«ناگفته‌هایی از سفر شهید سید مجتبی نواب صفوی به مشهد» در گفت‌وشنود با محمدمهدی فرجو

آن سخنرانی ماندگار درآستان رضوی(ع)...

راوی خاطراتی که درپی می‌آید از یاران پرشور و وفادار شهید سیدمجتبی نواب صفوی بود. زنده‌یاد محمدمهدی فرجو از دوران اقامت در زادگاه خود، مشهد مقدس، دل در گرو نام و پیام رهبر فداییان اسلام نهاد و با همین باور راهی تهران شد تا در کنار مراد خویش باشد. او شمه‌ای از خاطرات این دوره را در گفت‌وشنود حاضر بیان کرده است. امید است که مقبول افتد.
آن سخنرانی ماندگار درآستان رضوی(ع)...
□ به عنوان سؤال نخست، ابتدا کمی از زندگی خودتان برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. نام من محمدمهدی فرجو و متولد 1303 هستم و در روز تولد امام زمان(عج) به‌دنیا آمدم. پدرم معتقد بود که تحصیل در مدارس جدید به دین بچه‌هایش صدمه می‌زند، به همین دلیل ما را در این مدارس ثبت نام نکرد و به مکتبهای قدیمی سپرد. کمی که باسواد شدم، در مدرسه علمیه مهدیه به تحصیلات خود ادامه دادم و تا سیوطی خواندم. بعد وارد مبارزات سیاسی شدم و به زندان افتادم و در آنجا دروس مدرسه را خواندم و تصدیق ابتدایی را گرفتم. بسیار بچه شلوغی بودم و به همین دلیل اسم مرا « اذا ‌زلزله» گذاشته بودند. به شرکت در مجالس و مراسم مذهبی علاقه زیادی داشتم و از این طریق با روحانیان و علما و بعد هم با فداییان اسلام و شهید نواب آشنا شدم.
 

 
□ از چه دوره‌ای و چگونه با شهید نواب‌صفوی آشنا شدید؟ شخصیت او را چگونه یافتید؟
بنده از همان ابتدای نوجوانی به شرکت در مجالس مذهبی، خیلی علاقه داشتم. گاهی هم از این و آن می‌شنیدم که ظاهر و باطن بعضی از آقایان، با یکدیگر فرق دارد و در واقع اندرونی و بیرونی‌شان یکی نیست! این مسئله خیلی مرا آزرده‌خاطر و دلسرد می‌کرد و دنبال دلیل می‌گشتم. البته در مشهد افرادی بودند که زندگی ساده‌ای داشتند و بیرون و درونشان یکی بود. من خیلی به آنها علاقه داشتم. کم‌کم با شرکت در این مجالس و به خصوص خواندن نشریات متوجه شدم جوانی به اسم سید مجتبی نواب‌صفوی هست که با افرادی مثل کسروی و هژیر درافتاده و در واقع مخالفان با احکام اسلامی را سخت به وحشت انداخته است. مهر چنین آدمی در دلم نشست و سعی کردم در مورد او اطلاعات بیشتری به‌دست بیاورم و اگر بشود، او را از نزدیک بشناسم. علاقه به فداییان اسلام باعث شد سعی کنیم در مشهد هم سازمانی به نام فداییان اسلام به راه بیندازیم، منتهی چون ممکن بود در تهران برای فداییان اسلام مشکلی پیش بیاید و به دردسر بیفتیم، اسم آن را «مبارزین اسلام» گذاشتیم.
بعد از تأسیس جمعیت مبارزین اسلام، در ایام وفات و سوگواری، سینما‌ها را وادار کردیم تعطیل کنند و از ورود زنان بی‌حجاب یا بدحجاب به صحن امام رضا(ع) جلوگیری کردیم. بعد به تهران رفتیم و از شهید نواب صفوی دعوت کردیم به مشهد بیاید. او هم با چند تن از فداییان اسلام آمد و این نخستین آشنایی نزدیک من با شهید نواب‌صفوی بود.
 
