مرحوم استاد یدالله طارمی، در زمره آنان است که از نوجوانی، دل در گرو آرمان زندهیاد آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی نهاد و در حد وسع، در این طریق کوشید. وی در گفتوشنود پیآمده، شمهای از خاطرات خویش از آن بزرگ را روایت کرده است.
طبعا نخستین سؤال ما در این گفتوشنود، این است که از چه مقطعی و چگونه با آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده سیزدهساله بودم که به هیئت حضرت زهرا(س) میرفتم. در آن دوره، هیئات بزرگترهای شیراز، هیئت اباالفضل(ع) بود و هیئت زهرا(س). اینها در رأس همه هیئتهای حزب برادران بودند. حزب برادران در هر محلی، یک حوزه و جلسه داشت که افراد فرهنگی و بازاری، در آن شرکت میکردند. همهشان هم محلی نبودند، ولی بزرگتر بودند و امکانات مالی داشتند. این دو تا هیئت بزرگ، هیئت خردسالان هم تشکیل داده بودند که از غروب تا شب، تشکیل میشدند و امثال بنده در آنها شرکت میکردیم. دو نفر از بزرگسالانِ فرهنگی را هم فرستاده بودند به هیئت خردسالان، که حواسشان به بچهها باشد و در ضمن، اصول عقاید هم به ما درس میدادند. اولِ جلسه، قرائت قرآن بود و بعد با رساله مرحوم آیتالله العظمی آقا سید نورالدین حسینی هاشمی، مسئله میگفتند. گاهی هم، یکی از ما سخنرانی میکرد! آخر سر هم نوحهسرایی بود. من با شعر آشنایی داشتم و اولین شعری که گفتم، نوحه بود. در آن دوره به حرف بچهها، اهمیت نمیدادند! من نوحهام را دادم به آقای محزون و همان را در هیئت خردسالان خواندم. بعد هم در دهه عاشورا، آن را برای آقا سیدنورالدین خواندم. در سال 1333، قصیدهای برای عید غدیر گفتم و همراه جوانانی که برای عرض تبریک رفته بودیم به منزل آقا، قصیدهای را خواندم که ایشان گفتند: «این شعر، صله دارد!». بعد قصیدهای گفتم با این مضمون که «کشور دار، آمال ماست ای مردم فقیر!». به خاطر این شعر، تحت تعقیب قرار گرفتم و رفتم و در خانه آقا، مخفی شدم! بعد هم ایشان، سفارشم را کردند تا اداره امنیت، دست از سرم برداشت! در این موقع، من عضو سازمان جوانان حزب برادران بودم. آقای انجوی شیرازی، دکتر سلطانی، آقای اصغر عرب و... هم بودند. باز من یک مطلبی نوشتم که داشتند درازم میکردند، که رفتم به خانه آقا و در پناه ایشان قرار گرفتم!
آیتالله سیدنورالدین حسینی هاشمی اهل شعر هم بودند. از اطلاعات خود دراینباره بفرمایید.
بله؛ ایشان شاعر بودند و شعر هم میگفتند. شبهای سهشنبه، نوحهخوانها میآمدند و نوحههایشان را نزد آقا میخواندند و ایشان یا اصلاح میکرد، یا میگفت: «به درد نمیخورد و پارهاش کنید!». من خودم نوحههایی را که شک داشتم میخواندم و ایشان در آخر جلسه، مرا میکشید کنار و با خنده میگفت: «شیطنت نکن!».
مراسم عزاداری محرم توسط ایشان و حزب برادران چگونه برگزار میشد؟
معمولا در آغاز، آقای ناصرالاسلام منبر میرفت. نوحهخوانی و سینهزنیها، نظم داشت و هیئتهای هر محل، به شکلی حسابشده و برنامهریزی شده حرکت میکردند. زیبایی شکلی کار، به نظم آن بود.
از سال حصبهای شیراز و اقدامات آیتالله سیدنورالدین برای مهار این ابتلای عمومی، چه به خاطر دارید؟
بعد از جنگ جهانی، مرض حصبه شیراز را گرفت و موجب تلفات بسیار شد! آقا با دکتر و دوا، راه میافتادند میان مردم پایین شهر! محبوبیت ایشان، به خاطر همین رفتارها بود. وقتی هم که عشایر حمله کردند، باز آقا رفتند چهل چشمه و جلویشان را گرفتند! خاطرم هست در آن دوره، مردم در خانهها هر چه مس داشتند، ریختند به داخل حوض و همچنین وسایل قیمتیشان را دفن کردند، که غارت نشود! بعضی خانهها هم، که طاقچه مخفی داشتند! وضعیت مردم، بسیار دشوار بود.
