راوی بلندآوازه فتح، همو که ترنم ایثار و جاودانگی را در گوش ماندگان بر زمین زمزمه می کرد، در  فروردین ماه 72عزم ماندگاری کرد و با ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت همنشین گشت. او از روزی که رفت، میلادی خجسته یافت، حیاتی که سایه آن روزا روز بلند ترگشته است.در سالروز این تجلی شکوه، گفت و شنود با همسر و همراهش را به شما تقدیم می‌داریم و آوازه پیامش را بلندتر می‌خواهیم.
تک و تنها در برابر جریان حاکم بر سینما ایستاد
نیما احمدپور
□ شاید بهتر باشد که در آغاز این گفت و شنود، بیشتر درباره سرکار عالی بدانیم و نیز چگونه آشنایی شما با شهید سید مرتضی آوینی؟
به نام خدا. من مریم امینی، متولد سال 1336 و کارشناس ریاضی و کامپیوتر هستم. از پانزده سالگی تا نوزده 20 سالگی مرتضی را می‌شناختم. خانواده‌ام با ازدواج ما موافق نبودند، ولی تصور ازدواج با هیچ‌کسی جز ایشان را نداشتم، چون از همان اول او برایم حالت مرشد و مراد را داشت. ایشان کتابهای خوبی را برای مطالعه به من می‌داد و مرا به جلسات سخنرانی و کنسرتهای موسیقی دانشکده هنرهای زیبا که در آن درس می‌خواند،  می‌برد و همواره راهنمایم بود. در واقع این حالت مرشد بودن، اصل و پایه زندگی ما بود.
 
 
 
□ تحول فکری شهید آوینی پس از انقلاب ، از سرفصلهای شاخص زندگی اوست. آیا این تحول در شما هم تأثیر گذاشت؟
صد در صد. گرایشهای ایشان پس از انقلاب به‌کلی عوض شد و به تبع ایشان در من هم تغییرات زیادی به وجود آمد، اما آن نسبت مراد و مریدی تا لحظه شهادتش همچنان بین ما برقرار بود.
 
□ از ازدواج و آغاز زندگی مشترکتان می‌گفتید...
ما حدود یک سال در خانه کوچکی در خیابان شریعتی مستأجر بودیم و فرزند اولمان در آنجا به دنیا آمد. بعد چون امکان پرداخت اجاره را نداشتیم، به خانه پدر شوهرم رفتیم و سه سال در آنجا زندگی کردیم. بعد با قرض زیاد، یک آپارتمان کوچک در قلهک خریدیم. در آن زمان سه فرزند داشتیم. ایشان می‌خواست نزدیک پدر و مادرش باشد و به آنها رسیدگی کند، به همین دلیل آپارتمان را فروختیم و به منزل پدر شوهرم برگشتیم و طبقه اول خانه را خریدیم و تا زمان شهادت ایشان در همان‌جا بودیم.
 
□ رابطه شهید آوینی به عنوان یک پدر، با فرزندانشان چگونه بود؟
شاید اشاره به این نکته کافی باشد که هر چه به زمان شهادت ایشان نزدیک‌تر می‌شدیم، شور و حال سالهای اول زندگی‌ مشترکمان در هر دوی ما قوی‌تر می‌شد. همواره در ابراز علاقه‌های ایشان، نوعی حالت معنوی، شکر و ذکر وجود داشت و هر حرفی که می‌زد، انسان را به یاد خدا می‌انداخت. همکاران ایشان در روایت فتح می‌گفتند تا آخرین لحظه‌های حیات هم از من و بچه‌ها یاد می‌کرد.
 
□ شما به عنوان نزدیک‌ترین فرد به شهید آوینی، چه تفاوتی بین آقا مرتضی، قبل و بعد از انقلاب می‌دیدید؟
از زمانی که مرتضی را شناختم همواره به دنبال حقیقت بود و این ویژگی واحدی است که تمام مراحل زندگی او را به هم گره می‌زند. به‌شدت اهل تجربه کردن بود و بارها هم سرش به سنگ خورد! شاید به خاطر همین تجربه‌های فراوان و متعدد در همه زمینه‌های سیاسی، اجتماعی و حتی هنری و ادبی بود که وقتی حضرت امام را دید، سریع‌تر و بهتر از اکثر افراد ایشان را شناخت و به سرچشمه اصلی کمال که سالها در جستجوی آن بود، دست پیدا کرد. او با دستیابی به واقعیت، هر چیزی را که نشانه‌ای از نفس در آن بود نابود کرد و از بین برد و از آن به بعد همه زندگیش وقف انقلاب شد. برایش فرق نمی‌کرد زمین را بیل بزند و یا دوربین فیلمبرداری در دست بگیرد. در هر حالتی می‌خواست برای انقلاب کاری کند و از دل و جان مایه می‌گذاشت. وقتی هم که جنگ شروع شد، همه دغدغه ذهنیش جنگ بود و دیگر او را کمتر در خانه می‌دیدیم.
 
