ناگفته ها وخاطراتی از منش نظری وعملی استاد شهید آیت‌الله مرتضی مطهری

مواجهه استاد با مبلّغ ماتریالیسم دردانشکده الهیات!

آنچه پیش روی دارید،شمه ای از خاطرات منتشر نشده عالم محقق آیت‌الله حاج شیخ زین العابدین قربانی لاهیجی از استاد شهید آیت‌الله مطهری است که به مناسبت سالروز شهادت آن بزرگ به شما تقدیم می شود.نگاه نافذ وروایت دقیق راوی از برخی خصال نظری وعملی استاد،نکاتی بدیع را بر علاقمندان به شخصیت آن متفکر شهید می نمایاند که پیشتر به ندرت از آن سخن رفته است.امید آنکه مقبول افتد.
مواجهه استاد با مبلّغ ماتریالیسم دردانشکده الهیات!
آیت‌‌الله زین العابدین قربانی لاهیجی
آغاز آشنایی
نخستین آشنایی‌ام با استادشهید آیت‌الله مرتضی مطهری،در سال 1327 در مدرسه فیضیه اتفاق افتاد. فروردین آن سال که سال اول طلبگی‌ام بود، با مرحوم حاج یوسف محصصی، به عنوان زیارت و دیدن فرزندش_ سعید محصصی_ که طلبه بود، به قم رفتیم و چند روزی در قم بودیم. این سفر، برکاتی داشت، از جمله یک بعد‌از ظهری به مدرسه فیضیه رفتیم. دیدم طلبه موقری لباس کرم رنگی پوشیده و به سمت جنوب مدرسه در حرکت است و طلبه‌ها به او احترام می‌گذارند. پرسیدم: ایشان کیست؟ گفتند: مرتضی مطهری است که از فضلاء و از اساتید حوزه است.در سال 1329 که رسماً برای ادامه تحصیل به قم رفتم، دیگر ایشان را ندیدم. می‌گفتند: به جهاتی از قم به تهران و به دانشگاه رفته است تا اینکه جلد اول اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی با مقدمه و پاورقی‌های استاد مطهری در سال 1332 منتشر شد. آن را از آرزوهای علمی خود یافتم و کم‌ کم با ایشان ارتباط برقرار کرده، تا جائی که با هم روابط خانوادگی نیز پیدا کردیم. ما منزل ایشان و استاد با خانواده در ایام تابستان به گیلان_ لاهیجان_ می‌آمد. در ضمن از محضر ایشان استفاده می‌کردیم و این ارتباط تا پیروزی انقلاب و هنگام شهادت برقرار بود. امیدوارم در آخرت نیز در خدمتش باشیم و «و حَسُن اولئک رفیقاً» تحقق یابد. آمین یارب العالمین.
 
در طول این آشنایی و معاشرت با معظم له، چه در تهران و چه در لاهیجان، بهره‌های فراوانی از ایشان گرفته و خاطره‌های زیادی از استاد دارم که ذکر برخی از آن‌ها را جهت ثبت در تاریخ و ارائه یک الگوی موفق از شاگرد ویژۀ امام، لازم می‌دانم.
 
خاطراتی از استاد شهید مطهری
1. استاد می‌فرمودکه:  امام خمینی قبل از شروع درس خارج در حوزه، به عنوان یک استاد فلسفه و عرفان در حوزه معروف بود و یک ربانی و صمدانی شناخته می‌شد. غروب‌ها می‌آمدند جلو یکی از حجره‌های مدرسۀ فیضیه می‌نشستند تا وقت نماز جماعت فرا می‌رسید و در نماز شرکت می‌کردند و سپس به منزل می‌رفتند تا اینکه من و آقای منتظری تصمیم گرفتیم یک درس خارج اصول، نزدشان بخوانیم. به ایشان پیشنهاد کردیم، قبول فرمودند. من گاهی تا پنج ساعت، درباره یک درس، پیش مطالعه می‌کردم ولی امام با یک جمله، زحماتم را بی‌حاصل می‌فرمود!.این درس، مدت‌ها با دو نفر شاگرد ادامه داشت و بعد آقای آشیخ اسدالله اصفهانی به جمع ما پیوست و سپس دیگران به جمع ما اضافه شدند و سال‌ها این دورۀ اصول طول کشید که بسیار عمیق بود و این امر، امام را از شهرت فلسفه و عرفان، به مرحله استاد مسلم اصول و فقه، متحول و مشهور ساخت.
 