□ برنامه‌های ایشان در مشهد چه بود؟
ایشان مستقیم به مشهد نیامد، بلکه سر راهش به هر شهری که می‌رسید، سخنرانی و افشاگری می‌کرد؛ به همین دلیل سفرش مدتی طول کشید و به هر شهری هم که رفت، مردم عجیب از او استقبال کردند. به مشهد که آمد، بلافاصله به زیارت حضرت رضا(ع) رفت. ما مدرسه مهدیه را برای پذیرایی از آنها آماده کرده بودیم. در مشهد انسان متدین و خیری به نام مرحوم حاج علی‌اصغر عابدزاده بود که سه مدرسه مهدیه، باقریه و صادقیه را برای تحصیل علوم دینی ساخته بود. البته غیر از طلاب، جوانهای غیرمعمم هم به آنجا می‌آمدند. مدرسه مهدیه یک سالن بزرگ هم داشت که حدود هزار نفر در آن، جا می‌شدند. ما اتاقهایی برای پذیرایی از میهمانان آماده و اعلام کردیم که علاقه‌مندان به دیدار با نواب، می‌توانند صبحها از ساعت 8 تا 12 و عصرها از 3 تا 6 بیایند.
 
□ استقبال از ایشان چگونه بود؟
همین قدر بگویم که از همان لحظه اول، آن سالن بزرگ و صحن حیاط مدرسه پر از جمعیت می‌شد. قرار بود عده‌ای بروند و عده دیگری بیایند و جای قبلیها را بگیرند، ولی به قدری چهره و بیان نواب جذاب بود که هر کسی که می‌آمد، دیگر نمی‌رفت و به همین دلیل همه اتاقها، حیاط، راهروها و فضای ساختمان مهدیه لبریز از جمعیت بود! ما برای سی، چهل نفر ناهار و شام تدارک می‌دیدیم، ولی مردم که شیفته نواب بودند می‌ماندند و گاهی سر سفره تا دویست نفر هم بودند. الحمدالله خدا هم عنایت می‌کرد و می‌رسید و سفره پربرکتی بود.
 
□ چه ویژگیهایی در شهید نواب‌صفوی بارز بودند و به یاد شما مانده‌اند؟
ایشان خطیب بی‌نظیری بود. شب آخری که می‌خواست از مشهد برود، اعلامیه دادیم که ایشان در صحن مطهر رضوی(ع) سخنرانی خواهد کرد. ما فکر می‌کردیم جمعیتی در گوشه‌ای از صحن جمع می‌شود و ایشان سخنرانی می‌کند، ولی دیدیم که صحن از جمعیت پر شد! در آن دوران بلندگو و این جور وسایل که نبود. آن شب شهید نواب درباره توحید صحبت کرد و چنان جمعیت را تحت تأثیر قرار داد که تا مدتها همه حرفهایش را نقل می‌کردند و می‌گفتند: تا به حال نه چنین چیزهایی را در کتابی خوانده و نه در جایی شنیده بودیم!
شهید نواب این استعداد عجیب را داشت که در عین شیوایی، با هر کسی به زبان خودش حرف می‌زد و مخاطب مثل سربازی که در برابر فرمانده‌اش ایستاده باشد، سراپا مجذوب و محو او می‌شد و جالب اینجاست که اغلب به حرفهای او عمل هم می‌کردند. من واقعاً شیفته اخلاق ایشان بودم؛ مخصوصاً عبادتها و نمازهایش خیلی برایم جالب بود. با لحن و صوت سوزناکی نماز می‌خواند و اشک می‌ریخت. همیشه تلاش می‌کردم مثل ایشان نماز بخوانم تا واقعاً حلاوت نماز را درک کنم. من به قدری به ایشان علاقه پیدا کردم که دیگر طاقت نیاوردم و به تهران آمدم تا در خدمت ایشان باشم. ایشان خصوصیات روحی و جسمی متضادی را در خود داشت. بسیار لاغر و ظریف‌اندام بود، ولی وقتی بنا می‌شد با عده‌ای با هم از کوهی بالا بروند، از همه چابک‌‎تر بود و زودتر از همه به قله می‌رسید. ورزشکار حرفه‌ای نبود، ولی صبحها ورزشهای خاصی را انجام می‌داد تا بدنش همیشه آمادگی داشته باشد.
 