□ ایشان از کی با مقوله سینما آشنا شد؟اولین تجربه های او در این باره، به چه دوره ای بازمی گشت؟
قبل از انقلاب، فیلمها را در جشنواره‌ها می‌دید و به سینما علاقه داشت. بعد از انقلاب و پس از ورود به جهاد مستندهای زیادی ساخت، از جمله سریال «حقیقت» در یازده قسمت و مستند «شش روز در ترکمن‌صحرا» که هر دو در نوع خود کم‌نظیر بودند.
 
□ هنگامی که در خانه حضور داشت، بیشتر حول محور چه موضوعاتی صحبت می‌کرد؟
در خانه درباره بعضی از فیلمها صحبت می‌کرد و نقدهای دقیقی داشت، اما بیشتر سکوت می‌کرد و دیگران حرف می‌زدند. شنونده بسیار خوبی بود و با دقت به حرفهای من، بچه‌ها، اقوام و دوستانی که این ویژگی او را خوب می‌شناختند، گوش می‌داد. یک بار یادم هست در سمینار سینمای پس از انقلاب، با ایشان که یکی از سخنرانها بود، برخورد بسیار زشتی شد! ایشان به خانه که آمد، حرفی نزد و من بعدها در نوشته‌های او در مجله سوره، داستان آن شب را خواندم. بعدها هم از روایت فتح فیلمش را گرفتم و دیدم، والا خود او هیچ حرفی نمی‌زد! انصافاً تک و تنها و با قدرت در برابر جریان حاکم بر سینما ایستاد و حرف‌ش را زد و با نهایت صبوری و سلامت نفس، اعتراضات غالباً غیر محترمانه‌ای را که به او می‌شد شنید و تحمل کرد. وقتی فیلم آن سخنرانی را دیدم، واقعاً حیرت کردم که چطور آن فضای سنگین را تحمل کرد و وقتی به خانه آمد، هیچ‌کسی متوجه نشد بر او چه گذشته است! یکی از رنجهای مرتضی بی‌سوادی حاکم بر سینما بود. ضعفی که هنوز هم زیاد است. در سینمای ما آدم مدعی زیاد، اما آدم با‌سواد بسیار کم و این مهم‌ترین دلیل برای عدم ارتباط معقول بین سینما و جامعه است. مرتضی خیلی تلاش کرد ارزشهای اصیل فرهنگی و دینی این کشور را به ساحت سینما بیاورد که کار بسیار دشواری بوده و هست. در سینما باید یک تحول فکری مبتنی بر ارزشهای دینی و انقلابی اتفاق بیفتد و تا وقتی این اتفاق نیفتد، وضعیت دشوارتر می‌شود که آسان‌تر نمی‌شود.
 
 
 
□ سیر رشد و تحول در شهید آوینی نیز بس شگرف و درخور مطالعه و عبرت است. از منظر سرکار، راز این سرعت در چیست؟
مرتضی آرام و قرار نداشت و همراه با تحولات ناشی از انقلاب، به‌سرعت در همه زمینه‌های زندگی از جمله برخورد با خانواده، اطرافیان و جامعه تغییر می‌کرد. یک وقتی ابداً حاضر نمی‌شد در هیچ سمیناری شرکت کند، چون احتمال می‌داد با صاحبان اندیشه‌هایی که به‌زعم او نادرست بودند برخورد جدی داشته باشد، ولی آن شب شرکت کرد و آن توهینها را هم شنید و دم نزد! نحوه برخورد او با مسائل در طی زمان، به‌شدت تغییر کرد و بیشتر به سمت صبر و سکوت رفت!
 