2. روزی در زمان طاغوت، به دانشکدۀ الهیات، واقع در سرچشمه تهران برای دیدن استاد رفتم. پیش از دیدن استاد، یکی از دوستان را دیدم، از اوضاع و احوال دانشگاه پرسیدم، گفت این روزها یک حادثۀ مهمی در این دانشکده رخ داده و آن این که یکی از اساتید_دکتر آریان‌پور_ ضمن درس جامعه‌شناسی، مطالبی علیه مذهب گفت. یکی از دانشجویان به او انتقاد کرد که: چرا چنین حرف‌هایی را می‌زنی؟ اگر راست می‌گویی برو اشکالاتت را به آقای مطهری بگو و جوابت را بگیر، چرا افکار ما را خراب می‌کنی! تو وظیفه داری مطالب درست را بگویی نه آنکه افکار ما را خراب کنی؟!... او که نزد شاگردان، جواب منطقی برای این حرف نداشت، شروع کرد به شانتاژ و حقه‌بازی که چرا علیه نظام سلطنتی حرف می‌زنید؟! من الان زنگ می‌زنم بیایند شما را بگیرند و زنگ زد از طرف ساواک آمدند که آن دانشجو را ببرند. آقای مطهری فهمید، آمد به کلاس، در حالی که یک طرف عبایش به زمین کشیده می‌شد و فریاد می‌کشید و می‌گفت: تو اگر راست می‌گویی، بیا در رادیو و تلویزیون با هم مناظره کنیم و ملت ایران قضاوت کند چرا دانشجویان را متهم می‌کنی؟!
 
دوستم می‌گفت: من هیچ‌وقت، استاد را این گونه عصبانی ندیده بودم و در این وقت، آقای دکتر محمدی، رئیس دانشگاه وارد معرکه شد و دانشجو را خلاص کرد و دکتر آریان‌پور، قهر کرد و از دانشگاه رفت. وقتی که خدمت استاد رسیدم، این مسأله مطرح شد، معظم‌له فرمودند: چیزی که مرا رنج داد این بود که یکی از اساتید پس از چند روز، رفت او را دوباره به دانشگاه آورد!
 
3. استاد می‌فرمود: در یک شب زمستانی، چند نفر از ساواک به منزلم آمدند و گفتند: با ما بیائید ساواک، با شما کار داریم! گفتم: می‌توانم یک قرآن با خودم بیاورم؟ گفتند: نه، گفتم: مثنوی چطور؟ گفتند: مانعی ندارد، من هم مثنوی را برداشتم و با آن‌ها رفتم.در ساواک، یک مقام امنیتی مرا به اطاقش فرا خواند و گفت: منظور از آوردن شما به اینجا این است که می‌خواهیم از شما یک سوال بکنیم و آن اینکه: چرا مردم، به ویژه جوانان، به اسلام و مجالس دینی روی‌آورده‌اند؟ مثلاً در سخنرانی‌های حسینیه ارشاد، سی‌هزار نفر شرکت می‌کنند ولی در کاخ جوانان، پانصد نفر هم شرکت نمی‌کنند؟ گفتم: در امانم حقیقت را بگویم؟ گفت: آری. گفتم: مردم از زمامداران دنیا و مراکز دادرسی بین‌المللی از قبیل سازمان ملل، شورای امنیت، دیوان دادگستری لاهه و ... نا‌امید شده‌اند چون صداقت و عدالت در آن‌ها نمی‌بینند، از این رو به خدا و دین و اسلام و آن‌هایی که از این امور دم می‌زنند، گرایش پیدا کردند چرا که ادیان الهی در طول تاریخ، نشان داده‌اند که حامی مستضعفان و برقرار کنندۀ عدل و مخالف ظلم و ستم هستند خصوصاً ما مسلمان‌ها و شیعیان که عدالت مطلقه پیامبر(ص) و علی(ع) و دیگر پیشوایان دینی را دیده و تجربه کرده‌ایم.بعد از این پرسش و پاسخ، گفت: دیگر با شما کاری نداریم، شما آزادید می توانید بروید و دستور داد مرا به منزل برگرداندند.
 