□ به نفوذ کلام شهید نواب‌صفوی اشاره کردید؛ آیا خاطره‌ای از این ویژگی ایشان دارید؟
بله؛ ما در خیابان ری خانه‌ای را اجاره و آن را تبدیل به دفتر کرده بودیم. شهید نواب عصرها به آنجا می‌آمد و کسانی که می‌خواستند با ایشان دیدار کنند، به این دفتر می‌آمدند. یک روز پیرمرد ژنده‌پوشی آمد و کاغذی را به دستش داد. ایشان کاغذ را خواند و داد به شهید سید محمد واحدی. واحدی کاغذ را که خواند، رنگ صورتش تغییر کرد و با عصبانیت از جا بلند شد که راه بیفتد که شهید نواب مانع شد و گفت: بروید و این آقا را بیاورید! ماجرا از این قرار بود که این پیرمرد ژنده‌پوش به یک بستنی‌فروشی مراجعه می‌کند و کمی از او پول می‌خواهد. او هم یادداشتی می‌نویسد و می‌گوید: برو به سراغ این سید! پیرمرد هم کاغذ را می‌آورد و به دست نواب می‌دهد. در کاغذ نوشته شده بود: کمی از پولهایی را که از سفارت انگلیس می‌گیرید، به این بینوا بدهید، مستحق است و ثواب دارد! ما وقتی موضوع را فهمیدیم، واقعاً می‌خواستیم برویم و آن بستنی‌فروش را حسابی بزنیم، ولی شهید نواب مانع شد. شهید واحدی بستنی‌فروش را آورد و نواب حدود یک ربع با او حرف زد و ما دیدیم که بستنی‌فروش به گریه افتاد و خواست دست و پای ایشان را ببوسد، ولی نواب اجازه نداد و آن پیرمرد با سری افکنده و گریان از دفتر بیرون رفت. من در تهران کسی را نداشتم و فقط به خاطر شهید نواب در تهران بودم و لذا ارتباطم با ایشان بیشتر شد که باعث افتخار من بود.
 
□ یکی از فرازهای مهم زندگی شهید نواب و فداییان اسلام، کودتای 28 مرداد 1332 بود؛ در آن موقع شما کجا بودید و چه می‌کردید؟
کودتا که شد، همه فهمیدند که سپهبد زاهدی به سراغ همه گروه‌ها و جریانات سیاسی خواهد آمد و بدیهی بود که قبل از هر گروه دیگری، از گروه فداییان اسلام تسمه می‌کشید؛ به همین دلیل تصمیم گرفتیم او را اعدام انقلابی کنیم و من و چند نفر از برادرها برای این کار آماده شدیم. در این فاصله من به مشهد سفر کردم. پدرم می‌دانست که من با فداییان اسلام ارتباط برقرار کرده و حتی به خاطر آنها به زندان هم رفته‌ام و بسیار نگران بود. یک شب ناراحتی خود را بروز داد و گفت: من دلم نمی‌خواهد دنبال این جور کارها بروی، خطرناک است و من راضی نیستم! اینها کارهایی می‌کنند که من در درستی آنها تردید دارم! گفتم: «پدر جان! ما در مشهد پنج‌تا سینما داریم که کارشان اشاعه فحشاست، اگر به شما بگویند آیا حاضرید پسرتان را بدهید که ما اعدامش کنیم، اما جلوی این فسق‌و‌فجورها گرفته شود، آیا حاضر نیستید این کار را بکنید؟» پدرم گفت: «معلوم است که حاضرم!» گفتم: «حرف این بندگان خدا هم همین است که احکام اسلام اجرا و جلوی فسق‌و‌فجور گرفته شود، شما که به دین و احکام آن معتقدید چرا این حرف را می‌زنید؟ دلیل ارتباط من با فداییان اسلام تلاش آنها برای اجرای احکام اسلامی است».
 
□ بالاخره پدرتان متقاعد شدند؟
خیر، هر چه دلیل آوردم، ایشان قانع نشد!
 
