«حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی در قامت یک پدر-2» در گفت‌وشنود با لیلا حسنی

پدر برای خدمت به مردم، شب و روز و ساعت اداری نمی‌شناخت!

بانو لیلا حسنی، فرزند زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی، از پدر روایتی آمیخته با احساس و مهر دارد؛ چیزی که لازمه توصیف بانوان است. بااین‌همه در خاطرات وی، نکاتی فراوان می‌توان یافت که در ترسیم چهره این یار وفادار نظام اسلامی، مفید و مؤثر تواند بود.
پدر برای خدمت به مردم، شب و روز و ساعت اداری نمی‌شناخت!
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
در سومین سالروز درگذشت پدر، ایشان را با چه ویژگی‌هایی به خاطر می‌آورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم پدرم، شخصیتی بودند که رفتارهایشان، بر پایه باورها و اعتقاداتشان بود. انسانی مهربان، شجاع، قدرتمند، عمل‌گرا، راستگو، بااخلاص و در کنار این خصائل، در همه عرصه‌ها خصوصا در عرصه عمل به تکلیف، نفر اول بودند! همه این خصلت‌های اخلاقی را از مادر بزرگوارشان «ننه خدیجه» به ارث برده بودند؛ مادری مؤمنه، باابهت، شجاع و جسور! قبل از به دنیا آمدن پدر، ده فرزند ننه خدیجه، بنا به دلایلی از دنیا می‌روند! بعد از کلی  نذر و نیاز، خداوند آقاجان را به این خانواده اعطا می‌کند. همه شادمان از اینکه خداوند فرزندی به این خانواده عطا کرده، قربانی و ولیمه می‌دهند. در دوازده‌سالگی پدرشان فوت می‌کنند و پدرم، مسئول رسیدگی به امور کشاورزی و خانواده می‌شوند. از همان ابتدا، خانواده‌شان از مالکین و باغداران بزرگ منطقه خود بودند. ننه خدیجه نسبت به پرداخت خمس و زکات، خیلی اهمیت می‌داد و پدر از همان دوران کودکی، تحت تعلیمات مذهبی و قاطع مادر، بزرگ می‌شوند. بعد از ازدواج با همسر اولشان ــ که دخترعمویشان بود ــ برای تحصیل راهی قم می‌شوند. دروس حوزوی را با جدیت و در مدت چند سال به اتمام می‌رسانند. بعد از بازگشت به روستای بزرگ‌آباد، به پرستاری از مادر مریض و زمین گیرشان می‌پردازند. ایشان شخصا از مادرشان پرستاری می‌کردند. پرستاری بودند دلسوز و مهربان. همسایه‌ها و آشنایان نقل می‌کردند: «پدر هر شب قبل از اقامه نماز شب، در جوی نزدیک خانه، لباس‌های مادرشان را می‌شستند و خشک می‌کردند، بعد نماز شب و صبح را می‌خواندند و سپس، به کارهای کشاورزی مشغول می‌شدند». همیشه مادرشان، برایشان دعای خیر می‌کردند.
از لحاظ شخصیتی، مقیّد به اصول اخلاقی بودند. با افراد و مخاطبان، خیلی محترمانه برخورد می‌کردند. در سال‌های آخر حیات، زمانی که در بستر بیماری بودند، با اینکه حالشان مساعد نبود، اما به خاطر ما و میهمانانی که می‌آمدند، سعی می‌کردند خود را سر حال نشان دهند! پدر فردی آگاه و دانا بودند. اعتقادات و باورهایشان، قوی بود و براساس آن عمل می‌کردند. من از قاطعیت پدر، خیلی خوشم می‌آمد، همیشه دوست دارم مثل ایشان باشم! هیچ‌گاه شخصیت دوگانه‌ای نداشتند، داخل خانه با محل کار، برایش فرقی نداشت. همه جا و همه وقت، بر اساس حق و عدالت رفتار می‌کردند. یکی از دوستان نقل می‌کردند: «برای همسرم در استانداری، کاری پیش آمده بود و رسیدگی نمی‌کردند! از قضا یک روز که پدرتان برای کاری در این محل حضور می‌یابند، نوبت به همسر من می‌رسد. کارمندان وقتی پدرتان را در میان مراجعه‌کنندگان می‌ببینند، ابتدا پیگیر کار ایشان می‌شوند، اما پدرتان اجازه نمی‌دهند و تأکید می‌کنند: "اول به کار این آقا رسیدگی کنید!"». با اینکه از خانواده‌ای نسبتا متمول بودند، ولی بسیار ساده زندگی می‌کردند. کسانی که بعد از فوت پدر، برای عرض تسلیت به خانه‌شان می‌آمدند، ساده‌زیستی ایشان، آنها را به تعجب وا می‌داشت!  به لحاظ معیشتی، از حاصل دسترنج خود ارتزاق می‌کردند. کشاورزی، دامداری و دفتر ازدواج و طلاق داشتند. پدر به کشاورزی در سطح مدرن، خیلی علاقه داشتند. هر نوع جدیدی از میوه‌ها را که نهالش به بازار می‌آمد، حتما در باغ می‌کاشتند.
    
