فقید سعید، شادروان آیت الله سید محمدعلی لواسانی از یاران شهید نواب صفوی و مسئول تهیه و پخش نشریه «منشور برادری» ارگان فدائیان اسلام، در دوران انتشار آن بود. به شهادت اسناد، وی در ادوار گوناگون تلاش و تکاپوی رهبر فدائیان اسلام، با وی همگام بود و از این همگامی خاطراتی شنیدنی داشت.آنچه پیش روی دارید، گفت وشنودی با آن مرحوم است که طی آن، شمه‌ای از خاطرات خویش از شهید نواب صفوی را باز گفته است.
در دادگاه گفت: مجتهد متجزی است
□ جنابعالی در دوره اوج فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی شهید نواب صفوی در کنار ایشان حضور داشته اید و بالطبع، با روحیات و خصال شخصیتی ایشان هم آشنایی خوبی دارید. مناسب است تا در آغاز بفرمایید که ایشان در دیدارها و برخوردهای خود با مردم از طبقات مختلف جامعه، بیشتر بر چه مواردی حساسیت نشان می دادند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین(ع).مقدمتا خوب است اشاره کنم که شهید نواب صفوی در 13 خرداد 1330، توسط دکتر مصدق بازداشت شد و تا 14 بهمن 1331 در زندان قصر بود. در این مدت، بنده اغلب در خدمت ایشان بودم. از صبح تا ظهر، اوقاتی که امکانش فراهم می‌شد، علاقه مندان به ملاقات ایشان می‌آمدند و از قرآن، حدیث و نهج‌البلاغه مطالبی را که می‌دانستند مطرح می‌کردند. ایشان در هر کسی که ظاهر و رفتار غیر شرعی می‌دید، بلافاصله تذکر می‌داد و سکوت نمی‌کرد. البته لحن بسیار ملایم و خداپسندانه‌ای داشت و طرف نه تنها ناراحت نمی‌شد که با استدلالهای شهید نواب قانع هم می‌شد. مثلاً بعضیها انگشتر طلا یا از این قبیل دستشان بود. شهید نواب برایشان با استدلال، حدیث و روایت، کراهت انگشتر طلا برای مردان را توضیح می‌داد و آنها غالباً قانع می‌شدند و با رضایت انگشتر طلا را کنار می‌گذاشتند و حتی آن را به خود ایشان می‌دادند تا مطمئن باشند دیگر انگشتر طلا به دست نمی‌کنند. شهید نواب در مورد کلاه شاپو، ریش تراشیدن و کراوات زدن خیلی حساس بود و معمولاً می‌توانست طرف مقابل را با استدلال قانع کند کراوات نزند یا کلاه شاپو نگذارد یا ریشش را از ته نزند! حتی نکات جزئی و ظریفی از این قبیل هم از دید او پنهان نمی‌ماند. اگر هم احساس می‌کرد ممکن است فرد در جمع از این قضیه ناراحت شود، او را به گوشه‌ای می‌برد و در خلوت به او تذکر می‌داد، اما از تذکر دادن و امر به معروف و نهی از منکر در هیچ شرایطی دست برنمی‌داشت. اینها نمادهایی از حساسیت او بر حفظ هویت اجتماعی وسنتی ودینی مردم ایران بود. چیزی که اتفاقا خارجیها زیاد به آن اهمیت می دهند ولی ما چندان جدی نمی گیریم.
 
