ظاهرا آغا گلین خانم، زن پدر حاج میرزا هادی بوده، مادر جلال؟
بله. من در سنین کودکی برخی از خاطرات را از زبان این پیرزن که در ۱۰۴ سالگی به رحمت خدا رفت شنیدهام؛ یعنی میشود حدود ۳۸ سال قبل، (حدود سال ۱۳۴۴). اواخر عمر ایشان بود و ما به منزلشان رفتوآمد داشتیم و خاطرات بسیار جالبی را از ایشان میشنیدیم.
ایشان بعد از شیخ ازدواج نکرد؟
خیر. من اخیرا وصیتنامه منتشرنشدهای از مرحوم شیخ را در روزنامه «جام جم» منتشر کردم. در آنجا شیخ از ایشان یاد میکند و میگوید: اگر ایشان خواست پس از من ازدواج کند، اسلام راه را برایش باز گذاشته، ازدواج کند، منتها بچهها را از او بگیرید. اگر هم خواست بچهها را نگهداری کند، با او همراهی و کمکش کنید و این نشان میدهد که او وفادار ماند...
اصلا این خاطره را از این زن متدینه دارم که در سنین کودکی از ایشان شنیدم و در بسیاری از تواریخ هم هست؛ آن هم اینکه آمدند و به مرحوم شیخ توصیه کردند که به سفارت روس پناهنده شود و ایشان یک تعبیر مازندرانی را فرمودند که شیخ گفته بود: «اگر مرا در مبال منزل خودم منظور توالت است، محبوس بکنند شرف دارد به اینکه بخواهند به روس پناهنده بشوم....»
این را آغا گلین خانم میگفت؟
بله؛ از شیخ نقل میکردند. تعبیر ایشان از قصه مهدی این بود که میگفت: بههرحال این اشتباه شد و این فرزند ناخلف، از شیر دایه ناصبی ارتزاق کرد و از همان جا، این بنا کج گذاشته شد. ایشان نقل میکرد که او در زمان مرحوم شیخ در مقابل ایشان میایستاد و هتاکی میکرد و مرحوم شیخ، او را نفرین کرد.
دقیقا چه تعبیر و نفرینی کرده بودند؟
عین نفرین ایشان در ذهنم نیست، ولی عدم رضایت پدر و طرد از سوی ایشان از همان زمان مطرح بود و این دو شاخه شدن و اختلاف وجود داشت. آقازاده دیگر ایشان که ما منسوب به ایشان هستیم به لطف خدا در راه صواب افتاد. منظورم مرحوم میرزا هادی است. مرحوم هادی به راه درست هدایت شد و مهدی هم به راه کج افتاد. به لطف خدا از مرحوم هادی، فرزندان زیادی به جا ماندند و به شکر خدا از این شجره خبیث و ناخلف، فقط
نورالدین کیانوری باقی ماند که او هم عقیم بود.
در اینجا میخواهم قدری به مسائل بعد از انقلاب و مواجهه خودم با کیانوری بپردازم. در خانواده مرحوم شیخ، گرایش به مقوله قضا و علم حقوق از دیرباز وجود داشته و بعضی از اعضای خانواده هم این راه را ادامه دادند. از جمله بنده حقیر این افتخار را داشتم که در رشته حقوق تحصیل کنم. ابتدا کمی از خودم میگویم و بعد به سراغ داستان کیانوری میروم. در اوایل انقلاب، خدمت مرحوم
شهید آیتالله بهشتی رسیدم. در آن موقع، بنده در سپاه انجام وظیفه میکردم. ایشان به من توصیه کردند: حقوق بخوان و به دستگاه قضایی بیا بنده هم از باب اطاعت و نیز علاقهای که به این زمینه داشتم، وارد این عرصه شدم و در ۲۴ سالگی و پس از فارغالتحصیل شدن در رشته حقوق، افتخار عضویت در مجموعه قوه قضاییه را پیدا کردم و به عنوان یکی از اولین قضات پس از انقلاب، با تشویقها و محبتهای مرحوم شهید بهشتی، در دادگاه انقلاب مشغول فعالیت شدم.