□ اشاره به گرایشهای معنوی ایشان کردید. زندگی شهید آوینی چقدر با معنویت وعرفان آمیخته بود؟
زندگی مرتضی از همان ابتدا با مذهب و معنویت در آمیخته بود و به همین دلیل هم همواره در جستجوی حق و حقیقت بود و وقتی آن نقطه نورانی را پیدا کرد، بدون ذره‌ای تزلزل پیش رفت و به‌رغم همه موانعی که برایش پیش آمد، مسیر را گم نکرد. او آن‌قدر هوشمند و فهیم بود که وقتی حقیقت را دید، به سرعت آن را شناخت و چون دچار هوای نفس نبود، با دیدن حقیقت استوار ایستاد و ذره‌ای تردید نکرد. گویی مصداق واقعی حقیقت را یافته بود. مثالی می‌زنم. مرتضی سیگار می‌کشید. چند سال پس از انقلاب، یک باره سیگار را کنار گذاشت!دلیلی هم که برای این کارش بیان کرد این بود که:« آقا امام زمان(عج) در همه حال ناظر بر اعمال ما هستند، من چطور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟» و دیگر هرگز لب به سیگار نزد! در مورد همه چیز این‌طور فکر می‌کرد و برای همین، هر ناممکنی براییش ممکن می‌شد. اراده عجیبی داشت و من باید متوجه می‌شدم که چیزی کمتر از شهادت را نمی خواهد. یادم هست در روزهای پس از جنگ، بیشتر در خانه حضور داشت و او را بیشتر می‌دیدیم. مرتضی مسئولیتهای متعددی را به عهده گرفته بود که حقیقتاً انجام همه آنها از توانایی یک نفر بیرون بود، اما در خانه طوری رفتار می‌کرد که کسی متوجه نمی‌شد. من تازه کار در مخابرات را شروع کرده بودم و در عین حال باید سه فرزند را نیز تربیت می‌کردم. با آن همه مشغله‌ای که داشت، هر وقت می‌گفتم فرصت ندارم کاری را انجام بدهم، بدون لحظه‌ای تردید یا بحث مسئولیت آن کار را به عهده می‌گرفت. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت درگیر مسئله کوپن یا صف بوده باشم. مرتضی می‌رفت و در صف می‌ایستاد و در همان فاصله مطالعه می‌کرد. خودش می‌گفت اکثر کتابها را در همین صف‌ها خوانده است! خرید خانه را کلاً خودش انجام می‌داد و هرگز شکایت نمی‌کرد. در خانه بسیار خوش‌اخلاق بود. گاهی از شدت خستگی یا کار از کوره در می‌رفتم، ولی مرتضی همیشه صبور بود.
 
□ اشاره کردید به علاقه ایشان به مطالعه. بیشتر چه آثاری را می‌خواند؟
مرتضی تقریباً تمام آثار فلسفی و هنری قبل از انقلاب را خوانده بود. آن روزها اسم داستایوسکی و نیچه را از او زیاد می‌شنیدم. درباره کامو و داستایوسکی مقاله نوشته و گفته بود: آنها فقط فلسفه را مطالعه نکرده و درباره‌اش حرف نزده، بلکه فلسفه را زیسته بودند! خود مرتضی هم همین‌طور بود. آدم بسیار باسوادی بود، اما سوادش از جنس مطالعه و حرف زدن نبود، بلکه از جنس زیستن بود. او چون همه چیز را عمیق و با دل و جان احساس می‌کرد، وقتی پاسخ به سؤالاتش می‌رسید، دیگر در او تزلزل به وجود نمی‌آمد.
 
□ ادبیات و نثر ایشان هم منحصر به خود ایشان و غیر قابل تقلید است. علت را در چه می بینید؟
همین‌طور است. درک مباحث فلسفی به دلیل رشته تحصیلی‌ام که بیشتر سر و کارم با ریاضی و کامپیوتر بوده است، چندان ساده نیست، ولی وقتی فلسفه را از زبان مرتضی می‌خوانم، می‌فهمم. این برمی‌گردد به اینکه مرتضی حرفی را که می‌زد و مطلبی را که می‌نوشت، خودش عمیقاً درک کرده بود و به همین دلیل می‌توانست حرفش را به مخاطب بفهماند. باسواد بود و گنجینه لغت وسیعی داشت، به همین دلیل می‌توانست کلمات مناسب را به استخدام خود در آورد. نثر شیرین، ساده و با حلاوتی داشت. بخشی از این توانایی هم، به دلیل آشنایی او با انواع هنرها بود. یک هنرمند واقعی، هنرمندانه سخن می‌گوید و می‌نویسد و جایگاه هر جزء کلمه را به ‌درستی می‌شناسد و بجا به کار می‌برد.
مرتضی موقعی که شروع به نوشتن می‌کرد، به طرز عجیبی روی کارش متمرکز می‌شد، در نتیجه حتی در یک جای شلوغ و پشت میز ناهارخوری هم می‌توانست بنشیند و بنویسد! میز خاصی برای نوشتن نداشت. هیچ‌وقت هم از او نشنیدم که باید برای کارش اتاق و مکان جداگانه‌ای داشته باشد. شب که از کار برمی‌گشت دو ساعت می‌خوابید و بعد برای نوشتن و نماز شب و مناجات بیدار می‌شد. صبح بعد از نماز یک ساعت می‌خوابید و بعد سر کار می‌رفت. عاشق کلمه «جاودانگی» بود و هر وقت درباره شهدا حرف می‌زد، از جاودانگی می‌گفت. او شهدا را منشاء جاودانگی می‌دانست و به استناد آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.
 