□ اشاره کردید به حساسیتهای فرهنگی شهید نواب صفوی. نگاه ایشان به حفظ شعائر دینی، به ویژه شعائر حسینی چگونه بود؟ در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
در این باره به نکات جالبی می توان اشاره کرد. ویژگی شهید نواب این بود که اگر به عالم یا دانشمندی برمی‌خورد، با اصرار از او می‌خواست موعظه‌اش کند و چون بسیار رقیق‌القلب هم بود، با شنیدن یک حدیث یا روایت یا شنیدن روضه و وعظ، گریه می‌کرد.البته یک مطایبه ای را هم در این باره برایتان نقل کنم، شنیدنش خالی از لطف نیست. خاطرم هست یک بار در منزل آقای سعیدالسلطنه در خیابان خانی‌آباد، در دهه محرم، مجلس روضه‌خوانی بود و من رفتم. مرحوم حق‌پناه منبر رفت و در آنجا اصرار کردندکه تو هم باید منبر بروی! هر چه گفتم این کاره نیستم، فایده نداشت! بالاخره رفتم و نیم ساعتی حرف زدم و بعد هم روضه‌ای خواندم. وقتی از منبر پایین آمدم، شهید عبدالحسین واحدی گفت: تا به حال پای هیچ منبری اشک نریخته‌ام، ولی امشب گریه‌ام گرفت، چون واقعاً بلد نیستی روضه بخوانی و به حال روضه‌خوانی تو گریه کردم! به هر حال شهید نواب در هر مجلس روضه‌ای که حضور داشت، واقعاً و از اعماق وجود گریه می‌کرد، اساسا مجالس روضه را خیلی دوست داشت وتا سرحد امکان، شرکت می کرد.



□ مرحوم نواب از جنبه علمی، در چه رتبه ای بود؟ هوش و حافظه اش را چگونه دیدید و اگر در این باره خاطره ای دارید، بیان بفرمایید؟
نواب می‌گفت: تا کفایه در نجف درس خوانده است. ظاهر کفایه را در مدت کوتاهی هم خوانده بود. محضر علامه امینی صاحب «الغدیر» را هم درک کرده بود. علامه امینی می‌دانست کسی که توانسته است کفایه را در مدتی این قدر کوتاه بخواند، آدم فوق‌العاده باهوشی است، به همین دلیل قبل از اینکه نواب برای کشتن کسروی به ایران بیاید، به او اصرار کرد که بماند و درسش را ادامه بدهد. به نظر من از لحاظ علمی کسی که کفایه را بخواند و درک کند، مجتهد است. ایشان تقریباً یک هفته در حالت مخفی کتابی را نوشت که تمام اجزای آن بر موازین شریعت استوار است. همچنین ایشان مقالاتی در بحث «اسلام و اقتصاد» دارد. در محافل درسی، اگر استاد حرفی را می‌زد، او چندین برابر درک می‌کرد، اما هرگز در صدد نبود از پیش خود چیزی بگوید. اصلاً اهل اظهار فضل نبود، در حالی که حقیقتاً در بسیاری از مسائل صاحب فکر، اندیشه و رأی بود. در دادگاه هم به دو دلیل اعلام کرد که «مجتهد متجزی» است- یعنی مجتهدی که در بخشی از فقه ـ و نه در کل آن ـ صاحب رأی و فتواست- یکی اینکه معتقد بود در جهاد ابتدایی، نیاز به فرمان امام و پیغمبر(ص) است، ولی در دفاع نیاز نیست و هر کسی که توانایی درک این معنا را دارد می‌تواند عمل کند. مثلاً اگر کسی به چهارده معصوم(ع) جسارت کرد، نیاز به گرفتن فتوا نیست و می‌توان او را همان جا کشت. دلیل دیگرش هم این بود که نمی‌خواست دستگاه امنیتی در بیرون از دادگاه، به دنبال عالم یا علمایی بگردد که به او اجازه فقهی برای زدن افراد را داده است، چون در این صورت با کشف این واقعیت، آنها به دردسر می‌افتادند.
علاوه بر همه اینها، شهید نواب حافظه عجیب و غریبی داشت و اگر کسی را 20 سال پیش هم دیده بود، او را با نام و نام‌خانوادگی به یاد می‌آورد! زبان را هم خیلی زود یاد می‌گرفت، برای همین در تبریز به زبان ترکی منبر رفته بود! او در زندان قصر و در طی آن 20 ماه، با یکی از محکومین به حبس ابد به اسم مشهدی رمضان شعبانی ترکی حرف می‌زد! جالب اینجا بود که عربی و ترکی و زبانهای مختلف را با لهجه خود مردم آنجا صحبت می‌کرد.
کل قرآن را حفظ نبود، ولی آیات و روایتهای زیادی را حفظ بود و در سخنرانیها و منبرهایش بسیاری از آنها را نقل می‌کرد. در زندان که بودیم، نماز شبش ترک نمی‌شد. همگی علاقه داشتیم نمازهای جماعت را به امامت او بخوانیم، ولی اگر روحانی دیگری در جمع حضور داشت، اصرار می‌کرد او امام جماعت باشد. هنوز سنم اقتضای چنین کاری را نداشت، ولی مرا جلو می‌فرستادند و اصرار می‌کردند پشت سر من اقتدا کنند. با این کار می‌خواست به همه نشان بدهد روحانیون جایگاه ویژه‌ای دارند و همواره باید بر دیگران مقدم باشند. دیگر اینکه همیشه در قنوت، رکوع و سجود به گریه می‌افتاد و احساس می‌کرد دیگرانی که به او اقتدا می‌کنند طاقت ندارند، بنابراین ترجیح می‌داد مأموم باشد نه امام.

