حجت الاسلام والمسلمین حاج سید محمد سعیدی تولیت کنونی آستان مقدس حضرت معصومه (س)،فرزند ارشد شهید مجاهد آیت الله سید محمدرضا سعیدی است.درسالروز شهادت آن پیشکسوت نهضت اسلامی، با ایشان گفت وشنودی انجام داده ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.
□ به عنوان سؤال آغازین،لطفا بفرمایید که ویژگیهای تربیتی پدر بزرگوارتان چه مواردی بودند؟
بسم الله الرحمن الرحیم،الحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمدوآله الطاهرین(ع). نخستین ویژگی برجستهای که در امر تربیت از پدرم به یاد دارم، احترام فوقالعادهای بود که به مادرمان میگذاشتند و طبیعتاً ما را هم به این امر تشویق و توصیه میکردند. ایشان حتی در وصیتنامهشان هم، احترام به مادر را تصریح کردند. بنابراین محبت، احترام و خدمت به مادر نخستین درس تربیتی ایشان بود.
□ در زمینه تحصیل فرزندان چه نظری داشتند؟
پدر وصیت کرده بودند همه فرزندانم اهل علم و تبلیغ باشند. هنگامی که پدر به شهادت رسیدند، در دبیرستان درس میخواندم. طلبگی ما برادرها پس از شهادت پدر و طبق وصیت ایشان شکل گرفت. پدر علاقه داشتند ما طلبه شویم. ایشان میفرمودند: «جامعالمقدمات» را بخوانید و کتابهای متعددی را هم به ما توصیه میکردند که بخوانیم.
□ چه ویژگیهای خاصی در شخصیت پدرتان برای شما برجستهترند؟
اولین ویژگی ایشان که همه از جمله استاد ما، حضرت آیتالله وحید خراسانی در پدر ما برجسته میدیدند، اخلاص پدر بود. ایشان میفرمودند: در میان مبارزین از پدر شما با اخلاصتر کسی را ندیدم! همواره تلاش میکردند ایثار، رسیدگی و بخشش ایشان رنگ ریا به خود نگیرد و در چشم دیگران جلوه نکند.
دیگر ویژگی ایشان نظم چشمگیرشان بود. یادم هست اگر کسی از کتابخانهشان کتابی را برمیداشت و جابهجا میگذاشت، بسیار ناراحت میشدند! در رفتارهای اجتماعی، تدریس، طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن هم، به نظم توجه خاصی داشتند. برای مردم احترام و اهمیت زیادی قائل و بسیار پایبند قول و قرارهایشان بودند.
□ در دوران خفقان سنگین رژیم ستمشاهی ایشان بارزترین چهره در تبلیغ مرجعیت و نهضت امام بودند. آیا شما را هم به این کار تشویق میکردند؟
بله، موقعی که در قم بودیم، توصیه میکردند در نمازجمعه حضرت آیتالله اراکی شرکت کنیم و نام حضرت امام را ببریم و از مردم بخواهیم صلوات بفرستند. در آن زمان حتی بردن نام امام هم جرم محسوب میشد. بعدها که مزاحمتهایی پیش آمد، پدر گفتند: برای اینکه جلوی تفرقه گرفته شود، این کار را ترک کنید و طبیعتاً ما هم اطاعت کردیم.
□ شهید آیتالله سعیدی در قم، در کارهای عمرانی هم شرکت میکردند. به نمونهای اشاره بفرمایید؟
مدرسه حجتیه توسط مرحوم آیتالله حجت ساخته شد. بخشی از حاشیه این مدرسه را پدر با جذب سرمایه از خیّرین کویتی ساختند که هنوز هست.این یکی از مصادیق مشارکت ایشان در فعالیتهای عمرانی است.