لیلا حسنی
 
رابطه عاطفی‌تان با پدر چگونه بود؟
خیلی وقت‌ها، دلتنگ ایشان می‌شوم. اشاره کردم که بسیار مهربان، دلسوز و خوش‌برخورد بودند. تنها درخواستشان از ما، این بود به باورها و اعتقادات دینی پایبند باشیم. خیلی کم در خانه بودند. قبل از پیروزی انقلاب، اکثر اوقاتشان صرف مبارزات سیاسی می‌شد؛ بعد از انقلاب هم، مسئولیت امامت جمعه را داشتند و مشغول رسیدگی به امور مردم بودند. شب‌ها دیروقت و خسته به منزل می‌آمدند. در این میان اگر وقت می‌کردند، در ده بزرگ‌آباد به کشاورزی می‌پرداختند.  برحسب رفتار افراد، به آنها محبت می‌کردند، اما اگر لازم می‌شد، برخورد هم داشتند. با اینکه بعضی از فرزندان با ایشان هم‌عقیده نبودند، اما محبتشان را از آنها دریغ نمی‌کردند. همیشه به ما، برای اطاعت از همسرانمان سفارش می‌کردند. اگر در خانواده، خواهر و برادرهایم با همسرانشان اختلافی داشتند، طوری مسئله را حل می‌کردند که دو طرف ناراحت نشوند. نوه‌هایشان را خیلی دوست داشتند؛ خصوصا آنهایی که مقیّد به مسائل شرعی بودند.
 
تلاش برخی جریان‌های داخلی و خارجی را برای ترسیم چهره‌ای خشن از پدر چگونه ارزیابی می‌کنید؟
پدر فردی مقتدر و قاطع بود، اما نه آن طور که عده‌ای معاند از او می‌گویند! من به عنوان دختر ایشان، نمی‌توانم انتساب خشونت را نسبت به پدرم بپذیرم! مطمئنا آنها قصد تخریب شخصیت پدر را دارند. پدر همان قدر که دوستدار داشتند، به همان میزان هم دشمن داشتند! در خطبه‌های نماز جمعه، برایش رئیس‌جمهور، وزیر، استاندار و... فرقی نداشت! اگر خطایی می‌دید، همه آنها را مورد خطاب و عتاب قرار می‌داد! از اینکه از مسئولیت خلع شود، ترسی نداشت. همواره سعی  می‌کرد به نحو احسن به وظیفه خود عمل کند. خاطرم هست که در شهریور سال 13۶۰، به پیشنهاد پدر و همراه مادر، کمک‌های مردمی را جمع کردیم و با ایشان، به شهر مرزی «پیرانشهر» رفتیم. شب را در پادگان ماندیم. صبح با پدر، راهی منطقه «حاج عمران» شدیم. آنچه بیشتر از هر چیزی توجه مرا به خود جلب می‌کرد رفتار محبت‌آمیز ایشان با رزمندگان بود. هر کاری که از دستش برمی‌آمد، برای تقویت روحیه و انگیزه رزمندگان انجام می‌داد.  
برخی از دختر و پسرها ــ که بر خلاف نظر پدرشان می‌خواستند ازدواج کنند و خانواده‌ها راضی به این وصلت نمی‌شدند ــ نزد پدر می‌آمدند. پدر هوشیارانه با طرفین صحبت و رضایت خانواده‌‎ها را برای ازدواج آنها کسب می‌کرد. خطبه عقدشان را هم، اکثرا پدر می‌خواند. پدر اگر خشن بود، برای امر خیر، او را واسطه نمی‌کردند! دختر و پسرهای مسیحی را که مسلمان می شدند، با آغوش باز می‌پذیرفتند. درباره اسلام و آداب مسلمانی، با آنها سخن می‌گفتند. یکی از بهترین لحظات پدر، اسلام آوردن جوانان مسیحی یا آشوری نزد ایشان بود. برای خدمت به مردم، شب و روز یا ساعت اداری نمی‌شناختند. حتی اگر بی‌موقع، کسی برای آوردن نامه اداری به درِ خانه می‌آمد، پدر نمی‌گفتند: شب است! به محافظان می‌گفتند: «نامه‌ها را بگیرید» و در خانه آنها را مطالعه و دستورات لازم را پی‌نوشت می‌کردند. یکی از محافظانشان نقل می‌کرد: «حاج آقا حال مساعدی نداشتند. برای مداوا او را به بیمارستان می‌بردیم که جوانی جلوی در خانه ایستاده بود و اصرار می‌کرد که پدرتان، نامه او را بخواند. ایشان با حال نامساعدی که داشتند، نامه را خواندند و توصیه کردند به کارش رسیدگی شود».
در سال 13۷۷، در قضیه دستگیری عبدالله اوجالان ــ که کردها آشوب کردند ــ آقای استاندار قول مساعد داد تا اوضاع شهر را آرام کند. پدر تا سه روز، اقدامی نکردند. بعد از سه روز با فروکش نکردن آشوب، خودشان کفن‌پوش وارد میدان شدند تا به‌خاطر بی‌کفایتی برخی مسئولان، مردم بیشتر از این رنجیده‌خاطر نشوند! عده‌ای جریان‌های مغرض سیاسی، این اقدامات پدر را خشونت‌طلبی قلمداد می‌کردند و در روزنامه‌ها، مطالبی علیه ایشان می‌نوشتند. با همه اینها، بدنه جامعه نسبت به ایشان لطف و محبت داشت. در حج عمره، با تعدادی از مردم نقده همسفر بودم. بعد از اینکه فهمیدند من دختر حاج آقا حسنی هستم، خیلی به من محبت کردند! بعضی از آنها، خاطراتی از رشادت‌های پدر در جنگ نقده داشتند. همه آنها به‌اتفاق، خود را مدیون پدر و مجاهدت‌هایش می‌دانستند. بعد از بازگشت از سفر، این ماجرا را برای ایشان نقل کردم. ایشان گفتند: «حسنی تنها به وظیفه‌اش عمل کرده است!».
 
