آیت‌الله زین‌العابدین قربانی لاهیجی از عالمان مبارز خطه گیلان و نماینده کنونی ولی فقیه دراین استان است. وی در دوران مبارزات منتهی به انقلاب اسلامی، تقریبا به تنهایی جریان انقلاب را در منطقه خویش مدیریت می‌کرد و در این راه مرارتهای فراوانی را متحمل گشت. ایشان در گفت وشنودی که پیش روی دارید، بخشی از دشواریهای دوران مبارزه را بازگوساخته است.
انقلابیون واقعی، خیلی کم بودند
□ اوضاع استان گیلان در سالهای منتهی به انقلاب و جایگاه روحانیت در آنجا چگونه بود؟ آیا در اوان کار، فعالیت درخوری در این باره مشاهده می شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مردم نوعاً عافیت‌طلب بودند و روحانیون و علما حرکتی که نداشتند بماند، اگر کسی هم در این جهت تلاشی می‌کرد، کارش را محکوم می‌کردند. بنده جزو هیئت تحریریه مجله «مکتب اسلام» بودم و از این طریق با علما و بیوت آنها ارتباط داشتم. در آن دوران فقط معدودی از بازاریان با ما ارتباط داشتند و بیشتر سر و کار ما با دانشجوها و فرهنگیانی بود که با قم و تهران ارتباط داشتند.
 
□ ساواک تا چه حد این تحرکات را کنترل می‌کرد؟ و یا آن را زیر نظر داشت؟
قاعدتا بی تفاوت نبودند. نکته جالبی که بعد از انقلاب متوجه شدم این بود که ساواک تمام تلفنهای مرا ضبط کرده و در پرونده‌ام قرار داده بود. یکی از دوستان ما حاج رستمی آن موقع در مخابرات بود و به من هشدار داده بود تلفنهایم کنترل می‌شوند.من عملاً در خانه خودم زندانی بودم و فقط گاهی دوستان دانشجو یا طلاب به دیدنم می‌آمدند. روحانیون گیلان عموماً تحصیلکرده نجف بودند و دخالت در امور سیاسی را جایز نمی‌دانستند، به همین دلیل هم در گیلان تحرک انقلابی چندانی مشاهده نمی‌شد. استدلالشان این بود که اگر دست به اقدام بزنیم و کشتار شود، جواب این کشتارها را چه کسی باید بدهد؟
 

