حالا دختر نوجوان اسیر در سالیان آغازین جنگ تحمیلی، دو دوره است که نمایندگی مردم تهران در شورای اسلامی شهر تهران را بر عهده دارد. دکتر معصومه آباد که کتاب خاطراتش از دوره اسارت، در آستانه چاپ دویستم قرار گرفته، به مناسبت سالروز ورود اولین گروه از آزادگان به میهن اسلامی، با ما از خاطرات دوران اسارت گفت و محنتهایش. خاطراتی که هر لحظه پس از اسارت با آنها زندگی کرده است.
غرور بازجوهایمان را جریحه دار کردیم!
□ طبعا اولین پرسش ما در گفت وشنود با سرکار عالی، این است که در چه تاریخی و چگونه به اسارت در آمدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در روزهای نخست جنگ تحمیلی، 33 روز بعد از شروع جنگ، در سال 59 در جاده آبادان ـ خرمشهر در شش کیلومتری جاده آبادان به اسارت درآمدم. آن منطقه یک ساعت در دست نیروهای خودی بود و ساعتی بعد در دست دشمن! متوجه نبودیم منطقه در دست نیروهای خودی نیست و با خاطری آسوده و با آمبولانس به طرف منطقه به راه افتادیم! تازه وقتی رسیدیم متوجه شدیم بعثیها، لباسهایی شبیه برادران سپاهی به تن کرده‌اند و با این حیله ما را به اسارت گرفتند! یکی از برادرها در دفاع از ما کشته و دیگری هم زخمی شد! پس از آنکه به اسارت دشمن درآمدیم، منطقه به دست نیروهای خودی افتاد.
 
□ در آن دوره سمت شما چه بود؟
امدادگر سپاه منطقه جنوبِ آبادان بودم. حکم مأموریتم هم همراهم بود که به دست دشمن افتاد. آنها از روی آن حکم، ما را شناختند.
 
□ چند سال اسیر بودید؟
حدود چهار سال.
 
 

□ در آغاز اسارت رفتار بعثیها با شما چگونه بود و به تدریخ آیا تغییر کرد یا خیر؟
در ابتدا حسابی یکه خوردند و مات و مبهوت ماندند، به‌طوری که به ما چند نفر زن‌ گفتند: دستهایتان را بالا نگه دارید! در حالی که مردانی که اسیر شده بودند، آزادانه حرکت می‌کردند!
 
□ چند نفر زن بودید؟
من و یک نفر دیگر. سربازان عراقی، ده نفری می‌شدند. برادران در جلو و پشت سر ما حرکت می‌کردند تا به ما توهینی نشود. ما گفتیم: حالا که دستهای برادرها پایین است، ما هم دستهایمان را پایین نگه داریم، ولی آنها زیر بار نرفتند! کمی که جلوتر رفتیم، ما را از برادرها جدا کردند. در آنجا بود که فهمیدیم یکی از آنها فرمانده است. آنها می‌گفتند: ژنرالهای زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم! حقیقتاً مایه خوشحالی بود که ما بسیجیهای ساده را ژنرال فرض کرده بودند! به همین دلیل ما را به بغداد فرستادند تا در آنجا از ما اطلاعات نظامی به دست بیاورند، در حالی که نوع کار ما، به‌گونه‌ای نبود که از نقل و انتقالات نظامی اطلاعی داشته باشیم.
 
□ در آن دوره اسرای زن ایرانی، چند نفر بودند؟ زنان بومی را هم اسیر می‌کردند؟
کلاً چهار نفر زن اسیر بودیم. بومیها را پشت خاکریز می‌بردند و می‌گفتند: بروید و معلوم نبود کجا می‌رفتند! بعد از اینکه به بغداد منتقل شدیم، دیگر از زنان اسیر ایرانی خبر نداشتیم. از هر کسی هم که سؤال می‌کردیم، چیزی نمی‌دانست. وقتی ما را به اردوگاه بردند، از نیروهای صلیب سرخ پرسیدیم و آنها گفتند: چند نفری اسیر و عده‌ای هم پناهنده شده‌اند و در شهرکها زندگی می‌کنند! اما تعدادشان زیاد نبود.
 
□ چقدر طول کشید تا به بغداد رسیدید؟
سه روز، چون ابتدا ما را به بصره بردند و سپس به بغداد. روز بیست و سوم اسیر شدیم و روز بیست و ششم در زندان بغداد بودیم. تا سی‌ام اردیبهشت سال 61 در زندان بغداد بودیم.
 
□ اسامی خانمهای اسیر دیگر را که با شما همراه بودند را هم می‌فرمایید؟
خانم فاطمه نائینی که از تهران اعزام شده بود. خانم فهیمه آزموده و خانم شمسی ابرامی که من همراه ایشان اسیر شدم. ما چهار نفر تا وقتی که آزاد شدیم با هم بودیم.
 
□ موقع اسیر شدن نترسیدید؟
نکته عجیب همین است که هیچ چیزی باعث ترسم نشد.! گاهی در ذهنم حوادثی را تجسم می‌کردم، ولی آنها هم مرا نمی‌ترساند. حس می‌کردم دستی مرا به این سمت هدایت کرده است. به هر حال کمک خدا بود.
 
