حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ رضا مطلبی، امام جماعت مسجد پرآوازه ابوذر در جنوب تهران، در زمره مبارزان انقلاب اسلامی است. وی در گفتوشنودی که پیش روی دارید، خاطرات خود از بازداشت شدنش در سال 1356 و حضور در کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک بیان کرده است.
□ نخستین بار، کی سر و کارتان به کمیته مشترک افتاد؟ دستگیری شما در ارتباط با چه واقعهای رخ داد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پس از شهادت مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی در آبان سال 1356 ــ که تأثیر شگفتی بر تسریع حرکت انقلابی مردم ایران داشت ــ تصمیم گرفتیم در مسجد منطقه خود، مجلس ختمی برای ایشان بگیریم. شایان ذکر است که به دلیل شرایط اختناق و کنترل شدید نیروهای امنیتی، برگزاری چنین مجالسی بسیار دشوار بود و پیامدهای سختی برای برگزارکنندگان آن داشت. یادم هست در تهران فقط آقای سعیدِ چهلستونی در مسجد بازار مجلس ختم گرفت. من هم در منطقهمان تصمیم گرفتم مجلس را برای برگزاری ختم آماده کنم. شبها به در خانه علما میرفتم و از آنها درخواست میکردم اعلامیه ختم حاجآقا مصطفی را امضا کنند تا مجلس را به نام تمام علما بگیریم تا ساواک نتواند روی یک فرد خاص متمرکز شود. در منطقه ما حدود 159 تا 200 روحانی زندگی میکردند که حتی بعضیهایشان مسجد هم داشتند، منتهی میترسیدند و درخواستم را قبول نمیکردند؛ چون واقعا کار خطرناکی هم بود. سرانجام توانستم از 32 نفر امضا بگیرم و نام خودم را هم آخر از همه نوشتم. اعلامیه را تکثیر کردیم و بچهها شبها در منطقه پخش کردند. واقعا بچههای جان بر کفی بودند و توانستند اعلامیههای زیادی را پخش کنند. قرارمان هم این بود که هر وقت گرفتار مأموران شدند، بگویند: فلانی به ما گفته است که این کار را بکنیم! یک شب در خانه بودم که ساعت 3 نصف شب، مأموران کلانتری 11 به سراغم آمدند و مرا به کلانتری بردند. تصورش را هم نمیکردم به خاطر برگزاری یک مجلس ختم مرا به کمیته مشترک ببرند، اما بردند و حدود چهار ماه گرفتار بودم. بعد هم مرا در دادگاه به سه سال زندان محکوم کردند و به زندان اوین بردند.
□ کمیته مشترک چه جور جایی بود؟
یک جای تاریک، تنگ و مخوف که توصیفش واقعا دشوار است. سقف بسیار بلندی داشت که یک وقت زندانی خودش را به سیم برق و لامپ سقف نرساند و خودکشی نکند! لامپ فوقالعاده کمنوری داشت که به فرض که به انسان کتاب و روزنامه هم میدادند که نمیدادند، در آن نور ضعیف نمیشد چیزی خواند! کوچکترین روزنه نوری نداشت و شب و روزش تاریک بود. من چهار ماه در زندان انفرادی کمیته مشترک بودم.
□ بازجوهای شما چه کسانی بودند و چه ویژگیهایی داشتند؟
یکی از بازجوها منوچهری بود که هیکل بسیار درشتی داشت و روی بازو و بدنش عکس شاه و فرح را خالکوبی کرده بود! واقعا مثل یک غول بود. شب تاسوعا یا عاشورا بود که ساعت 2 بعد از نصف شب مأموری آمد و مرا برای بازجویی برد.
□ به چه جرمی بازجویی شدید؟
به تهمت حمل اسلحه، درحالیکه من تا آن روز حتی چشمم هم به اسلحه نیفتاده بود! منتهی این شیوه رژیم بود که تهمت میزد و بر اساس آن تهمت هم بازجویی و محاکمه میکرد. دو تا اسلحه روی میز بود. بازجو از من پرسید: این اسلحهها را از کجا آوردهای؟ لحنش طوری بود که آدم به خودش شک میکرد که شاید واقعا اسلحهها مال خودش هست و خبر ندارد! خوشبختانه در بیرون به من یاد داده بودند که اینها ممکن است چه کلکهایی سوار کنند که از من حرف بکشند. به ما گفته بودند: بیخود شاخ و شانه نکشید و قُدّی به خرج ندهید، بلکه برعکس، ننه من غریبم بازی در بیاورید! واقعیت این است که اسلحهها به من ربطی هم نداشتند.
□ شکنجه هم شدید؟
خیر؛ تهدید میکردند و فحش میدادند، ولی کتک نخوردم. البته خود آن محیط و توهینهایی که به آدم میکردند، بدترین شکنجه بود. اتاق من کنار دستشویی بود. یک بار دستشویی سرریز کرد و کثافت وارد سلولم شد، طوری که تمام مدت، بدنم از شدت نفرت و اشمئزاز میلرزید! کف سلول یک تکه موکت انداخته بودند که نصف بدنم بیشتر روی آن جا نمیگرفت. از متکا و روانداز هم که خبری نبود.
