اسدالله صفا از اعضای فعال جمعیت فدائیان اسلام و مبارزان دیرین نهضت ملی ایران است. وی در گفتوشنود پیآمده، به روایت و تحلیل سیره سیاسی و اخلاقی زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی، پرداخته است. امید آنکه مفید افتد
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ طبعا نخستین پرسش ما در این گفتوشنود، چگونگی آشنایی شما با زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی است.
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم آیتالله کاشانی به دلیل مبارزاتشان در عراق و ایران، شخصیت شناختهشدهای بودند. من هم دورادور، این بزرگوار را میشناختم. منتها از نزدیک، توفیق زیارت ایشان را پیدا نکرده بودم، تا اینکه یک روز که من و برادرم داشتیم در تعمیرگاهمان در میدان ژاله (شهدا) کار میکردیم، یک آقای قدبلند و خوشهیکلی که مثل ورزشکارها بود، به تعمیرگاه آمد و مجلهمانندی را که روی آن عکس آیتالله کاشانی چاپ شده و درباره شخصیت و مواضع ایشان مطالبی را نوشته بود، به ما داد. بعدها فهمیدم که این شخص، شهید خاقانی کشتیگیر ارزنده کشور و عاشق آیتالله بود. حدود یکماه بعد در منزل آقای طباطبائی در محله پاچنار، جلسهای تشکیل شده بود که جوانان پرشوری در آنجا جمع شده بودند، از جمله شهید حاج مهدی عراقی که به من گفت: قرار است فردا همراه شهید نواب صفوی و چند تن از فدائیان اسلام، به منزل آیتالله کاشانی بروند و ادامه داد: اگر تمایل دارم، میتوانم همراهشان بروم. من هم از خداخواسته، قبول کردم. یادم هست که در فردای آن روز، حیاط منزل آیتالله کاشانی مملو از جمعیت بود. شهید نواب به قدری به ایشان علاقه داشت که وقتی به منزل آقا رسیدیم، شروع کرد به جارو کردن حیاط ایشان و هر چه سعی کردیم جارو را از دستش بگیریم، قبول نکرد و گفت: «آیتالله کاشانی نایب امام زمان(عج) است و من هر خدمتی که به ایشان بکنم، کم کردهام!...». یادم هست که آن شب، مرحوم آیتالله کاشانی سخنرانی بسیار مهیجی ایراد کردند و گفتند: «خدایا! تو شاهدی که من هر تهمتی را که به من میزدند، بخشیدم، غیر از تهمت انگلیسی بودن، که آن را نمیبخشم و تو هم کسانی را که چنین تهمتی را به من میزنند، نبخش و از آنها نگذر!...».
یادم هست که ایشان از علما و مراجع هم گلایه داشت که چرا از نهضت و حرکت ایشان، آنطور که باید حمایت نمیکنند. خود من یادم نمیآید که حتی یک روحانی هم، به سبب حمایت از ایشان، به زندان رفته باشد! بر خلاف حضرت امام خمینی که بسیاری از علما و روحانیان، پشت سرشان قرار گرفتند.
به نظر شما چرا مرجع بزرگی چون آیتالله العظمی بروجردی، به شکل مستقیم از ایشان و نهضت ملی ایران، حمایت نکردند؟
من در آن روزها، روی جوانی و بیتجربگی، این تحلیل را که خدمتتان عرض میکنم، نداشتم، ولی بعدها که در جریان مبارزات، تجربه بیشتری کسب کردم، متوجه عمق تفکرات آیتالله بروجردی شدم. بعد از آن نمایش ترور شاه و زندانی شدن آیتالله کاشانی در قلعه فلکالافلاک خرمآباد و بعد هم تبعید به لبنان، شهید نواب صفوی چهل نفر از فدائیان اسلام را جمع کرد تا به قم و نزد آیتالله بروجردی بروند و از ایشان بخواهند که در این کار دخالت کنند و آیتالله کاشانی را برگردانند. بنده هم، در زمره این عده بودم. در ابتدا اطرافیانِ آقا راهمان ندادند، ولی ما هر طور که بود، رفتیم و در حیاط منزل ایشان متحصن شدیم! حرف آن روز ایشان را هرگز از یاد نمیبرم که فرمودند: «عزیزانم! من پیگیری میکنم که ایشان برگردند، اما به شما توصیه میکنم که مرا بگذارید برای روز آخر!...».
منظورشان چه بود؟
من در آن روز، متوجه منظور ایشان نشدم و همراه با بقیه همراهان که شور جوانی داشتند، گفتم: آقا روز آخر یعنی چه؟ امروز روز آخر است دیگر! ولی بعد از 28 مرداد و شهادت سران فدائیان اسلام و دستگیری آیتالله کاشانی، که بیم اعدام ایشان هم میرفت، آیتالله بروجردی با لحنی بسیار جدی به شاه پیغام دادند: آیتالله کاشانی مجتهد هستند و میتوانند براساس فتوای خودشان عمل کنند و هیچ دستگاهی حق محاکمه و دستگیری ایشان را ندارد! آیتالله بروجردی با این اقدام، جان آیتالله کاشانی را نجات دادند. وقتی این اتفاق افتاد، تازه معنای حرف آن روزِ این مرد بزرگ و اندیشمند را فهمیدم. اگر آیتالله بروجردی اعتبار خود را در آن روز خرج کرده بودند، دیگر نمیتوانستند آیتالله کاشانی را نجات بدهند.
