راوی خاطراتی که پیش روی شماست، از مجاهدان پرتکاپو و رنجدیده دوران انقلاب اسلامی است. عزتالله مطهری (شاهی) در این گفتوشنود، علل و زمینه گرایش خویش به مبارزه، از دوران ورود به تهران تا پیوستن به مجاهدین را شرح داده است
جنابعالی یکی از نمادهای مبارزه در طول نهضت اسلامی هستید. بنابراین طبیعی است که بررسی و ارزیابی انگیزه شما در پیوستن به این حجم از مبارزه گسترده، در آستانه سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، بههنگام به نظر آید. خود شما تصور میکنید که چه عاملی باعث این گرایش مبارزاتی شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. از لطف شما متشکرم و معتقدم آنچه انجام شده، تنها ادای وظیفه بوده است. خدمتتان عرض کنم در سال 1340 و در پانزدهسالگی، از خوانسار به تهران آمدم که درس بخوانم و به دبیرستان و بعد هم دانشگاه بروم. خیال داشتم جراح بشوم و به شهرستانهای محروم بروم و به آدمهای بیبضاعت کمک کنم. در شهر خودمان، شرایط مالی خانواده طوری نبود که بتوانم درس بخوانم و به خاطر مشکلات مالی، نتوانستم در آنجا ادامه تحصیل بدهم؛ به همین دلیل، به تهران آمدم تا روزها کار کنم و شبها درس بخوانم. در بازار شروع کردم به کار. محیط بازار مذهبی بود و من هم در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و انگیزههای مذهبی داشتم.
در سالهای 1341 و 1342، ماجرای انجمنهای ایالاتی و ولایتی و اعتراضات امام خمینی پیش آمد. از همان زمان، از صرافت درس خواندن افتادم و به کار چسبیدم! مادرم در سال 1343 فوت کرد و پدرم، با برادرانم زندگی میکرد و من عملا، هیچ مسئولیت و محدودیتی نداشتم و کمکم، به کارهای مبارزاتی هم کشیده شدم.
دراینباره، زمینههای خانوادگی هم داشتید؟
دایی من روحانی بود و مادرم سواد خواندن داشت و در ایجاد این گرایشات، بیتأثیر نبودند. مضافا بر اینکه خود من هم، از بچگی به دلیل دیدن فقر و بدبختی مردم و محرومیتهایی که خودم و اطرافیانم از آنها رنج میبردیم، بهشدت از رژیم شاه نفرت داشتم! من مبصر کلاس بودم و زنگ تفریحها در کلاس میماندم و عکسهای شاه و ملکه را ــ که در اول کتابها بود ــ یا پاره میکردم یا چشمهایشان را درمیآوردم و یا برایشان سبیل میگذاشتم! بچهها هم ناچار میشدند عکسها را پاره کنند تا گیر نیفتند! وقتی هم که به تهران آمدم، هنوز این انگیزهها در من بود و همچنان با رژیم مخالف بودم.
نخستین گروه سیاسیای که با آنها آشنا شدید، چه طیفی بودند؟
من چون در بازار کار میکردم، ابتدا با اعضای جمعیت مؤتلفه اسلامی آشنا شدم. هنگامی که آنها منصور را به قتل رساندند، اکثرشان دستگیر شدند، ولی من لو نرفتم و با جمعی از بچههای همسن و سال، مشغول تکثیر و پخش اعلامیههای امام و پیاده کردن نوارهای ایشان ــ که شهید آیتالله سعیدی برایمان میفرستاد ــ میشدیم.
قبل از انقلاب، جمع شدن عده زیاد در یک گروه، کار خطرناکی بود؛ به همین دلیل گروهها، نهایتا هفت، هشت نفری بودند که با همفکری همدیگر، کاری را انجام میدادند. ما چند نفر هم با هم رفیق بودیم و اعلامیههایی را تکثیر و پخش میکردیم. گاهی هم خودمان با اسامی مختلف، اعلامیه میدادیم!
در آن سالهای آغازین کار، دستگیر هم میشدید؟
بله؛ جوان و بیتجربه بودم و چند باری دستگیر شدم. آن روزها ساواک، چندان ورزیده نبود و معمولا از ما تعهدی میگرفتند و آزادمان میکردند، ولی ما همین که بیرون میآمدیم، دوباره کارمان را از سر میگرفتیم!