4. استاد با خانواده به مشهد مشرف شده بودند. در مراجعت از راه خط کناره، به لاهیجان آمدند و چند روزی در لاهیجان پیش ما ماندند. ضمن بحث‌هایی که داشتیم، سخن از مرحوم آیت‌الله حاج سیدعلی‌قاضی، استاد سلوکی علامه طباطبایی و آیت‌الله بهجت و دیگران به میان آمد؛ من عرض کردم: می‌دانید دخترش با شوهرش که از معاودینند، در شهر ما زندگی می‌کنند؟فرمود: چطور شد به لاهیجان آمده‌اند؟ عرض کردم: چون شوهرش لاهیجانی است. فرمود: وضع زندگی‌شان چطور است؟ عرض کردم: بسیار بد و در یک اطاق مستأجری هشت نفر زندگی می‌کنند؛ گه گاه مقداری خمس می‌رسد به آن‌ها می‌رسانیم.فرمود: یک خانه تا هفتاد هزار تومان برای آن‌ها بخر، پولش را می‌دهم؛ من‌هم توسط بعضی از دوستان، خانه‌ای به همان قیمت برایشان خریدم. استاد هفتاد و پنج‌هزار تومان مرحمت کرد و فرمود: آن پنج‌هزار تومان را هم فرش و مایحتاج زندگی برای آن‌ها تهیه کن!
 
5. استاد با دو نفر از تجار، برای دیدن آیت‌الله منتظری -که در خلخال تبعید بود- رفته بود و در بازگشت به لاهیجان، نزدم آمد و شب را پیشم ماند.در آن ایام، تازه از زندان بیرون آمده بودم، ممنوع‌المنبر و ممنوع‌الخروج از کشور بودم و هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. استاد فرمود: در تهران، خیابان تاج، مسجدی است به نام مسجدابوالفضل، پیش نماز ندارد، بیائید تهران، در آن مسجد پیش نمازی کنید، منبر آنجا را دوستان ما اداره خواهند کرد.من عرض کردم: با وضعیتی که من دارم و ساواک سایه به سایه دنبالم هست، شما این کار را صلاح می‌دانید؟ فرمود: آری. من هم قبول کردم و تنها به تهران رفتم و در اطاقی جنب مسجد اقامت کردم. ظهر‌ها و شب‌ها در آنجا نماز می‌خواندم و منبرهای فواتح و مناسبت‌ها را آقایان ناطق نوری ، معزی و خود استاد می‌رفتند. بعد‌ازظهرهای پنجشنبه با آیت‌الله مهدوی کنی و آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در دفتر مسجد، جلسه‌ای پیرامون نهج‌البلاغه و تبادل اخبار داشتیم و روزهای‌دوشنبه، جلسه‌ای پیرامون ولایت‌فقیه و اسفار با‌ آیات: آقارضی‌شیرازی، سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی، آقا علی گلپایگانی و آقاسید اسماعیل موسوی زنجانی داشتیم. تازه داشت مسجد پررونق می‌شد که ساواک به هیئت امنا و شخص من فشار آورد که حق اقامۀ نماز جماعت در آنجا را ندارم و مرا از مسجد بیرون کرد! دوباره به گیلان بر‌گشتم و مبتلا به تیفوئید شدم و چهل روز بستری گردیدم که کسی امید زنده ماندنم را نداشت! گاهی از شب‌ها، حضرت استاد تلفن می‌زد و از حالم خبر می‌گرفت ولی کم کم حالم خوب شد.
 