بخش مهمی از فعالیتهای آیتالله سیدنورالدین، پس از سقوط رضاخان و اشغال ایران رقم خورد. این تحرکات، چگونه آغاز شدند؟
جنگ جهانی دوم که در حال فروکش کردن بود، قدرت رضاخانی هم از بین رفت و پس از آن هم که فرار کرد! برایتان از آن سالها، خاطرهای بگویم. یادم هست آیتالله اصفهانی فوت کرده بودند و آقا سیدنورالدین، مجلس ختم مفصلی در مسجد وکیل گرفتند. سردار فاخر حکمت ــ که رئیس مجلس بود ــ به نمایندگی از مردم شیراز و تأیید آقا سید نورالدین، در مجلس حضور داشت. ایشان همیشه رئیس مجلس میشد و تهرانیها از این بابت، خیلی ناراحت بودند! در آن دوره، ایشان مطلع شده بودند که در آمریکا، یک چیزی ساختهاند به اسم بلندگو! ترتیبی داد که دو تا از آنها را از آمریکا خریدند و آوردند. یکی را بست سردر مجلس شورا در میدان بهارستان؛ یکی را هم فرستاد شیراز، که بستند به گلدسته مسجد وکیل! خانه ما، سرِ آستانه بود و از آنجا، صدای مسجد را میشنیدیم. آقای ناصر الاسلام ــ که واعظ خوبی بود ــ برای ختم آیتالله اصفهانی به منبر رفت و به جای خطبه خواندن، یک تکه آواز خواند و صدایش از بلندگو پخش شد! یکی از طوایف مشهور شیراز ــ که بعدها منشأ اثر هم شدند ــ با رئیسشان، در گوشهای از مجلس نشسته بودند. تا صدای آواز بلند شد، رئیس آنها فریاد زد: «این صدا حرام است!» ناصر اسلام پرسید: «به چه جهت؟» آنها دوباره و دستهجمعی بلند شدند و فریاد زدند که «حرام است؛ حرام است!». آقا سیدنورالدین ــ که دعوت آن مجلس از طرف ایشان بود ــ در اتاق مروارید نشسته بود. وقتی که دید اوضاع به هم ریخته، بلند شد و رفت بالای منبر نشست و طلب چهارده صلوات کرد! اینها هم بلند شدند و شلوغ کردند و پلیس دخالت و آنها را از مسجد بیرون کرد! چهارده صلوات که تمام شد، آقا فرمودند: «حضرت آیتالله اصفهانی، بقا بر میّت را جایز میدانستند!» آنهایی که شعور داشتند، معنی حرف آقا را فهمیدند که «آقا! کسی از شماها تقلید نمیکند!» آنهایی هم که حالیشان نبود، گفتند: «آقا عجب سیاستی کردند که از این موضوع حرف نزدند!». طایفهای که آنها را بیرون کردند، برای خودشان در شاهچراغ، پایگاهی داشتند که تا هماینک هم دارند. محرم که میشد، اینها هر شب در شاهچراغ، روضه میخواندند و آنجا تا ساعت 10 شب، مال آنها بود و سینهزنها تازه از ساعت 10 شب به بعد، حق داشتند بیایند شاهچراغ! سینهزنها، پشت سر هم قطار میشدند، تا ساعت 10 بشود و وارد شاهچراغ بشوند! پس از مدتی، آنها هم بلندگو گذاشتند! آقا روی منبر گفتند: «آقا! آن موقع که بلندگو نداشتی حرام بود؛ حالا که داری حلال است؟!»
آیتالله سیدنورالدین در فرآیند نهضت ملی ایران، نخست از دکتر محمد مصدق حمایت میکردند و پس از مدتی، این حمایت را قطع کردند. علت این امر چه بود؟
خاطرم هست نهضت ملی که آغاز شد، جوانها یک کاغذهایی را زده بودند روی یقههایشان که «نفت باید ملی شود». این در اوایل کار بود. بعد کمکم در خیابانها راه افتادند و تظاهرات کردند. خاطرم هست در ماه رمضان، آقا سیدنورالدین روی منبر، نخستوزیر را دعا کردند که «رفته لاهه، تا از حقوق ملت ایران دفاع کند». بعد که فهمیدند آمریکاییها میخواهند انگلیسیها را عقب بزنند که خودشان جای آنها را بگیرند و نخستوزیر هم به آنها خوشبین است، با او مخالف شدند! یک روحانیای که اخیرا فوت کرد، شاگرد آقا سیدنورالدین بود. وقتی درسش به یک حدی رسید، آقا او را به مسجدی بردند و او را امام جماعت و خودشان هم، به او اقتدا کردند. بعدا یکمرتبه ورق برگشت و این آقا، حزبی تشکیل داد به اسم: ملیون!