چگونه به مبارزات مسلحانه روی آوردید؟ انگیزه این گرایش را چه جریانی در شما ایجاد کرد؟
من در سال 1347، با طرز کار با اسلحه و این نوع مسائل، آشنا شدم و وقتی لو رفت که اسلحه دارم، زندگی مخفی را شروع کردم! سر کار هم نرفتم و این طرف و آن طرف، سرگردان بودم. کسی جز یکی دو نفر از رفقایی که با هم کار میکردیم، از جای من خبر نداشت! به شکل پراکنده کارهایی را انجام میدادیم؛ مثلا قضیه مسابقات فوتبال آسیایی پیش آمد که ده، دوازده کشور در آن شرکت داشتند. یکی از این کشورها، رژیم غاصب اسرائیل بود که بازی فینال را با تیم ایران انجام میداد. آن روزها، هنوز استادیوم آزادی ساخته نشده بود و مسابقات، در امجدیه (شیرودی فعلی) انجام میشدند. در سال قبل، عدهای از فلسطینیها در فرودگاه مونیخ، چند تن از بازیکنان اسرائیلی را کشته بودند! ما هم تصمیم گرفته بودیم به طرفداری از فلسطینیها، چنین کاری را انجام بدهیم، ولی وقتی بررسی کردیم، دیدیم با پوشش امنیتیای که رژیم ایجاد کرده و با امکانات اندکی که داریم، فعلا این کار از دستمان برنمیآید! بازیکنان سایر کشورها، راحت این طرف و آن طرف میرفتند و دسترسی به آنها ساده بود، اما برای بازیکنان اسرائیلی، محافظ گذاشته بودند و همه مسیرها را تحت حفاظت شدید میرفتند و میآمدند؛ به همین دلیل، به پخش گسترده اعلامیه علیه اسرائیل، شاه و آمریکا و تظاهرات کوچکی در اطراف امجدیه یا خیابانها بسنده کردیم. من در این قضیه هم دستگیر نشدم، تا ماجرای سرمایهگذاریهای کلان آمریکا در ایران پیش آمد. ما اعلامیههای بزرگی را علیه این ماجرا، چاپ و پخش کردیم و اینبار چند تن از دوستانمان، لو رفتند و دستگیر شدند! قضیه لو رفتن آنها هم این بود که در پخش اعلامیهها، از چند تن از دانشجوهای چپِ دانشگاه کمک گرفتند. چپیها هم معمولا تحمل سیلی و لگد نداشتند و در همان مرحله اول بازجویی، همه چیز را لو میدادند!
این بار دستگیر شدید؟
دستگیر شدم، ولی فرار کردم!
چطور؟
ظهر بچهها را دستگیر کرده بودند و من بیخبر، شب رفتم جایی که با هم قرار میگذاشتیم! محل قرارمان هم، یک کارگاه بافندگی در نزدیکی میدان اعدام (میدان تختی فعلی) بود. دیدم شاگردهای بافندگی هستند، ولی از دوستانم خبری نیست! از مسئول آنجا سراغشان را گرفتم، گفت: رفتند بازار! میخواستم دنبالشان بروم، که در زدند.! از طبقه دوم نگاهی انداختم و فهمیدم ساواکیها هستند. یکسری اعلامیه آنجا بود که سریع برداشتم و بردم و توی گاراژی که پشت کارگاه بافندگی بود، ریختم. بههرحال مأمورها آمدند و مرا دستگیر کردند و بردند تا سوار ماشین کنند و ببرند. قرار شد دو تا مأمور پشت بنشینند و من هم وسط بنشینم. به من دستبند نزده بودند. من در جیبم یک پاشنهکش داشتم. همین که مأمور آمد مرا سوار ماشین کند، در یک لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم! به خودم گفتم: فوقش مرا میگیرند و سه چهار تا سیلی و لگد بیشتر به من میزنند. پاشنهکش را از جیبم درآوردم و محکم زدم به دست مأمور و فرار کردم! آن روزها کوه میرفتم و بدنم خیلی قوی بود؛ برای همین هر چه دنبالم دویدند، نتوانستند مرا بگیرند! تا ساعت 8 شب دنبالم کردند و بالاخره، خسته شدند و برگشتند! فردا شبش، رادیو بغداد این قضیه را اعلام کرد! خلاصه آن عده از دوستان ما که دستگیر شده بودند، حساب پذیرایی شدند! تا آن موقع قضیه مربوط به کارهایی که موقع آمدن اسرائیلیها کرده بودیم لو نرفته بود، ولی در آن دادگاه این قضیه هم لو رفت! ما قبلا بین خودمان قرار گذاشته بودیم که اگر کسی از ما دستگیر نشد، در دادگاه همه چیز را گردن او بیندازیم و خودمان را تبرئه کنیم! این رفقا هم همین کار را کردند و مسئولیت همه چیز، از جمله تکثیر اعلامیهها و ترتیب دادن تظاهرات و خلاصه از سیر تا پیاز قضیه را انداختند به گردن من، که هنوز دستگیر نشده بودم! اسم مرا هم به جای عزتشاهی گفته بودند «عربشاهی!». بعد هم اعلام کردند: «من رهبر این گروه هستم و تمام برنامهها، زیر سر من است!».