□ شیوه تبلیغاتی شهید آیتالله سعیدی چگونه بود؟دراین باره،از چه روشهایی استفاده می کردند؟
ایشان صرفاً در مسجد تبلیغ نمیکردند و دامنه تبلیغ خود را حتی به بیرون شهر تهران هم گسترش داده بودند، از جمله منطقه «پارچین» که به قول ایشان هرگز پای هیچ آخوندی به آنجا نرسیده بود! ایشان چند بار به روستاهای آن نواحی سفر و برای مردم در باره جنایات رژیم شاه افشاگری کردند و با اینکه از طرف ساواک بارها تهدید شدند و آزار دیدند، همچنان به کار خود ادامه دادند. شبی قرار بود پدر به پارچین بروند و ماشین پیدا نکردند. یک موتور گازی داشتم. از من خواستند ایشان را به میدان خراسان برسانم تا ماشین پیدا کنند، ولی بعد به من گفتند با همین موتور میرویم. کمی که رفتیم به یک جاده فرعی رسیدیم و موتور خاموش شد. شمع موتور خراب شده بود و شمع یدکی هم نداشتم. تا روستای مورد نظر هم راه زیادی باقی مانده بود. آن شب مهتاب هم نبود و همه جا کاملاً تاریک بود. پدر عبایشان را جمع کردند و روی دوششان انداختند. من هم موتور را روی دست گرفتم و راه افتادیم. کمی که رفتیم، پدر گفتند: «محمد! من صلوات میفرستم، تو هم موتور را زمین بگذار و یکی دو تا پا بزن، انشاءالله موتور روشن میشود!» همین کار را کردم و موتور روشن شد. پدر روی ترک موتور نشستند و من پا زدم و موتور روشن شد. خلاصه به روستا رسیدیم و پدر سخنرانی کردند و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد. فردا هم با همان موتور به تهران برگشتیم!
□ به دلسوز و مهربان بودن شهید آیتالله سعیدی اشاره کردید. در این باره خاطراتی را هم نقل بفرمایید.
یادم هست یک روز ایشان از مسجدشان به خانه برگشتند که دیدم عبا ندارند! پرسیدم: «عبایتان کو؟» پاسخ دادند: «مرد فقیری را سر راه دیدم که داشت میلرزید. دیدم من فعلاً قبا دارم و به عبا نیاز چندانی ندارم».
یکی از همسایههای ما راننده تاکسی و آدم فقیری بود و در طبقه سوم ساختمانی در محله ما زندگی میکرد. تعریف میکرد که یک روز دیدم صدای نفسنفس زدن فردی به گوش میرسد. بیرون رفتم و دیدم شهید سعیدی یک گونی زغال روی دوششان گذاشتهاند و دارند نفسزنان از پلهها بالا میآیند.اهالی محل ازاین دست خاطرات زیاد دارند.
□ شجاعت ایشان نیز کمنظیر بوده است. به مصادیقی از این ویژگی هم اشاره بفرمایید.
پدر در زمان حضرت آیتالله بروجردی برای تبلیغ به آبادان میروند. در آن زمان روزنامهها عکس ثریا، همسر شاه را چاپ کرده بودند. این کار مورد اعتراض شدید شهید سعیدی قرار میگیرد و روی منبر علیه شاه و خانوادهاش صحبت میکنند که همین باعث دستگیری و زندانی شدن ایشان میشود. آیتالله قائمی از بزرگان آبادان وساطت میکنند و فرماندار نظامی آبادان توصیه میکند که پدر بگویند آن کسی که این حرفها را زده است، من نبودم و به خاطر تشابه اسمی این اشتباه پیش آمده است، اما وقتی پدر را نزد فرماندار نظامی میبرند، ایشان صراحتاً میگویند: خودم آن حرفها را زدهام! و مدتی در زندان میمانند.
پس از شهادت پدر دستخطی از ایشان را پشت کتاب «مواعظالعددیه» دیدیم. ایشان نوشته بودند: شبی در خواب دیدم به بیت آیتالله خمینی میروم. در راه علامه طباطبایی را دیدم. ایشان مرا صدا زدند و تا منزل آقای خمینی همراه ایشان رفتم. علامه به من فرمودند: «دیشب اباعبدالله(ع) را خواب دیدم و فرمودند به سعیدی بگو به اینجا بیا. چیزی نیست. ما نگهدار تو هستیم! » وقتی بیدار شدم، خدا را شکر کردم و این خواب را پشت کتاب مواعظالعددیه نوشتم.
□ این موضوع مربوط به چه زمانی است؟
دورانی که پدر به خاطر طرفداری از حضرت امام دائماً تحت تعقیب بودند.
□ از روزهای بازپسین زندگی پدر چه خاطراتی دارید؟
هنگامی که در روزنامه خبر ورود سرمایهگذاران امریکایی، از جمله «راکفلر» به ایران منتشر شد، پدر سعی کردند علیه این اقدام رژیم اعلامیهای بنویسند و به امضای تنی چند از علما و روحانیون برسانند. لحن اعلامیه فوقالعاده تند و شرایط اجتماعی سیاسی جامعه بسیار حساس بود، به همین دلیل هیچکس در این قضیه دخالت نکرد. لذا پدر به تنهایی اعلامیه را امضا، چاپ و پخش کردند و به همین دلیل هم دستگیر شدند.