در همان دوره دکتر مصدق؟
بله؛ اعلامیه میداد و زیرش مینوشت: خدمتگزار ملیون، فلانی! تا جایی پیش رفت که حتی داشت با آقا هم مخالفت میکرد! آقا رفتند منبر و گفتند: «احمق! ملیون و غیرملیون چیست که راه انداختهای؟ برو عقلت را بده اندازه بگیرند!...".
مخالفت آیتالله سیدنورالدین با حزب توده و اتهام انگلیسی بودن به ایشان، چه دلایلی داشت؟
خاطرم هست که آقا سیدنورالدین میگفتند: «سه مدل تودهای داریم: مسکوئی، لندنی، وِلمعطل! البته ما در شیراز، تودهای مسکوئی نداریم!...». من در آن مقطع، واقعا نمیفهمیدم که منظور آقا از تودهای لندنی چیست؟ تا وقتی که دولت عوض شد و امیراسدالله علم شد نخستوزیر، که خانهزاد انگلیسیها بود، مثل قوامیهای شیراز! اتفاقا قوام، دخترش را داد به علم! دکتر باهری، وزیر دادگستری علم، یک وقتی صندوقدار حزب توده بود! فریدون توللی ــ که خیلی سرش توی حساب سیاست نبود ــ را کردند رئیس کتابخانه دانشگاه پهلوی! رسول پرویزی معاون نخستوزیر و مظاهری نماینده دولت شد! ما در آن دوره، تازه فهمیدیم معنی تودهای لندنی یعنی چه؟ ما یک روزنامه داشتیم به اسم «شفق شیراز» و فریدون توللی هم روزنامهای به اسم «صدای شیراز». هر دو روزنامه، در چاپخانه شیراز چاپ میشدند. ما نگاه میکردیم ببینیم آنجا چه میگویند و جوابشان را میدادیم. فریدون توللی، جسارت را از حد گذرانده بود! ما هم دستهجمعی شعر میگفتیم و روزنامه جهاننما را پر میکردیم! من شعرهای بیخطر را با اسم خودم میزدم و شعرهای با خطر را به اسم موکل!
مراودات آیتالله سیدنورالدین با شهید سیدمجتبی نواب صفوی و یارانش و نیز عکسالعمل ایشان به شهادت آنان چه بود؟
یادم هست مرحوم نواب صفوی، یک مدت به شکل مخفی آمده بود پیش آقا. برادر آقای سیدعبدالحسین واحدی، در دانشگاه شیراز درس میخواند. موقعی که آنها را اعدام کردند، آقا روی منبر فریاد زد: «ای آزموده ناآزموده فاسق، چهار تا بچه سید با تفنگی که گلنگدنش هم کار نمیکرد، علیه سلطنت قیام کردند؟ خاک بر سر سلطنتی که چهار نفر، بتوانند سرنگونش کنند! چرا این بچه سیدها را کشتید؟ اینها روحانی بودند و باید توسط روحانی، محاکمه میشدند!»
شنیدیم که در مراسم تشییع پیکر آیتالله سیدنورالدین، پیروان سایر ادیان هم حضور داشتند. این نقل، چقدر صحیح است؟
آن وقتها در شیراز، مسیحی زیاد نبود. یادم هست بعد از رحلت آیتالله اصفهانی، اینها آمده بودند پشت در مسجد وکیل. مردم به داخل مسجد، راهشان نداده بودند! البته آقا سیدنورالدین رفت و از آنها تفقد کرد. آنها هم پشت در مسجد، ایستادند و سینه زدند! آقا با همه اهل مدارا بود، الا با عملهجات ظلم! افتخار شیراز است که زیر سایه رهبری ایشان، همه با هم برادرانه زندگی میکردند. بنابراین طبیعی بود که همه گونه آدمی، در مراسم تجلیل از ایشان حضور داشته باشند.