□ از بازجویی میگفتید؟
بله؛ بازجوی رذلی به نام الهی نصف شب مرا خواست و از من پرسید: اسلحه را از کجا آوردهای؟ البته مشکلشان مجلس ختمی بود که برای حاجآقا مصطفی برگزار کرده بودم، ولی من گفتم: آن مجلس ختم را همه علمای منطقه گرفتهاند و تنها من نبودم. گفتند: اسم تو آخر از همه است و معلوم میشود این کار زیر سر تو بوده است! البته که همینطور بود، ولی من به هیچوجه زیر بار نرفتم و همه چیز را انکار کردم. مورد دیگر چند قبض سهم امام بود که برای مقلدان حضرت امام صادر کرده بودم. از من پرسیدند: با آیتالله خمینی چه رابطهای داری؟ واقعیت این است که من امام را بسیار دوست داشتم، اما تا آن زمان واقعا نه صحبتی با ایشان کرده بودم، نه رفتوآمدی با ایشان داشتم. الهی از من پرسید: اگر با آیتالله خمینی رابطهای نداری، پس این قبضها در جیب تو چه میکنند؟ از قبل میدانستم که احتمالا آنها این قبضها را در جیبم پیدا کردهاند؛ بههمیندلیل وقتی در سلول بودم، روی پاسخ احتمالی فکر کرده بودم. گفتم: مردم این پولها را به من دادند، من هم آنها را به شیخی که پنجشنبه، جمعهها پشت سر من نماز میخواند دادم که وقتی میرود قم تحویل بدهد و رسیدش را برایم بیاورد. از من پرسیدند: اگر آن شیخ را نمیشناختی، چطور به او اطمینان کردی و پول را به او دادی؟ گفتم: ما آخوندها همدیگر را قبول داریم!
□ چند بار بازجویی شدید؟
در ظرف چهار ماهی که آنجا بودم، گمانم پنجاه باری بازجویی شدم! یکی از اتهاماتم هم مربوط میشد به کتاب علمی بودن مارکسیسم مهندس بازرگان که هر چه میخواستم حالی آنها کنم که در رد مارکسیسم است، حریفشان نمیشدم و مدام تکرار میکردند: همین کتاب نشان میدهد تو با مارکسیستها هم ارتباط داری! در سه چهار دادگاهی هم که داشتم، دائم روی این نکته تأکید میکردند که «تو چه جور آخوندی هستی که با مارکسیستها سَر و سِرّ داری؟»
□ بعد از کمیته مشترک، شما را به کدام زندان انتقال دادند؟
زندان اوین. این را هم بگویم که تمام مدت دعا میکردم مرا به بند 1 که به «بندالعلما» معروف بود ببرند که خوشبختانه همین اتفاق هم افتاد. در آن بند، آقای طالقانی، آقای منتظری، آقای لاهوتی، آقای هاشمی، آقای مهدوی کنی و عده دیگری بودند و حقیقتا به انسان خوش میگذشت.
□ از منافقین با چه کسانی برخورد داشتید؟
یادم هست در طبقه پایین بند 1، هفت نفر از منافقین بودند از جمله وحید، پسر آقای لاهوتی که بعد از انقلاب خودش را کشت.
□ خودش را از ساختمان پلاسکو به پایین پرت کرد. چه جور آدمی بود؟
خیلی تند و تیز و پرتحرک بود. اینها با ما حرف نمیزدند و حتی جواب سلام ما را هم نمیدادند! خدا بیامرز آقای منتظری همیشه از این بابت گلایه داشت که اینها ادعای مسلمانی میکنند، ولی حتی جواب سلام آدم را هم نمیدهند! در بین علمای آن بند، اینها فقط آقای طالقانی را قبول داشتند. آقای طالقانی دم در، دست چپ روی تشکی مینشست و اینها دورش مینشستند و با ایشان حرف میزدند. البته برخورد آنها با آقای طالقانی هم منافقانه بود.
□ از قضیه فتوا چیزی یادتان هست؟
در بندی که ما بودیم، چپها و منافقین هم بودند و وقتی غذا میآوردند، یک روز ما غذا را پخش میکردیم، یک روز آنها پخش میکردند، ولی واقعیت این است که ابدا رعایت نجس و پاکی را نمیکردند و ما واقعا زجر میکشیدیم. خدا رحمت کند آقای موحدی ساوجی را. خیلی تند و تیز بود و این کار را ایشان کرد و گفت: اینها نجس هستند و رعایت نجس و پاکی را نمیکنند و وقتی دست به غذا میزنند، غذا هم نجس میشود! آقایان میگفتند: بههرحال ما در شرایط خاصی هستیم و چارهای جز این نداریم که مدارا کنیم؛ چون ساواک از هر نوع اختلافی داخل زندان سوء استفاده میکند. هر چه آقایان گفتند فعلا چارهای نیست و باید تحمل کرد، آقای موحدی کوتاه نیامد و گفت: باید این قضیه فیصله پیدا کند. وقتی غذا را میآوردند، ما اول سهم خودمان را برمیداریم و بقیه غذا را به آنها میدهیم. بههرحال آقای موحدی محکم پای این حرفش ایستاد و به آنها گفت: به فتوای ما شما نجس هستید و ما باید اول سهم غذای خود را برداریم و بعد شما به غذا دست بزنید. بههرحال دعوای بدی راه افتاد و اتفاقاتی افتادند که به نظر من با کمی تحمل و هوشمندی میشد جلوی آن اتفاقات را گرفت.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید. https://iichs.ir/vdcf.jdviw6dt1giaw.html