ارتباط شما با آقای بهشتی چگونه آغاز شد؟
من در اوایل انقلاب، به واسطه همین ارتباط نسبی و همچنین معرفی توسط یکی از دوستان، خدمت ایشان رسیدم و ایشان هم با آن جاذبه، تیزهوشی و درایتی که داشتند در همان جلسه اول بنده را تشویق کردند که به جای فعالیت در سپاه وارد امر قضا و امور حقوقی بشوم.
راجع به مرحوم شیخ فضلالله نوری هم تعبیری داشتند؟
ایشان به خانواده ما، بسیار اظهار لطف و محبت داشتند. الان چیز خاصی به یادم نمیآید. اگر در طول گفتوگو چیزی به خاطرم بیاید، عرض خواهم کرد. بههرحال با تشویق ایشان، وارد این کار شدم و آن بزرگوار بنده را به مرحوم آیتالله محمدی گیلانی و
شهید سیداسدالله لاجوردی، که آن موقع دادستان تهران بودند، معرفی کردند. بنده هم در اوایل انقلاب، ذوق این را داشتم که به مسائل مربوط به
تاریخ معاصر، تاریخ مشروطیت و گروهکها بپردازم. این علایق به جای خود، اما دست تقدیر هم ما را در جایی قرار داد که بعد از انحلال
حزب توده و دستگیری سران آن، مسئولیت نمایندگی دادستان انقلاب در رسیدگی به پرونده حزب توده را داشته باشم. یعنی از آن طرف به کیانوری و شجره شیخ انتساب داشتم و از طرف دیگر دادستان دادگاه انقلاب اسلامی برای رسیدگی به حزب منحله توده بودم پس از سالها شاخهای از خانواده که منسوب به مرحوم میرزاهادی نوری هست، در مقابل شجره شیخ مهدی نوری، یعنی شخص نورالدین کیانوری قرار گرفت. البته ایشان در آن اوایل، مرا نمیشناخت. جالب اینجاست که در اوقات فراغت در زندان مینشستم و در مورد حقانیت مرحوم شیخ فضلالله نوری و راه ایشان و بعد موضوع انحراف مهدی پسر شیخ با او مباحثه میکردم. جالب اینجاست که در آن اوایل کیانوری تأیید میکرد که «اساس انحراف فکری من، از ناحیه پدرم بود».
او به واقع به این سخنان معتقد بود، یا خیر؟
اوایل اظهار میکرد که پدر من منحرف شده بود و من هم آدم منحرفی هستم و به خطا رفته، اشتباه و جاسوسی کردهام در برنامههای تلویزیونی هم به این مسائل اعتراف داشت. متأسفانه و در نهایت به اصل خود و به همان اندیشههای انحرافیاش برگشت.
احتمالا آن اعترافات، یک دستور حزبی و سازمانی بوده، برای اینکه بتوانند خود و نیروهای وابسته را حفظ کنند. به همین دلیل سعی کردند در ابتدا همراهی کنند و موج را از سر بگذرانند بعد دوباره به طریقه خودشان برگردند؟
بله؛ دوران تحقیقات قضایی، کیفرخواست و این موارد تمام شد و خود بنده هم متصدی این پرونده بودم. قرار بود که محاکمه به صورت علنی انجام شود که به دلایل خاصی نشد. شرح این محاکمات هست و حقیر افتخار داشتم که به عنوان دادستان و مدعیالعموم این پرونده، ایفای نقش کنم که به لطف خدا آنچه جزای این منحرفین، ملحدین و محاربین بود، در احکام دادگاههای انقلاب انعکاس یافت و خیلیهایشان هم به جزای اعمالشان رسیدند، اما کیانوری از کسانی بود که مدتی در زندان ماند و بعد هم در منزلی اختصاصی، با خانمش مریم فیروز (فرمانفرما)، تحت نظر زندگی میکرد و خاطراتش را مینوشت.
علاوه بر این بنده در طول این سنوات، یعنی 13۶۳ تا 13۶۸، این افتخار را داشتم که زیرنظر حضرتآیتالله موسوی اردبیلی، که مکتب امیرالمؤمنین(ع) و دانشگاه مفید را داشتند، یک دوره
تاریخ معاصر را به صورت تطبیقی مورد تحقیق و پژوهش قرار دهم. خوشبختانه این پنج سال تلاش، ثمره مفید و قابل توجهی داشت.
