چه بوده است. در هر صورت من اگر الان به سفارت شما بیایم، بعثیها نسبت به من حساس میشوند و مرا اذیت میکنند. به سید بگو که به تعمیرکاران عراق اعتماد نکند؛ زیرا اینها همه مأمورند و به غیر مأمور، اجازه ورود به سفارت را نمیدهند! خودتان از تهران کسی را بیاورید تا برایتان تعمیر کند...».
در روز واقعه!
بیتردید یکی از وقایع تلخ دوران حضور زندهیاد دعایی در عراق، شهادت فرزند ارشد و نامآور امام خمینی، آیتالله حاج سیدمصطفی خمینی بود. او در آن روز، نخستین کسی بود که از این واقعه تلخ اطلاع یافت و بااحتیاط، حجتالاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی را به منزل برادر فراخواند:
«منزل ما، در همسایگی منزل مرحوم حاج آقا مصطفی بود و رابطه بسیار نزدیکی با هم داشتیم. آن روز خدمتکار ایشان، سراسیمه آمد و از من خواست که سریع خودم را به منزل حاج آقا مصطفی برسانم و گفت: حال ایشان خوب نیست! من بهسرعت خودم را به بالای سر ایشان رساندم و بعد یک نفر را مأمور کردم که سریع به منزل امام برود و به حاج آقا احمد بگوید که خودش را به آنجا برساند و با هیچ کس دیگری هم حرف نزند! احمد آقا آمد و به اتفاق، حاج آقا مصطفی را به بیمارستان بردیم. در آنجا فوت قطعی ایشان را اعلام کردند و گفتند: برای فهمیدن علت فوت، باید کالبدشکافی انجام شود. احمدآقا سریع به منزل برگشت تا از طریق افراد مورد اعتماد و احترام امام، که در بیت حضور داشتند، این خبر را به ایشان برساند. امام از رفتن غیرمترقبه احمد آقا به منزل برادرش، حدس زده بودند که باید اتفاق ناگواری رخ داده باشد! لذا دو بار احمد آقا را که در طبقه بالای منزل بود، صدا میزنند و ایشان جواب نمیدهد! بار سوم فریاد میزنند و احمدآقا دیگر نمیتواند تحمل کند و اشکش جاری میشود! به اطلاع امام میرسد که حاج آقا مصطفی از دنیا رفتهاند و برای کشف علت، باید جنازهاش کالبدشکافی شود، که امام اجازه این کار را نمیدهند و میگویند: "جنازه را 24 ساعت نگه دارید و بعد دفن کنید!"».