 
 
□ وضعیت اقتصادی او چگونه بود؟ از این جنبه چگونه روزگار خود را سپری می کرد؟
ایشان همیشه خانه به دوش بود و از خود خانه‌ای نداشت. کل داراییش لباس تنش بود و بس! در دوران زندگی مخفی وقتی به خانه کسی می‌رفت، اگر صاحبخانه اصرار می‌کرد لباسش را بشوید، یک دست لباس از صاحبخانه می‌گرفت و می‌پوشید تا لباسش را بشویند! موقعی که می‌خواست برود، اگر لباس خشک شده بود که می‌پوشید و می‌رفت و اگر نشده بود، با لباس صاحبخانه می‌رفت و بعدها هم دیگر از لباس خودش سراغی نمی‌گرفت. یک دست لباس می‌خرید و همان را می‌شست و می‌پوشید و تا کهنه نمی‌شد، لباس جدید نمی‌خرید. اگر هم برایش لباسی را هدیه می‌آوردند، لباس قبلی را می‌بخشید یا در همان خانه می‌گذاشت و می‌رفت. هرگز ندیدم در زندگی یک کفش، عمامه یا عبای اضافی داشته باشد.دوستانش ـ خلیل طهماسبی و برادران واحدی ـ هم همین‌طور زندگی می‌کردند و فوق‌العاده ساده‌زیست بودند. چیزی از مال دنیا نداشت، اما در بخشیدن همان مختصر هم لحظه‌ای تردید نمی‌کرد.
 
□ رویکرد ایشان نسبت به طبقات محروم جامعه چگونه بود؟ از تعامل ایشان با آنها، چه خاطراتی دارید؟
امکان نداشت کسی را گرفتار ببیند و کاری از دستش برآید و انجام ندهد. یک روز از جلوی خانه پیرزنی که چند بچه یتیم داشت، عبور می‌کرد که دید دارد بنایی می‌کند. بلافاصله عبا و عمامه را کنار گذاشت و پاچه‌های شلوارش را بالا زد و شروع کرد به گل لگد کردن تا پشت بام خانه پیرزن را گل اندود کند. هر چه همراهان گفتند: اجازه بدهید ما این کار را بکنیم، زیر بار نرفت و گفت من هم باید در این قضیه سهمی داشته باشم. حالات و خصوصیات او با هیچ‌کس قابل مقایسه نبود. بسیار انسان جذابی بود. امکان نداشت با او بنشینی و سخن بگویی و جذبش نشوی! به نظر من این جاذبه به خاطر صفا، اخلاص، روح بزرگ و معنویتش بود.خدایش رحمت کند.
https://iichs.ir/vdch.wnxt23nvkftd2.html
iichs.ir/vdch.wnxt23nvkftd2.html
نام شما
آدرس ايميل شما