مردان موفق، همواره همسرانی همراه و همدل دارند. نقش مادرتان را در توفیقات پدر چگونه ارزیابی می‌کنید؟
 مادرم همسر دوم پدر بودند که در سال ۱۳۷۵ از دنیا رفتند. او همسری مدیر، مدبر و مردم‌دار بود. پدر و مادرم، هر دو عاشق یکدیگر بودند. مادر همیشه همسرش را در امور کشاورزی، دامداری و حتی مبارزات سیاسی همراهی می‌کرد. به ما تأکید می‌کرد: همیشه در اطاعت از پدر باشیم. بعضی جاها که با پدر اختلاف سلیقه داشت، سعی می‌کرد خودش را همراه کند. خیلی برای ایشان احترام قائل بود. زمانی که ساواک در تعقیب پدر بود، ما به خانه دوستان و اقوام نقل مکان می‌کردیم. اکثرا در خانه مادربزرگ و خاله‌مان می‌ماندیم تا پدر دغدغه ما را نداشته باشند. یکی از کسانی که با پدر خصومت داشت، به ساواک گزارش داد که ایشان در منزل اسلحه دارند. نیروهای ساواک، به منزل ما ریختند. از قضا همان روز، مادربزرگم در خانه ما بود. ایشان سلاح‌ها را زیر چادر پنهان می‌کند و به مأموران می‌گوید: «من اینجا میهمان هستم، اجازه دهید من بروم، بعدا خانه را بررسی کنید!». ایشان اسلحه‌ها را از منزل خارج می‌کند و طبعا ساواکی‌ها، تلاششان برای پیدا کردن اسلحه بی‌نتیجه بود! بعد از انقلاب، مسئولیت رسیدگی به امور خانه، برعهده مادرم بود. خاطرم هست که زمستان‌هایمان، همیشه با برف سنگین و یخبندان همراه بود و وسایل گرمایشی هم، کم داشتیم. مادر، که فردی مدبر بود، در گوشه‌ای از حیاط خانه، هیزم جمع کرده بود و اتاق را با بخاری هیزمی گرم می‌کرد! پدر همیشه از این مدیریت مادر، لذت می‌بردند و تشکر می‌کردند. با اینکه پدر امام جمعه بودند و می‌توانستند بشکه بشکه نفت به خانه بیاورند، اما هیچ وقت چنین نمی‌کردند. ایشان بعد از فوت مادر، همیشه می‌گفتند: «من ۳۵ سال که با رضوان زندگی کردم، بهترین دوران زندگی‌ام بود!». پدرم نیست، ولی خاطره‌هایش، و یاد آن قلب پرمهر و وفایش باقی است.
  https://iichs.ir/vdcgt79q.ak9yn4prra.html
iichs.ir/vdcgt79q.ak9yn4prra.html
نام شما
آدرس ايميل شما