این تحقیقات بر اساس علاقه شخصی انجام شد یا سفارش آقای اردبیلی؟
خیر؛ من خودم به این کار علاقه داشتم و بدون اینکه کسی توصیهای داشته باشد یک دوره تحقیقاتی را به صورت شخصی شروع کردم. آیتالله اردبیلی در بازدیدی که داشتند و این کارهای پژوهشی را ملاحظه کردند، به این کار بسیار علاقهمند شدند و به بنده توصیه کردند که این کار را زیر نظر خودشان انجام بدهم. اساسا این کار، از دستگاه قضایی خارج و صرفا به عنوان یک پروژه مستقل علمی دنبال شد و بنده این توفیق را داشتم که در این پنج سال، یک دوره
تاریخ معاصر ایران را با نگاه به احزاب و جریانات غیراسلامی، خصوصا جریانات مارکسیستی دنبال کنم. ثمره این تحقیقات، بیست جلد کتاب است که منقّح و تدوین شدهاند و آماده چاپ هستند.
ترتیب ساماندهی موضوعات در این مجلدات، به چه شکل هستند؟
ده جلد به حزب توده اختصاص دارد که ماهیت جریان کمونیستی در ایران را مورد بازخوانی قرار میدهد و ده جلد دیگر، درباره جریانات مختلف مارکسیستی هستند که ناظر به اسناد مورد مطالعه قرار گرفتهاند. در این پروژه، اسناد بسیاری جمعآوری شدند. بالغ بر پنجاههزار سند جمعآوری و مصاحبهها و کارهای تحقیقی مفصلی در حاشیه آن انجام شده. این مجموعه در حال حاضر، در مرکز اسناد انقلاب اسلامی نگهداری میشود.
پس این مجموعه، متعلق به آن مرکز نبوده است؟
خیر؛ بعد از آنکه این کار به پایان رسید، به درخواست مرکز اسناد، به آنجا منتقل شد که به صورت میکرو فیلم نگهداری شود و از بین نرود. اسناد باارزشی هستند. نهایت اینکه به لطف خدا، این توفیق را پیدا کردم که در این کار مؤثر باشم و نتیجه این تلاشها، مجموعه کتابهایی هستند که میتوانند به عنوان یک دوره مستند، درباره
تاریخ معاصر و بهویژه انقلاب اسلامی عرضه شوند.
بعد از آن، بنده تحصیلاتم را تا مقطع فوق لیسانس در زمینه علوم سیاسی دنبال کردم و دوره دکترای تلفیقی از علوم سیاسی و حقوق را خواندم؛ چون لیسانس من حقوق است و این دوره را در انگلستان دنبال کردم. الان هم در مؤسسهای که داریم، بسیار علاقه دارم که بتوانم این تحقیقات را در ابعادی دیگر در زمینه
تاریخ معاصر ادامه بدهم و انجام وظیفه کنم. اجمالا خواستم به این نکته اشاره کنم که دست تقدیر و گردش روزگار این خطوط در خانواده مرحوم شیخ را در برابر یکدیگر قرار داد. فکر میکنم در حد بضاعت، بحث این تقابل در خانواده شیخ را بازشناسانده و مورد ارزیابی قرار داده باشم.
بله، این هم از عبرتهای روزگار است. مرحوم عضدالواعظین مینویسد: شیخ مهدی میگفت به من بگویید «محمد بن ابوبکر!» و بگویید «بر پدرت لعنت». این نکته در خلال تواریخ مشروطه آمده است. جالب این است که از سوی دیگر، شیخ ابراهیم زنجانی هم که قاضی محکمه شیخ بود، از همسر اولش که زنی مؤمنه و متدینه و از پرورشیافتگان اولیه وی قلمداد میشد، در زمانی که هنوز انحرافات بعدی پیش نیامده بود، فرزندی به نام شیخ محمد داشت که در زنجان معلم بود و زنجانیها به او میگفتند: «محمد بن ابوبکر!». مرحوم زاوش میگفت: من در زنجان با این خانواده صحبتی داشتم و اینها خود را از پدر، مبرّا میدانستند. روزگار به این صورت فرجام عمل انسانها را نشان میدهد. نکته دیگر اینکه در دادگاهی که برای مرحوم شیخ تشکیل دادند، ایشان را به بهانه موهوم حکم آخوند خراسانی محکوم کردند! این در حالی است که روزگار چرخید و آخوند خراسانی حکم تفسیق
تقیزاده را صادر کرد و در همان حکم نوشت: هر کسی که از او حمایت کند، شامل همین حکم خواهد بود نامهای از شیخ ابراهیم زنجانی داریم که بعد از حکم آخوند، در زنجان حسابی از تقیزاده تعریف و آخوند را تقبیح کرده است. این نشان میدهد که حکم تفسیق آخوند، شامل شیخ ابراهیم زنجانی هم شده است. اینها از عبرتهای روزگار و بسیار عجیب هستند و نشان میدهد که حقیقت به هر حال خودش را نشان میدهد.