6. در این ایام که در لاهیجان بودم، از لحاظ زندگی، خیلی در مضیقه بودم. استاد فرمود: یک کار نیمه تمامی دوستانم می‌کردند که با زندان رفتن آقای عبدالمجید معادیخواه، کار تعطیل شده و خوب است شما آن را انجام دهید؛ بودجه‌ای هم دارد و بودجه آن را آقای هاشمی فراهم کرده است و آن کار، تهیه نهج‌البلاغه موضوعی است و بنده قبول کردم. استاد اوراق و مدارک مربوطه را برایم فرستاد و من هم شبانه‌روز، وقتم را برای تکمیل آن گذاشتم و بیش از یک ثلث آن را نوشتم. به مرور، حدود چهل هزار تومان به من کمک شد . پس از مدتی آقای معادیخواه از زندان بیرون آمد و به لاهیجان آمد و مهمانم شد. من هم آن اوراق را به مشارالیه تحویل دادم و با خود برد و پس از مدتی آن را تکمیل و چاپ کرد. ولی از ایشان گله دارم که در آن کتاب، نه از من و نه از عزیزان دیگری که در تهیۀ آن، همکاری کرده بودند یادی نکرد، گویا که همه کار را شخصاً انجام داده است! در صورتیکه آیات: مهدوی کنی، محمد خامنه‌ای، امامی کاشانی، هاشمی رفسنجانی و... در خلق آن، نقش داشته‌اند!
 
7. روزی به دفتر شرکت سهامی انتشار رفتم تا مقدمات چاپ کتاب«اسلام و حقوق بشر» را فراهم کنم. پس از لحظاتی حضرت استاد به آنجا آمد و شدیداً ناراحت بود. از علت ناراحتی‌اش پرسیدم، فرمود: آیت‌الله ربانی شیرازی را گرفتند، شنیدم آنقدر شکنجه‌اش دادند که دندان‌ها و فکش را شکسته‌اند!می‌خواهم بروم خدمت آیت‌الله حاج سیداحمد خوانساری و به ایشان عرض کنم: شما خیال می‌کنید با سکوتتان دستگاه جبار از شکنجه انقلابیون دست می‌کشد؟ این کار شما، مانند این است که یکی به کسی پس گردنی می‌زند که اگر عکس‌العمل نشان نداد، آن‌قدر به کارش ادامه می دهد تا نقش بر زمین شود در صورتی که اگر آن پس گردنی خورده هم، یک سقلمه، لگد یا مشت حواله کند، ضارب، دست خواهد کشید!
 
8. یک روزی در محضر استاد، سخن از عرفان واقعی به میان آمد حضرت استاد فرمود: کسی که دارای عرفان راستین است، حجب از مقابل او برداشته می‌شود؛ به مکنونات دل آگاه و گاهی در حال خواب می‌تواند پاسخ های علمی مسائل را بدهد! آنگاه فرمود: همین هم‌شهری شما آیت‌الله بهجت، از لحاظ عرفان، به جایی رسیده در حالی که خوابیده است، مشکل‌ترین مسائل را از او بپرسید، او جواب خواهد داد!
 
9. روزی در منزل استاد در قلهک خدمت ایشان رسیدم. پشت میز تحریر بود و بسیار مبتهج می‌نمود. کتاب«جدال با مدعی» را مطالعه می‌کرد و چهار عکس از آقای قاضی، علامه طباطبایی، ارباب اصفهانی و مرحوم پدرش، بالای سرش بود. عرض کردم: چرا این عکس‌ها را بالای سرتان زده‌اید؟ فرمود: این درس‌ها و کتاب‌ها در من ایجاد آرامش نکرده است، بلکه شیوه‌های رفتاری این بزرگواران بوده که در من ایجاد سکون و آرامش کرده است.آنگاه فرمود: اخیراً درسی در حوزه تحت عنوان: «نقدی بر مارکسیسم» می‌دهم که حدود صدوپنجاه کتاب در این رابطه فراهم کرده‌ام که از جملۀ آن‌ها همین کتاب«جدال با مدعی» است و بعضی از طلبه‌ها مسائل را خوب می‌فهمند، امیدوارم که آن‌ها به شکل کتاب درآید(که درآمد).
 