□ با وجود عدم رضایت پدر چه کردید؟
رفتم حرم و با حضرت درد دل کردم و گفتم: «آقا! من نمی‌دانم وظیفه‌ام چیست؟ معلومات زیادی هم ندارم که بتوانم خوب را از بد تشخیص بدهم. قدم به چنین راهی گذاشته‌ام و ایمان دارم که شما دارید حرف مرا می‌شنوید. از صمیم قلب دلم می‌خواهد در راه اجرای احکام اسلام و اجرای دین جد بزرگوار شما تلاش کنم. اگر در این راه کشته هم بشوم، اگر رضای خدا در مرگ من باشد، اندوهی به دل راه نمی‌دهم. می‌خواهم استخاره کنم. اگر ادامه این راه به مصلحت است و عاقبت به‌خیر خواهم شد، کمکم کنید که بدانم». آن روز دادم یکی از علمایی که در آنجا بود برایم استخاره بگیرد و آیه‌ای از سوره نمل آمد که کلمه اول آن امر بود. دلم قرص شد و به فکر افتادم که این راه را ادامه بدهم. به تهران آمدم و به شهید نواب گفتم که آماده شهادت هستم. ایشان مرا نصیحت کرد که: آیا واقعاً مطمئنی؟ گفتم: بله، استخاره هم کرده‌ام و این آیه آمده است.
 
□ و تصمیم گرفتید زاهدی را ترور کنید؟
بله؛ کاملاً آمادگی داشتم. یک بار شاه همراه زاهدی از سفر امریکا برمی‌گشت و قرار بود معلمها از او استقبال کنند. من توسط یکی از آشنایان یک کارت معلمی تهیه کردم و در صف معلمها ایستادم، اما از بخت بد من، زاهدی آن روز در ماشین ضدگلوله نشسته بود و این امکان برای من فراهم نشد.
چند ماه گذشت و شاهپور علیرضا در سانحه هوایی از دنیا رفت. من تردید نداشتم که سپهبد زاهدی در مراسم ختم او در مسجد سپهسالار شرکت می‌کند، اما من تیرانداز حرفه‌ای نبودم و امکانات ما هم بسیار محدود بود. هم از نظر مادی در مضیقه بودیم و هم تهیه اسلحه و فشنگ راحت نبود.
 
□ آموزش اسلحه دیده بودید؟
یک بار همراه شهید نواب، شهید واحدی، شهید طهماسبی و آقا محمد‌آقا به بیابانهای دولاب رفتم و دوتا تیر هوایی هم شلیک کردم، اما امکانات دیگری نداشتیم که تمرین کنم. روز ختم، مأموران تمام خیابانهای اطراف مسجد سپهسالار را پر کرده بودند و همه را می‌گشتند. من با هزار مصیبت و بدبختی خودم را به مسجد رساندم. زاهدی با عده‌ای از امرای ارتش آمد و تقریباً در ده‌متری من نشست. شاهپور غلامرضا، علم، بهبهانی و عده‌ای از روحانیان درباری و چند‌تن از وزرا هم بودند. من چندتا صندلی جلوتر رفتم و منتظر موقعیت مناسب شدم. دستم را روی اسلحه بردم و سعی کردم ضامن آن را آزاد کنم، ولی فایده نداشت. تمرین کافی برای انجام این کار نداشتم. هر چه سعی کردم ضامن آزاد نشد تا بالاخره زاهدی بلند شد که برود. تصمیم گرفتم جلو بروم و با اسلحه توی سرش بزنم، ولی این کار عقلانی نبود و احتمال داشت نتوانم او را بکشم و بیهوده گرفتار بشوم؛ به همین دلیل منصرف شدم. پس از چندی فداییان اسلام هم از این تصمیم منصرف شدند. پس ازمدتی، ماجرای مضروب شدن حسین علاء پیش آمد و فرجام رهبران فداییان اسلام که همگان در جریان آن هستند.
https://iichs.ir/vdcg.w9nrak9wtpr4a.html
iichs.ir/vdcg.w9nrak9wtpr4a.html
نام شما
آدرس ايميل شما