بااینهمه و به نظر شما، چرا آیتالله بروجردی در حرکت استعمار و استبدادستیزانه نهضت ملی، پیشتاز نبودند؟
چون بعد از سرخوردگی روحانیت در دوران مشروطه و سپس یورش همهجانبه رضاخان به تمام مظاهر دین در جامعه، حوزه از توان لازم برای دخالت در اینگونه حرکتها برخوردار نبود. مرحوم آیتالله بروجردی، یک مرجع واقعبین و آیندهنگر بودند و میدانستند که باید حوزه را حفظ و تقویت کنند تا نیروهای لازم تربیت شوند. این نیروها، عمدتا پس از رحلت ایشان، در خدمت نهضت اسلامی قرار گرفتند.
آیتالله کاشانی پس از انتخاب به نمایندگی مجلس شانزدهم و برخورداری از مصونیت، با استقبال گسترده مردم، به کشور بازگشتند. قدری از مشاهدات خود در آن روز بگویید.
واقعا رویداد بیسابقهای بود! من تا آن روز، چنین جمعیتی را به چشم خود ندیده بودم! من حتی در ایام عزاداری هم، ندیده بودم که آن همه گوسفند و گاو قربانی کنند! شهربانی کُلا، کنترل اوضاع را از دست داده بود! در فاصله بین فرودگاه مهرآباد تا منزل ایشان در پامنار، اتفاقات بسیار جالبی روی دادند. وقتی این منظره را با غربت دردناک اواخر عمر ایشان مقایسه میکنم، که تک و تنها همراه با رضا دوغی مریدشان، کنار خیابان میایستادند تا ماشینی بیاید و ایشان را به حضرت عبدالعظیم(ع) ببرد، تا در آنجا زیارتی کنند و سر قبر پسرشان فاتحهای بخوانند، دلم به درد میآید! البته ایشان روحیهای داشتند که نه در آن روزهای تجلیل و استقبال خیلی خوشحال و نه از بیاعتنایی مردم افسرده میشدند. اینجور چیزها، برای ایشان ارزشی نداشت. تنها موضوعی که ایشان را افسرده میکرد، این بود که نهضتی با آن عظمت، به سرانجام نرسید و دست استعمارگران از سر این کشور، کوتاه نشد و ملت نزدیک به ربع قرن دیگر، گرفتار غارت کشورهای بیگانه بود!
یکی از عوامل شکست نهضت ملی، وجود اختلاف در جریان مذهبی این نهضت و به طور مشخصتر، میان آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام بود. این دوگانگی، در چه بستری اتفاق افتاد؟
مرحوم آیتالله کاشانی معتقد بودند که بیرون کردن انگلیس از کشور و قطع کردن دست اجانب از صنعت نفت و اقتصاد ایران، بر هر کار دیگری مقدم است؛ چون تا آنها در کشور باشند، نمیشود مشکلات جامعه را حل کرد، اما شهید نواب صفوی معتقد بودند که اگر حکومت، اسلامی شود، موضوع استعمار به خودی خود حل خواهد شد؛ چون شعار یک حکومت اسلامی، «نه شرقی، نه غربی» است و لذا زیرِ بار سلطه هیچیک از کشورهای شرق و غرب نمیرود. از نظر شهید نواب صفوی، مهمترین راه نفوذ و سلطه انگلیسیها و بعدها آمریکاییها، شخص شاه و دربار بودند؛ لذا او معتقد بود که باید اول ریشه اینها را از جا کند! البته من نقش عوامل دیگر را در این اختلافات پررنگتر میبینم، تا اختلاف سلیقه آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام...
لطفا درباره این عوامل، توضیح بیشتری دهید.
یکی از آنها شمس قناتآبادی بود که در برابر فدائیان اسلام، حزبی درست کرد و حسابی هم خرج میکرد! درحالیکه مرحوم نواب، در هفت آسمان یک ستاره هم نداشت و روزی که شهید شد، کل داراییاش در حکم هیچ بود! شمس نه تقوای سیاسی داشت، نه تقوای اخلاقی و از چنین آدمی، هر کاری برمیآید! تا کودتای 28 مرداد هم، دائما به منزل آیتالله کاشانی رفتوآمد داشت و ظاهرا سنگ ایشان را به سینه میزد، اما بعد از 28 مرداد، کلا ایشان را رها کرد و به دنبال زاهدی راه افتاد و بعد هم نماینده مجلس شد! پس از آن هم، فضاحتهای زیادی به بار آورد و رابطهاش با اشرف پهلوی، زبانزد خاص و عام شد!
و نهایتا کدام ویژگی شخصیتی آیتالله کاشانی، در ذهن شما برجستهتر است؟
روی گشاده و در خانهای که به روی همه کس باز بود. ایشان اساسا اهل دفعِ مطلق افراد نبودند و مخصوصا در آن شرایط، مصلحت نمیدیدند که حتی یک نفر هم، از جمع مبارزان حذف شود! شاید در تهران آن روز، کمتر کسی را میشد پیدا کرد که دستکم یک بار به منزل آیتالله کاشانی نرفته باشد! حتی شنیدم که شبها، عدهای از افراد و نوجوانان بیخانمان، میآمدند و در حیاط منزل ایشان میخوابیدند و بعدها بسیاری از آنها، درس خواندند و دکتر و مهندس شدند! از دیگر ویژگیهای ایشان، سادهزیستی کمنظیرشان بود. میگویند: در روزهای آخر زندگی، موقعی که شاه به عیادت ایشان رفت و شرایط زندگی ایشان را دید، با تعجب گفت: این همان خانهای است که طی این همه سال، مرکز فعالیتهای سیاسی بوده؟... باورش نمیشد که کسی با آن جایگاه و مرتبت دینی و سیاسی، چنین زندگی ساده و مختصری داشته باشند. واقعا احوال ایشان در سالیان آخر عمر، بسیار تأثرآور است! یکبار برای ما شعری را خواندند که به نظر من وصفالحال ایشان است:
منی که اسم شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان میفروشم کرد
از نوادر روزگار بودند، خدا رحمتشان کند.