□ از روزهای منتهی به شهادت ایشان برایمان بگویید. خبر شهادتشان چگونه به شما رسید و پس از شهادت ایشان روزگار بر شما و فرزندان‌شان چگونه گذشت؟
اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم که مرتضی موقعی که برای فیلمبرداری به فکه می‌رود، شهید می‌شود و آثار و علایم شهادت را در او تشخیص نمی‌دادم. در روزهای آخر به خانه بر‌گشت و گفت: کارش نیمه تمام مانده است و باید دو سه روز دیگر به فکه برگردد. در آن روزها خیلی اندوهگین بود و دائماً از او می‌پرسیدم چرا این‌قدر گرفته است، ولی ابداً نمی‌توانستم بین حالات او و حادثه‌ای که قرار بود اتفاق بیفتد، ارتباط برقرار کنم. بعدها که به حالات آن روزهای مرتضی فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که او می‌دانست شهید خواهد شد. حتی وقتی قرارهایی را برای موقع برگشتن او گذاشتیم، فقط سرش را برگرداند و سکوت کرد! تردید ندارم که می‌دانست.
اما خبر شهادت او را صبح شنبه- بعد از جمعه  بیستم فروردین که مرتضی در فکه روی مین رفت- به من دادند. البته ابتدا به من گفتند: مرتضی زخمی شده است! یادم هست یک صبح آرام و بهاری بود. بچه‌ها را بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. انگار در یک‌جور حالت بین خواب و بیداری درست متوجه نشده بودم که آنها به من گفته‌اند مرتضی زخمی شده است. بچه‌ها که رفتند پدر و مادرم کم‌کم به من فهماندند دیگر مرتضی را ندارم و از آن پس باید زندگی را بدون او تحمل کنم. برای من همیشه جاودانگی عکسها و اینکه زمان بر آنها نمی‌گذرد، موضوع جالب و عجیبی بود. در آن لحظه ناگهان معنای این توهم جاودانگی در عکس و تصویر در ذهنم فرو ریخت و متوجه شدم این معنا از جاودانگی چقدر غیر واقعی و ماندگاری مرتضی چقدر واقعی است. انگار دنیایم زیر و رو شد و آنچه که تا آن روز برایم واقعی و عینی به نظر می‌رسیدند، ناگهان معنای خود را برایم از دست دادند و همه چیز از بین رفت، اما مرتضی ماند.
آن روز همسایه‌ها به‌سرعت جلوی خانه‌مان عکس و پلاکارد نصب و قرآن پخش کردند. نمی‌خواستم بچه‌هایم بدون آمادگی و ناگهانی با این واقعیت روبرو شوند، به همین خاطر خودم به دنبال تک‌تک‌شان رفتم و در راه خانه با آنها حرف زدم. به آنها گفتم: «بابا هست، ولی ما او را نمی‌بینیم!» حادثه بسیار سنگین و تلخی بود، اما چشمهای مرا به سوی فضاهای بسیار زیبا و سیالی باز کرد. به نظرم خود مرتضی کمک کرد که با قضیه برخورد درستی کنم. پس از شهادت مرتضی ارتباط جدیدی بین ما برقرار شد. او قبلاً پس از رحلت حضرت امام در مقاله‌ای نوشته بود: ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف روی شانه‌های ما افتاده است! من هم پس از شهادت مرتضی چنین احساسی را داشتم. البته این بار برایم سنگینی نداشت و مثل یک تولد دو باره بود. بسیار خوشبخت بودم که با کسی زندگی کردم که تجسم عینی همه خواسته‌هایم بود و هر چه را که از زندگی تمنا داشتم در او می‌دیدم و در کنارش فرصت تفکر و تأمل داشتم. به قول خود او: «شهدا از دست نمی‌روند، بلکه به دست می‌آیند.» من هم مرتضی را به دست آورده‌ام و هر چه شکر این موضوع را بجا بیاورم کم است.
https://iichs.ir/vdcf.mdmiw6d0vgiaw.html
iichs.ir/vdcf.mdmiw6d0vgiaw.html
نام شما
آدرس ايميل شما