چه شد که به گروه «حزبالله» پیوستید و نهایتا چرا از آنها جدا شدید؟
من کلا در کار مبارزه، به این قضیه مقیّد نبودم که اگر با گروهی همکاری کردم، خودم را به آنها بفروشم و هر کاری که میخواستند، انجام بدهم. همکاری من با هر گروهی، منوط به این بود که کار مفیدی از دستم بربیاید. در گروه «حزبالله» افرادی بودند که من قبولشان داشتم؛ از جمله: جواد منصوری، ابوشریف، محمد مفیدی و... من هم واقعا هر کاری که از دستم برآمد، برایشان انجام دادم، اما فعالیتم را محدود به یک جای خاص نمیکردم. مدتی که گذشت، دیدم تمام اعضای این گروه همدیگر را میشناسند و در واقع بیشتر، قضیه رفیقبازی است و مسائل امنیتی را درست رعایت نمیکنند که البته کار بسیار خطرناکی بود. بعد هم بعضیهایشان، چپ کرده بودند و خیلی پابند مسائل مذهبی نبودند که این با مرام من، زیاد جور نمیآمد. به همین دلیل رابطهام را با آنها قطع کردم و به سازمان مجاهدین خلق پیوستم که ماجراهایش طولانی است.
بد نیست که در مورد نام خانوادگیتان هم توضیح بدهید. شما را غالبا به نام عزّتشاهی میشناسند، درحالیکه ظاهرا نام خانوادگی مطهری را برای خودتان انتخاب کردهاید. ماجرا چیست؟
شناسنامه قبلی من، به اسم عزتالله شاهی بود، اما بعد از دستگیری، به عزتشاهی معروف شدم! بعد از انقلاب که در کمیته مشغول خدمت شدم، بدترین و سختترین کار، یعنی دستگیری و بگیر و ببند را به عهدهام گذاشتند! آن روزها هر کسی آمادگی این کار را نداشت، بهخصوص که بعضیها میخواستند ادای روشنفکری دربیاورند و نمیخواستند خودشان را درگیر مسائل امنیتی و گروهکها کنند. من چون این گروهکها را خوب میشناختم، این مسئولیت را به عهده گرفتم. بعد هم دیدم که مردم، احترامهای زیادی و الکی به ما زیاد میگذارند و تصور میکنند که ما تافته جدابافتهای هستیم! به همین دلیل نام خانوادگیام را عوض کردم که معروفیت گذشته، برایم امتیاز خاصی نیاورد و به اصطلاح، نان گذشتهمان را نخوریم. البته بعضیها تصور میکردند که دارم از نام مستعار استفاده میکنم، درحالیکه این طور نبوده و در سال 1359، موقعی که آیتالله مهدوی کنی وزیر کشور بود، از ایشان خواهش کردم موافقت کنند که نام خانوادگیام را عوض کنم و به حرمت آقای مطهری ــ که به شهادت رسیده بودند و من هم با ایشان ارتباطاتی داشتم ــ خواستم که از ایشان یادگاری در زندگی من بماند و نام خانوادگیام، شد مطهری! به این خاطر دو اسمی شدم، هرچند هنوز خیلیها، مرا با همان نام عزتشاهی میشناسند.
شما تا قبل از پیروزی انقلاب ازدواج نکردید. دلیل آن چه بود؟
دلیلش این بود که ساواک وقتی آدم را دستگیر میکرد، برای اینکه به او فشار بیاورد، خانواده را آزار میداد! من کلا با ازدواج کسانی که کارهای مبارزاتی، مخصوصا مسلحانه میکردند، مخالف بودم. مسیر خودم را هم مشخص کرده بودم و میدانستم که در این راه، امکان دستگیری، محاکمه، زندان و حتی اعدام وجود دارد. وضعیت مالی درستی هم که نداشتم که مغازهای، شرکتی یا ملکی، برای خانوادهام باقی بگذارم. خلاصه اینکه جز رنج و اضطراب و دربهدری، چیزی نصیب زن و بچهام نمیشد و من نمیخواستم چند نفر دیگر را هم با خودم گرفتار کنم. من کلا با شرکت زنها و دخترها در مبارزات مسلحانه موافق نبودم؛ به همین دلیل هم ازدواج نکردم تا انقلاب پیروز شد و به کمیته رفتم و خیالم از بگیر و ببند و دستگیری راحت شد و ازدواج کردم. هنوز هم فکر میکنم کسی که با رژیم سفاکی مثل رژیم شاه ــ که به هیچ تنابندهای رحم نمیکرد ــ مبارزه میکرد، اگر زن و بچه نداشت، میتوانست با خیال راحت، مبارزه کند و دغدغه آزار و اذیت دیدن خانوادهاش را نداشته باشد. البته خیلیها معتقد بودند که زندگی خانوادگی، پوشش خوبی برای مبارزه است، اما من هر بار زن و بچههای مبارزین را میدیدم که در روزهای ملاقات چقدر اذیت میشوند و چه رفتار بدی با آنها میشود، در عقیده خودم راسختر میشدم!
و سخن آخر؟
برای کسانی که آن سالهای سنگین و سیاه را تجربه نکردهاند، هر چقدر هم که بتوانی خوب و مفصل توضیح بدهی، تصورش هم ممکن نیست، اما نسل فعلی خوب است بداند که این استقلال و آزادی، به قیمت سنگینی بهدست آمده و انسانهای شریف زیادی در این راه شهید شدند، زندان رفتند، شکنجه شدند و خون دل خوردند؛ لذا از هیچ فرصتی برای خدمت به مردم و حفظ این انقلاب فروگذار نکنند. https://iichs.ir/vdcg7t9q.ak9yn4prra.html