یکی دیگر از کارهایی که پدر انجام دادند و دلیلی برای دستگیری ایشان شد، تکثیر نوارهای درس ولایت فقیه امام بود که از نجف به دستشان رسیده بود. رژیم همیشه تبلیغ میکرد که روحانیت هیچ برنامهای برای حکومت ندارد و فقط قصد ایجاد آشوب و بینظمی را دارد. وقتی این نوارها به ایران رسیدند و عده زیادی از محتوای ولایت فقیه آگاه شدند، رژیم بهشدت وحشت کرد. بعد هم اعلامیه تند پدر در همه جا پخش شد و رژیم شاه به این نتیجه رسید که باید شهید آیتالله سعیدی را از سر راه بردارد، لذا مأموران ساواک در روز دهم خرداد سال 1349 به خانه ما ریختند و اسناد، مدارک و کتابهای پدرم را غارت و ایشان را دستگیر کردند و به زندان قزلقلعه بردند. از روز دستگیری تا هنگام شهادت ایشان هیچوقت به ما اجازه ملاقات ندادند و هر بار که مراجعه میکردیم، میگفتند: امروز روز ملاقات نیست! یک بار که نزدیک ظهر برای ملاقات رفته بودیم، آمبولانس سفیدی از زندان بیرون آمد. همه خانوادههای زندانیان سیاسی به تصور اینکه بستگان آنها را کشتهاند، به سرشان میزدند و گریه و زاری به راه انداختند و ما هم غافل از اینکه جنازه پدر در آن آمبولانس است! تا بعد از ظهر آن روز (21 خرداد سال 1349) در بیرون زندان منتظر ماندیم و وقتی مأیوس شدیم به خانه برگشتیم. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که اتومبیل ساواک آمد و یکی از مأموران شناسنامه پدر را خواست و به من که پسر بزرگتر بودم گفت: برای ملاقات پدرم همراه آنها بروم. سوار ماشین آنها شدم و مرا به پزشکی قانونی بردند. در آنجا دکتر جوانی به من تسلیت گفت. مات و مبهوت مانده بودم که موضوع از چه قرار است. آقای دکتر سید محمود طباطبایی، رئیس پزشکی قانونی مرا به اتاقش خواست و از من پرسید: قضیه پدرت چیست؟ من هم هر چه را که از مبارزات پدر میدانستم، گفتم. در هر حال جنازه را به اتفاق مأموران ساواک به وادیالسلام قم بردیم. بدن پدر مجروح بود. باورم نمیشد او را کشته باشند. به جنازه پدر خیره مانده بودم و بیاختیار میگفتم: «پدر! شما نزد رسولالله و آیتالله خمینی روسفید هستی. همیشه میگفتی دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافران. امروز به آرزوی خود که همانا شهادت راه خداست رسیدی.» مأموران با تعجب نگاهم میکردند که چطور بهجای احساس ترس یا پشیمانی دارم از شهادت در راه خدا حرف میزنم.
جنازه پدر را گرفتیم و دفن کردیم. بلافاصله به منزل مرحوم آیتالله ربانی شیرازی رفتم. ایشان در خانه نبودند. به خانوادهشان گفتم: پدرم را شهید کردهاند. مأموران ساواک همه جا در تعقیبم بودند. به تهران برگشتم و به خانه رفتم. مادر با دیدن چهرهام انگار همه چیز را فهمیدند و پرسیدند: «محمد! چه شده است؟» جواب دادم: «پدر به آنچه که میخواست رسید. لباس سیاه بپوشید. ما بچهها همه باید لباس سیاه بپوشیم. امروز تکلیف ما بسیار سنگینتر شده است!»
در روز چهلم پدر، شهید محمد منتظری برای مادر پیام داده بود که چون شما در شرایط عاطفی خاصی هستید، کسی جرئت اعتراض به شما را نمیکند. آشکارا بگویید شوهرتان را شاه کشته است و آنقدر این جمله را تکرار کنید که کسانی که به وادیالسلام آمدهاند متوجه شوند و موضوع را به دیگران اطلاع بدهند!
□ شما را هم دستگیر کردند؟
در دوران طلبگی یک بار دستگیر و بازجویی شدم، ولی در زندان نگهم نداشتند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید. https://iichs.ir/vdcf.tdmiw6d0jgiaw.html