10. استاد فرمود: هنگامی که امام خمینی(ره) در نجف بود، به اتفاق همسرم به نجف رفتیم. من در خدمت امام و خانم در اندرون، خدمت خانم امام، ماندیم و شام برای ما مقداری آب گوشت و نان و مقداری سبزی و چند عدد پرتغال_شاید سه عدد_ آوردند و علی الظاهر در اندرون نیز چنین بود. وقتی که از خانه امام بیرون آمدیم، خانمم گفت: خانم امام از من پرسید: آقای شما نیز این‌قدر سختگیر است؟ گفتم نه!آنگاه استاد فرمود: من به خانمم گفتم: این کار امام، به جهت هم‌دردی با فرزندان معنوی ایشان است که در زندانند و یا در شرایط ویژه‌ای قرار دارند و دسترسی به زندگی خوب ندارند؛ امام، مثل مولا علی(ع) عمل می‌کند که فرمود: «اَقنع من نفسی بأن یقال هذا امیرالمومنین و لااشارکهم فی مکاره الدهر...»
 
11. یک روزی در منزل، خدمت استاد رسیدم، فرمود: اخیراً کتابی به نام 23 سال، منتشر شده که وحی، ارتباط پیامبر اسلام با عالم غیب و عصمت و مسائلی از این قبیل را زیر سوال برده و بسیاری از مقدسات را مورد تردید و یا نفی قرارداده است. عرض کردم: نویسنده آن کیست؟ گفت: به نظرم علی دشتی با همکاری علی‌نقی منزوی باشد. آنگاه مجله‌ای را که به نظرم به نام کاوه بوده و در آلمان به زبان فارسی منتشر می‌شد، ارائه فرمود و مقاله‌ای در آن به قلم علی دشتی نوشته شده بود که منطبق با فرازی از آن کتاب بود.سپس به من فرمود: من می‌توانم جواب این کتاب را بدهم، لیکن ممکن است بعضی خیال کنند که ما روی تعصب و ارادت خاصی که به پیامبر اسلام(ص) داریم، این کتاب را نوشته‌ایم. از این رو با چند نفر از نویسندگانی که روشنفکران نیز آن‌ها را قبول دارند، از قبیل: محیط طباطبایی، حسن صدر، زریاب خویی، عبدالحسین زرین‌کوب صحبت کرده‌ام و هر کدام آن‌ها اعلام آمادگی برای پاسخگوئی به این کتاب کرده‌اند ولی نوشتن این کتاب بودجه می‌خواهد، از شما می‌خواهم این کتاب‌ـ23 سال‌ـ را ببرید قم به مراجع ثلاث قم: آیت‌الله گلپایگانی، آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله نجفی‌مرعشی نشان بدهید و خطر را یادآوری کنید و بگویید: چه مصرفی برای سهم مبارک امام(ع) بهتر از این مورد سراغ دارید که دشمن در این کتاب، بی‌اعتباری اساس اسلام و دین را هدف قرار داده است؟!
 
بنده هم کتاب 23 سال را گرفتم و در قم خدمت مراجع ثلاث رسیدم و جریان را عرض کردم. خوشبختانه هر کدام از آن سه بزرگوار اعلام تقبّل صدهزار تومان، جهت تدوین ردّیه این کتاب فرمودند و به تهران برگشتم. خدمت استاد رسیدم جریان را عرض کردم، استاد بسیار خوشحال شد، لیکن این جریان در سال‌های نزدیک به پیروزی انقلاب بود که بعضی از آن نخبگان، به خارج رفته و خود استاد سرگرم مسائل انقلاب و بعد هم تمشیت استقرار ارکان آن بودند و سرانجام خود او نیز نخستین هدف دشمنان قرار گرفت و شهید شد.متأسفانه این کتاب نوشته نشد و جای آن، هنوز خالی است؛ گرچه حضرت آیت‌الله سبحانی یک جلد ردّیه علیه آن کتاب را به نام« راز بزرگ رسالت» نوشته و جلد دومش را وعده فرموده‌اند، امّا آن هدف بزرگ، هنوز انجام نگرفته است.
https://iichs.ir/vdch.-nkt23nmzftd2.html
iichs.ir/vdch.-nkt23nmzftd2.html
نام شما
آدرس ايميل شما