 
□ چه کسانی در عرصه مبارزه با شما همراهی می‌کردند؟ شاخص ترین یار شما در این میدان چه فرد یا افرادی بودند؟
مرحوم ابوالحسن کریمی، نزدیک ترین دوست بنده در این میدان بود. بنده کانون بحث و انتقادی را برای مشارکت فرهنگیان و روشنفکران راه‌اندازی کردم. ساواک یکی از معلمهای آن جلسات را جذب کرده بود و او هم تمام جزئیات را به آنها گزارش می‌داد. بعد که او را شناختیم، گم و گور شد و دیگر پیدایش نکردیم. ما سخنرانان انقلابی و روحانیون دلسوز را از قم دعوت می‌کردیم که لطف می‌کردند و می‌آمدند، از جمله آیت‌الله فیض، آیت‌الله ربانی املشی، آیت‌الله گیلانی و... گاهی هم شخصیتهایی مثل شهید مطهری، آیت‌الله مکارم شیرازی، مرحوم استاد علی دوانی، مرحوم استاد عمید زنجانی و... تشریف می‌آوردند. مرحوم شهید افتخاری، نماینده فومن به محض اینکه اعلامیه‌ها به دستم می‌رسید، می‌گرفت و تکثیر می‌کرد و قسمت غرب گیلان را پوشش می‌داد.
شش ماه قبل از پیروزی انقلاب شهید بهشتی به من تلفن زدند و همراه پسرم به تهران و منزل ایشان رفتم. ایشان گفتند انقلاب عن‌قریب پیروز خواهد شد و اگر روحانیون غفلت کنند، زمام امور به دست چپیها خواهد افتاد. البته در این راه زندان، شکنجه و شهادت وجود دارد، اما چاره‌ای جز مقاومت نیست. شما منطقه تنکابن، رامسر تا آستارا را پوشش بدهید و ما پوستر، نوار و امکانات را به شما می‌رسانیم. به این ترتیب من با دوستانی که داشتم پوشش شرق گیلان را به عهده گرفتم. برای غرب گیلان هم یکی از دوستان به نام آقای افتخاری و مرحوم حجت‌الاسلام یکتا را خواستم که به ما کمک کنند. آقای افتخاری در این قضیه به زندان رفت و شکنجه هم شد.
یادم هست در روز 22 بهمن چماقدارها به لاهیجان حمله کردند و در و پنجره خانه انقلابیون را شکستند. من و دو نفر از پزشکان لاهیجان در کتابخانه منزل من جلسه داشتیم که چماقدارها در خانه را شکستند و عربده کشیدند، اما خوشبختانه وارد اتاق نشدند. زن و بچه‌هایم از ترس پنهان شدند. حدود نیم ساعت بعد یکی از بچه‌های اعزامی از طرف شهید بهشتی ظاهراً یک جعبه پرتقال آورد. به یکی از معلم‌های عضو کانون زنگ زدم که بیا و این پرتقال‌ها را ببر. او گفت من می‌ترسم. به شهید عبدالکریمی زنگ زدم که آمد و جعبه را برد و اعلامیه‌ها را از لنگرود تا رامسر پخش کرد.
ساواک به انحای مختلف ما را تهدید می‌کرد، از جمله در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب گروهی به اسم گروه پایداری طرفدار شاه اعلامیه‌ای پخش و در آن مرا تهدید کرد که خانه‌ات را می‌سوزانیم و زن و بچه‌ات را می‌کشیم. آنها در شهرهایی دست به چنین جنایتهایی زده بودند. البته نگران خانه‌ام نبودم، اما بچه‌های کوچک را به خانه پدرزنم فرستادم و از پنج شش نفر از بچه‌های انقلابی خواستم بیایند و کتابهایی را که یک عمر با خون دل جمع کرده بودم به جای امنی ببرند. من و پسرم محمدعلی شب از طریق نردبان به خانه همسایه‌مان آقای چایچی رفتیم و شب را آنجا ماندیم. البته تهدیدکننده‌ها خانه‌ام را آتش نزدند، ولی وضعیت دشواری درست شده بود شبانه‌روز در خانه زندانی بودیم. ما در چنین وضعیت اسفباری بودیم و بزرگان روحانیت گیلان از بزرگان نجف تبعیت می‌کردند!
 
□ مساجد سراسر کشور کانونهای انقلاب بودند. آیا در گیلان هم چنین کانونهایی وجود داشتند؟
بله، یکی مسجد الهادی در میدان لاهیجان و متعلق به پدرزنم بود که در آنجا نفوذ زیادی داشتیم. بچه‌های انقلابی در آنجا کتابخانه‌ای را درست کرده بودند و با هم تبادل اطلاعات می‌کردند. یکی بقعه سید حسین در نزدیکی قبر کاشف‌السلطنه بود که من در آنجا تفسیر می‌گفتم و محل تجمع بچه‌های انقلابی بود، به‌طوری که از بندرانزلی، صومعه‌سرا و جاهای دیگر هم می‌آمدند و در آن مجلس شرکت می‌کردند. یک شب عید فطر در آنجا سخنرانی کردم و بعد از آن جوانها ریختند و تمام مشروب‌فروشیها و مراکز فساد را از بین بردند. خدا رحمت کند قصابی به نام علی را که ما را از آن معرکه در برد و به خانه رساند. آن شب برای خانم وصیت کردم و گفتم حتماً دستگیر خواهم شد. خانم تا صبح با داس بالای سر من پاسداری داد که اگر آمدند از من دفاع کند، ولی آنها نیامدند. خانم همیشه در دشواریها در کنارم بوده است.
 