□ موقع اسارت چند سال داشتید؟
هفده سال، اما خوشبختانه انقلاب الگوهایی را ایجاد کرده بود که می‌توانستیم با نگاه کردن به آنها مشکلات را تحمل کنیم.
 
□ شما را شکنجه هم کردند؟
خیر، فقط وقتی روی حرفی پافشاری می‌کردیم یا حرکتی راکه می خواستند انجام نمی‌دادیم، با قنداق تفنگ ما را می‌زدند!
 
□ اشاره کردید آنها تصور می‌کردند شما ژنرال هستید؟ چرا چنین تصوری برای آنها ایجاد شد؟
بله، به همین دلیل ما را به چادرهای فرماندهی می‌بردند و در آنجا تفتیش عقاید می‌کردند.
 
□ چه سؤالاتی می‌پرسیدند؟
مثلاً درباره رهبری و نظام حاکم بر ایران سؤال می‌کردند. رفتارشان هم طوری بود که انگار می‌خواهند ما را به جای امنی ببرند. در یکی از خیمه‌ها متوجه شدم که قرار است ما را به بغداد ببرند و احساس کردم باید جزو اسرای دائمی باشیم. بالأخره ما را سوار آمبولانس کردند و به تنومه بردند. در تنومه باز بازجویی به شکل تفتیش عقاید ادامه یافت. بعد ما را به الرشید بغداد بردند. در آنجا ابتدا ما را تفتیش بدنی کردند و بعد لباس زندان به ما دادند که چون با پوشش اسلامی تناسبی نداشت قبول نکردیم و با همان لباسهای خودمان آنجا نشستیم تا بازجویی شویم!
 
□ بازجوییهایشان به چه شکل بود؟
اولین نفری که بازجویی شد، من بودم. دستها و چشمهایم را بستند و بعد روی صندلی چرخدار نشاندند و آن را به سرعت چرخاندند تا سرگیجه گرفتم! وقتی صندلی از حرکت ایستاد، حالت سرگیجه و تهوع داشتم. کسی به زبان فارسی با من صحبت کرد و پرسید: «مرا نمی‌شناسی؟» هر چه سعی کردم، او را به یاد نیاوردم. خواهرها هم می‌گفتند: از ما هم همین سؤالات را پرسیده‌اند که رژیم فعلی ایران چگونه است؟ و از این حرفها!
 
□ شما و خواهران اسیر چه دوره‌هایی را گذرانده بودید؟
من دوره‌های نظامی را در تابستان 59، در اردوی سپاه خرم‌آباد گذرانده و در حد ابتدایی طرز کار با سلاحهای مختلف را یاد گرفته بودم، ولی محل خدمتم امداد و درمان بود.
 
 

□ بله، از بازجوییها می‌گفتید؟
آنها می‌خواستند به هر شکل ممکن در ما رعب و وحشت ایجاد کنند، به همین دلیل ابتدا ما را روی آن صندلی عجیب نشاندند و چرخاندند. ابتدا می‌خواستند از در خشونت وارد شوند و کم کم متوجه شدند ما اطلاعات مورد نظر آنها را، واقعاً نداریم. از من پرسیدند: تو که بچه آبادان هستی، محل ساواک، سپاه و... کجاست؟ گفتم: من دانش‌آموز هستم و از این جور چیزها خبر ندارم، داشتم با پدرم و خواهرم وارد منطقه می‌شدم که اسیر شدم! برای آنها خیلی عجیب بود که چطور اهل آبادان باشم و ندانم ساواک آنجا کجاست؟
 
□ واقعاً نمی‌دانستید؟
چرا، ولی حس می‌کردم جواب این سؤال را که بدهم، باید جواب سؤالات بعدی‌شان را هم بدهم! البته خیلی تلاش کردند اطلاعاتی را که داشتم از من بیرون بکشند، اما نتوانستند. می‌گفتند اگر حرف بزنید، ما حق نداریم شما را اسیر نگه داریم، ولی البته این هم یک حق بود و بعید می‌دانستم ما را از زندان بغداد آزاد کنند.
مقاومت ما ناامیدشان کرده بود و در واقع غرورشان جریحه‌دار شده بودند، طوری که به برادرها گفته بودند: اینها خشن هستند و خلق و خوی مردانه دارند! یک بار هم اعتصاب غذا کردیم.
 
□ چطور؟
21 روز اعتصاب غذا کردیم و دو ماه در بیمارستان بستری شدیم. در آن مدت حسابی از ما پذیرایی کردند، طوری که شک کرده بودیم چه خطایی مرتکب شده‌ایم که این‌طور با ما رفتار خوبی می‌کنند! یک بار خبرنگاری گفت: همه گذشته سیاه را فراموش کنید و درباره این دو ماه حرف بزنید! گفتیم: حرف می‌زنیم، ولی از همان مهر 59 که ما را اسیر کردند و رفتارهایی را که در زندان الرشید با ما داشتند می‌گوییم! او هم گفت: پس با شما مصاحبه نمی‌کنیم! دوران بسیار سختی بود.
https://iichs.ir/vdcg.39wrak9qnpr4a.html
iichs.ir/vdcg.39wrak9qnpr4a.html
نام شما
آدرس ايميل شما