آیتالله محمد محمدی گیلانی، مدتی ریاست دادگاههای انقلاب اسلامی مرکز را برعهده داشت؛ هم از این روی و در تکریم آن بزرگ، شمهای از خاطرات آقای محمد ایوب عبداللهی، یکی از همکاران ایشان در دوران تصدی امر قضا را به شما تقدیم میکنیم.
محمد ایوب عبداللهی
بسمالله الرحمن الرحیم. خدای را شاکرم که مجالی پیش آمد تا از بزرگمرد عالم فقاهت، فلسفه، اخلاق و فقه، یعنی حضرت آیتالله حاج شیخ محمد محمدی گیلانی (رضوانالله تعالی علیه) یادی بکنم. من میخواهم چند خاطره بگویم. برخی از این خاطرات را ممکن است عدهای شنیده باشند، اما اگر به گوش دیگران هم برسانند، خالی از لطف نیست. گذشته از این، یادآوری آنها برای خودمان هم درس و عبرت است و تذکار به اینکه کجا بودیم و کجا هستیم!
خاطره نخست: اینکه یک روز، بنده خدمت حضرت آیتالله گیلانی رسیدم. ما در یک طبقه کار می کردیم. اتاق بنده آخر سالن بود و اتاق ایشان دست چپِ آخر سالن. از ایشان درباره حضرت امام خمینی و تفاوتهای ایشان با آقای منتظری سؤال کردم. ایشان ضمن صحبتهایی که برایم کردند، خواستند با این مثال مرا شیرفهم کنند که اگر نمره امام را 100 بدهیم، نمره منتظری 15 یا 20 بیشتر نیست! فاصله حضرت امام تا سایر فقها از جمله آقای منتظری، به این شکل است. من از این مثال، دریافتم که منظور حضرت آیتالله چیست.
خاطره دوم: برای بعضی از حکام شرع، در احکامی که صادر میکردند، شبهه ایجاد شده بود که این احکام، مطابق شرع هست یا خیر؟ حضرت آیتالله گیلانی ترتیبی دادند که عدهای از این افراد از جمله حقیر، خدمت حضرت امام خمینی رسیدیم و موضوع را مطرح کردیم. حضرت امام فرمودند: آقای محمدی، مجتهد مطلق هستند... و با این عبارت و نحوه بیان آن، آقای گیلانی را مجددا تأیید کردند. مفهوم این عبارت این بود که از این پس، هر حکمی که صادر شد و آقای گیلانی تأیید کردند، دیگر شبهه نداشته باشید.
خاطره سوم: مربوط به ماجرای ملاقات ما با آقای منتظری است. در آن روز، اغلب دوستان بودند و با شهید بزرگوار آقای لاجوردی، برای دیدار با آقای منتظری به قم رفته بودیم. خاطرم هست که وسیله ما، یک مینیبوس بود که خود آقای لاجوردی تا قم آن را رانندگی کرد! اول صحبت، آقای منتظری به شوخی یا جدی خطاب به آقای لاجوردی گفت: «هنوز هم در زندان خلاف میکنید؟!» همه ما یکه خورده و واقعا مأیوس شدیم که عجب! پس ما که داریم در زندان کار میکنیم، مشغول خلاف هستیم؟ وقتی از منزل آقای منتظری بیرون آمدیم، همه دور آقای گیلانی جمع شدیم و پرسیدیم: «آقا! این چه صحبتی بود که ایشان کرد؟ اگر ما واقعا داریم خلاف میکنیم، برای چه در آنجا ماندهایم؟...» آقای گیلانی با آرامش، اول جمع را برد و ناهار خوبی به ما داد و بعد ما را خدمت آیتالله مشکینی برد. با اینکه به آقای مشکینی رسانده بودند که رفقا چه شبههای دارند، اما نهایتا همراهان از سخنان ایشان هم قانع نشدند، خود من هم همینطور! این موجب شد که آیتالله گیلانی، نهایتا جلسهای را خدمت حضرت امام تشکیل دادند. ایشان در آن جلسه فرمودند: «کار شما عبادت است» و الحمدلله همه انرژی گرفتند و کار را دنبال کردند.
خاطره چهارم: درباره اختلاف نظر آقای گیلانی با آقای موسوی اردبیلی بود. هم آیتالله گیلانی و هم آقای لاجوردی، اختلافات شدیدی با شورای عالی قضائی وقت داشتند و در این میان، بنده واسطه انتقال این اختلافات شده بودم. پیش آنها میرفتم که یک کمی از اینها تعریف کنم و پیش اینها یک کمی از آنها تعریف کنم، شاید این فاصله کمی کم بشود، غافل از اینکه که شکافی که در این میان وجود دارد، خیلی گودتر از این حرفهاست!