□ در دوران قبل از انقلاب برخی از انقلابیون را به گیلان تبعید می‌کردند. آیا شما با آنها ارتباطی داشتید؟
بله، آیت‌الله یزدی و آیت‌الله خلخالی را به رودبار تبعید کرده بودند که گاهی نزدشان می‌رفتم و هدایا و امکاناتی را برایشان می‌برم. مرحوم مولانا که در قم کتابفروشی داشت، در فومن تبعید بود. آیت‌الله حائری شیرازی هم به فومن تبعید شده بودند و گاهی به دیدن ایشان هم می‌رفتم. آقای یزدی می‌گفتند در تمام مدتی که در رودبار تبعید بودم، حتی یکی از آقایان روحانی غیر از شما به دیدنم نیامد!
 
□ کدام گروهها در گیلان فعالیت بیشتری داشتند و شما برای مقابله با آنها چه می‌کردید؟
در گیلان کمونیستها بسیار فعال بودند و گاهی راهپیمایی که برگزار می‌کردند، بیش از 5 هزار نفر در آنها شرکت داشتند. رضا رادمنش رئیس حزب توده ایران اهل لاهیجان بود. همین‌طور مادر فرح و در نتیجه توده‌ای‌ها و سلطنت‌طلبها لابد خودشان را به آنها وفادار می‌دانستند. افراد انقلابی واقعی خیلی کم بودند و با همین جوانان مخلص توانستیم کانونها و جلساتی را برگزار کنیم و بعدها به کمیته‌ها سر و سامان بدهیم. روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب چماقدارها و مأموران شاه در شهر تیراندازی و حدود سیزده نفر را شهید و مجروح کردند.
روزی که بختیار دم از مرغ طوفان بودن زد، جلوی مسجد جامع سخنرانی کردم. مردم شعارهای انقلابی دادند و یکی از جوانان انقلابی به نام علی قیامتیون تیراندازی هوایی کرد تا نشان دهد بچه‌های انقلابی مسلح هستند و می‌توانند جلوی تحرکات عوامل رژیم را بگیرند. مردم که روحیه گرفته بودند، مجسمه فرح در نزدیکی استخر را پایین کشیدند و بنده در آنجا سخنرانی پرشوری ایراد کردم و به مردم وعده پیروزی اسلام را دادم.
 

 
□ منطقه گیلان تا یکی دو سال بعد از پیروزی انقلاب هم عرصه آشوبگری گروههای چپ بود. از چگونگی مواجهه با ین پدیده، چه خاطراتی دارید؟
بله، آنها کارخانه‌ها و اموال سرمایه‌دارها را مصادره می‌کردند و ما می‌رفتیم و سخنرانی می‌کردیم و در برابر آنها می‌ایستادیم. خوشبختانه مردم ما را قبول داشتند و به حرفمان گوش می‌دادند. این بخت را هم داشتم که داماد آقای کوشالی بودم که در بین مردم محبوبیت خاصی داشت. از سوی دیگر بنده نماینده امام و از طرف آیات عظام مجاز بودم، در نتیجه توانستم تا حد زیادی بر اوضاع مسلط شوم. بعدها آیت‌الله مهدوی کنی ریاست اولین کمیته انقلاب اسلامی از رامسر تا آستانه را به عهده من گذاشتند.
 
□ یادی هم از 22 بهمن 1357 کنید. در گیلان چه خبر بود؟
در منزل بودم که صدای بوق ماشینها را شنیدم و فهمیدم کار به سامان رسیده و انقلاب پیروز شده است. مردم به خیابانها ریخته بودند و شیرینی پخش می‌کردند. سریع شهربانی و ژاندارمری را در اختیار گرفتیم تا بتوانیم امنیت شهر را حفظ کنیم. به اعتقاد من تاریخ انقلاب در گیلان به طرز دقیقی نوشته نشده است و مبارزین این خطه ناشناس مانده‌اند. آنچه هم نوشته شده است، غالباً صحیح نیست و باید در این زمینه کار دقیق و درستی انجام شود.      
https://iichs.ir/vdcj.yetfuqevxsfzu.html
iichs.ir/vdcj.yetfuqevxsfzu.html
نام شما
آدرس ايميل شما