همانطور که استحضار دارید، درباره جریانات ماتریالیستی در ایران کتاب معروفی منسوب به حزب منحله توده، به نام «گذشته، چراغ راه آینده» منتشر شده است. در آنجا آنها به این حقیقت اذعان میکنند که جبر تاریخ یا عبرتی که ما مذهبیون عنوان میکنیم خود آشکارکننده و گویای حقیقت است. یکی از معجزات و عنایات الهی در انقلاب اسلامی این است که همان جریان انحرافی که در داخل بیت مرحوم شیخ فضلالله مرتکب ظلمی شد که از لکههای ننگ این خانواده است به دست فرزندان این انقلاب و دیگر نوادگان شیخ، رسوا و بسیاری از مسائل آشکار شدند. خود آنها در محاکمات خود به این حقیقت مقرّ و معترف میشوند که این انحرافات که سوغات شرق و غرب است، باعث خیانت به این مردم در طول دهههای متمادی بوده است. از آن طرف چهره منور مرحوم شیخ فضلالله در فرآیند انقلاب اسلامی به گونهای واقعی معرفی میشود و میدرخشد که همان مصداق «جَاءَ الْحَقُّ و زَهَقَ الْبَاطِل» و به فرمایش شما از عبرتهای روزگار است که جای تعمق و تأمل دارد که پروردگار عالمیان همواره در جایی حق را آشکار و باطل را نابود و رسوا میکند.
به مطالب جالبی از آغا گلین خانم اشاره کردید. اگر مطلب دیگری را از ایشان به خاطر دارید، نقل بفرمایید؟
سن من در آن مقطع، چندان زیاد نبود. یک کودک بودم که گاه با خانواده به دیدار ایشان میرفتیم...
یعنی ایشان در دوره کودکی شما فوت کردند؟
بله؛ ایشان دلبستگی عجیبی به مرحوم شیخ داشت. بانوی متدینهای بود که به فرمایش شما وفاداری را کامل کرد. من شاید به این نکته توجه نداشتم و شما فرمودید که ایشان به شیخ پایبند ماند و بچهها را بزرگ کرد. همین که این نوع مسائل عمیق و غامض تاریخی را که شاید در حد فهم یک آدم بالغ هم نباشد، به صورت داستان برای یک کودک تعریف میکرد، حکایت از عمق دلبستگی این مرحومه به شیخ بود.
میخواسته که از اطلاعاتش درباره شیخ، چیزی به یادگار بماند...
بله، از جنس همین داستانهای کوتاهی بود که برای من تعریف میکرد. میگفت: مرحوم شیخ سری تکان میداد و تسبیحی داشت و ذکر میگفت، در این حال فرمودند: اگر مرا در مبال منزل هم زندانی کنند، حاضر نیستم زیر بیرق کفر قرار بگیرم. خاطره دیگری که از ایشان به یاد دارم، این است که شیخ از مهدی حالت تنفر داشت، میگفت: بعد از اینکه مهدی را در سنگلج کشتند و جنازهاش را در برف انداختند، دو، سه روز میآمدند و میگفتند: بیایید جنازهاش را جمع کنید و کسی حاضر نبود جنازه این ملعون را از روی برفها بردارد. این هم نکتهای بود که ایشان با خوشحالی و مسرت بیان میکرد. درحالیکه مهدی به نوعی فرزندش بود، اما تبرّیای که ایشان از او میجست از نکات بسیار تأملبرانگیز بود. نکته بعد اینکه استحضار دارید، پس از اینکه مهدی کشته شد فرزندش که همین کیانوری باشد به خارج مهاجرت کرد...