یکی از مصادیق این اختلافات، این بود که اموال طاغوتیها و فراریها را جمعآوری و برای آنها، کیفرخواستی را صادر میکردیم، یا گزارشی میدادیم و حضرت آیتالله گیلانی اینها را به نفع بنیاد شهید یا بنیاد مستضعفان ــ آن موقع هنوز ستاد اجرایی فرمان امام نبود ــ مصادره میکردند یا به آنها سرپرستی میدادند. آقای اردبیلی با این مسئله کاملا مخالف بود. خاطرم هست یک روز من مریض بودم و در خانه استراحت میکردم که شهید لاجوردی زنگ زد و گفت: شورای عالی قضائی، ما را خواسته و بیا با هم برویم! گفتم: الان مریض هستم. گفت: بالاخره تو را هم خواستهاند، بیا با هم برویم. ما به آنجا رفتیم و آقای اردبیلی به اتفاق هشت، نُه نفر ــ که اغلب آنها را میشناسید و اسم نمیبرم ــ حضور داشتند. آقای لاجوردی طبق معمول، پایش را جمع کرد و روی صندلی نشست! میدانید که بر اثر شکنجههای زندان، کمرش درد میکرد و به یک شکل خاصی مینشست. من هم سرماخورده و گریپ، طوری که صدایم درنمیآمد! آقای اردبیلی همان اول گفتند: «آقا! شما دیگر از فردا حق نداری به مسائل مالی رسیدگی و برای افرادی که خارج از کشور هستند، قرار صادر و اموالشان را جمعآوری کنی! این حکم امام است!». من گفتم: «آقای اردبیلی! چشم، من همین الان که بروم، کار را قطع میکنم، اما در آن دنیا علیه شما شهادت میدهم!» او هم به سینهاش زد و گفت: «اشکالی ندارد، در آن دنیا علیه من شهادت بده!». این حرفها که تمام شدند، نوبت به صحبت با آقای لاجوردی رسید. من گفتم: آقای لاجوردی! من مریض هستم، اجازه بدهید بروم. گفت: نه، بنشین! درِ گوشش گفتم: من در این جلسه، احساس گناه میکنم! ایشان هم با صدای بلند گفت: آقایان! گوش کنید، گوش کنید، آقای عبداللهی میگوید: من در این جلسه احساس گناه میکنم! آقای اردبیلی گفت: آقای عبداللهی! شما بلند شو برو و استراحت کن! و به من اذن خروج دادند. بعد از رفتن من، سر قضیه برخورد با گروهکها، چه بلایی سر آقای لاجوردی آوردند، من نبودم و نمیدانم! بعد از آن جلسه، آمدم خدمت آقای گیلانی و گفتم: آقا! آقای اردبیلی اینطور میگوید، پس من باید کار را تعطیل کنم؟ گفتند: نه، کار را تعطیل نکن! چند روزی گذشت و ایشان ما را خدمت حضرت امام برد. امام فرمودند: از باب غُیَّب و قُصّر، تمام این اموال را جمعآوری کنید و نگذارید بفروشند و به خارج از کشور بفرستند! ما اولینبار بود که کلمات «غُیَّب» و «قُصّر» را میشنیدیم که یعنی غایبین و قاصرین. مفهوم کلام حضرت امام این بود که اینها غایب و قاصر هستند و به اموالشان دسترسی ندارند و ممکن است افراد دیگری بیایند و این اموال را ببرند و لذا اینها را جمعآوری کنید! این مصداقی از اختلافنظر بین این دو عالم بود که ما میدانستیم هر دو مجتهد هستند، اما یک مجتهد انقلابی و یک مجتهد اصلاحطلب!
و اما خاطره پنجم: دو نفر از افراد ــ که اسم نمیبرم ــ بنیادی را درست کرده بودند. آمدند خدمت آیتالله گیلانی و ایشان هم به من دستور داد: از اموالی که در اختیار داریم، چند مال را به این بنیاد بدهیم که پا بگیرد، چون خیریه است و اسم حضرت امام صادق(ع) را هم روی آن گذاشتهاند. ما چند فقره مال را به این افراد دادیم و چندی بعد، طی تحقیقاتی که کردیم، مشخص شد که نصف اموالی را که به آنها داده بودیم، به مالک برگردانده بودند! معلوم بود که با مالک تبانی کرده بودند که میرویم و مال تو را از مصادره درمیآوریم، نصفٌ لی نصفٌ لک! نصفش را به بنیاد و نصف آن را هم به آقای مالک میدهیم! ما این خبر را مستند کردیم و مدارک آن را خدمت آیتالله گیلانی دادیم و گفتیم: حاج آقا! این مالی که به این افراد دادهایم، به این شکل در آمده است! همه این مال باید مصادره میشد، ولی در حقیقت، نصف آن به دست مالک رسیده است! آقای گیلانی عصبانی شدند و دعوتشان کردند. البته یکی از آنها، از ترسش نیامده بود! آقای گیلانی در آن جلسه، دستشان را از عبایشان بیرون آورده بودند و داد میزدند: «چرا این کار را کردید؟ من این گردنم را پل بهشت شما و جهنم خودم بکنم؟ این چه خیانتی است که در امانت بیتالمال کردهاید؟» و نهایتا دستور دادند که اموال را از آنها پس بگیریم و توانستیم مقداری را پس بگیریم.
سخنم طولانی شد، خاطرات زیادی دارم، ولی این سه چهار تا را به مناسبت سالگرد رحلت آن بزرگوار عرض کردم. خداوند آن عالم ربانی را در جوار رحمت واسعه خود قرار داده و عاقبت ما را نیز به خیر فرماید. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته. https://iichs.ir/vdchzvnz.23nkidftt2.html