«مسجد جلیلی و نقش‌آفرینی در فرآیند انقلاب اسلامی» در گفت‌وشنود با دکتر آیت گودرزی

مسجد جلیلی پایگاه مبارزان با گرایشهای مختلف بود

سردار دکتر آیت گودرزی از دوران کودکی، در مسجد جلیلی تهران خدمت کرده و شاهد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی امام جماعت نامدار و مامومین آن بوده است. او در گفت‌وشنودی که پیش روی دارید، شمه‌ای از خاطرات خویش را دراین‌باره باز گفته است.
مسجد جلیلی پایگاه مبارزان با گرایشهای مختلف بود
□ شاید مناسب باشد گفت‌وگو را از این نقطه آغاز کنیم که مسجد جلیلی در چه سالی و توسط چه کسانی ساخته شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ساخت بنای مسجد جلیلی در سال 1338 شروع و در سال 1341 تمام شد. بانی این امر خیر، مرحوم آیت‌الله حاج شیخ زین‌العابدین سرخه‌ای، پدر خانم مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی، بودند. یادم هست روزی ایشان همراه با سیدمهدی جلیلی، صاحب زمین مسجد، به آنجا آمدند. موقع ظهر فرشی پهن شد که نماز بخوانند و ناهار بخورند. مرحوم پدر ما قرار گذاشته بود هر روز غذای کارگرانی را که داشتند مسجد را می‌ساختند بدهند. سفره می‌انداختند و حدود چهل، پنجاه نفر سر آن می‌نشستند. ظهر که شد، مرحوم پدر ما طبق عادت رفت و اذان گفت. مرحوم سرخه‌ای می‌پرسد: این کیست که اذان می‌گوید؟ بیاید تا من او را ببینم! مرحوم پدر نزد ایشان می‌رود و مرحوم سرخه‌ای به آقای جلیلی می‌‌گویند: «از حالا به بعد ایشان خادم مسجد باشد، من دامادی در قم دارم که دارد درس می‌خواند. او هم امام جماعت مسجد باشد». شخصیت آیت‌الله سرخه‌ای طوری نبود که بشود روی حرف ایشان حرف زد. البته من شناخت عمیقی از ایشان ندارم، اما می‌دانم که بسیار اهل مراقبه و تقوا بوده‌اند. همیشه هم به مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی عرض می‌کردم که از آدمها نباید موجودات ماورایی درست کرد، بلکه باید همیشه از آنها به عنوان انسانهای متعالی یاد کرد تا بتوان از آنها الگو گرفت. آدمهای متعالی قوه تشخیص بالایی دارند، به موقع تصمیم می‌گیرند و تشخیصهایشان هم معمولا درست است. بسیار هم اهل تقوا و مراقبه هستند؛ همچنان که مرحوم آقای مهدوی کنی این‌گونه بودند.
درهرحال با تمام شدن بنای مسجد، مرحوم پدر تصمیم گرفتند خانواده را از روستا به شهر بیاورند و ما را هم در کنار خود داشته باشند. محلی را بیرون از مسجد برای اسکان خانواده در نظر گرفتند و ما آمدیم. حدود شش سال و نیم داشتم که وارد فضای مسجد جلیلی شدم و مدت زیادی نگذشت که قضایای محرم و خرداد سال 1342 پیش آمد و من در آن سن کم، شاهد رویدادهای فراوانی از قبیل درگیریهای خیابانی و کسانی بودم که می‌آمدند تا از آیت‌الله مهدوی حکم جهاد بگیرند. سه نفر از آنها از بستگان مرحوم پدر بودند.
 

 
□ واکنش ایشان چه بود؟
می‌گفتند: آقا هنوز حکم جهاد نداده‌اند. منظورشان امام بود. آنها اصرار داشتند حکم جهاد بگیرند و آیت‌الله مهدوی امتناع می‌کردند.
 
□ آیت‌الله مهدوی در درجه‌ای از علم و اجتهاد بودند که احتمال گرفتن فتوای جهاد از ایشان می‌رفت؟
نمی‌دانم کسانی که این اجازه را می‌خواستند باورشان به ایشان چه بود، ولی یادم هست مرحوم پدر را واسطه کرده بودند و آیت‌الله مهدوی قبول نکرده بودند که چنین حکمی بدهند. یادم هست پسرخاله‌ پدرم در درگیریهای خیابان لاله‌زار زخمی شد و به خانه ما آمد و مدتها در خانه‌مان بستری بود.
 
□ از نخستین برخورد نزدیک خود با آیت‌الله مهدوی کنی برایمان بگویید.
من متولد سال 1334 هستم. آن سال تازه به کلاس اول دبستان رفته بودم. پدرم مرا با خود به مسجد جلیلی بردند و گفتند: بیا تا تو را به آیت‌الله مهدوی معرفی کنم. ایشان ظهرها در حیاط وضو می‌گرفتند. پدرم مرا نزد ایشان بردند و گفتند: «حاج‌آقا! این پسر من است، آورده‌ام کفشدار مسجد باشد!» آیت‌الله مهدوی پرسیدند: «اسمش چیست؟» پدرم گفتند: «آیت‌الله، ولی ما آیت صدایش می‌زنیم!» ایشان گاهی به شوخی می‌گفتند: «نمی‌شود که هم تو آیت‌الله باشی، هم من آیت‌الله باشم!» و مرا آیت صدا می‌زدند. جالب است که همه تصور می‌کنند فامیل من آیت است. چه زمانی که در کمیته بودم و چه بعدها؛ اگر می‌گفتید گودرزی کسی مرا نمی‌شناخت، اما وقتی می‌گفتید آیت، همه مرا می‌شناختند. در گزارشهای ساواک هم مرا با نام آیت می‌شناختند. درهرحال آیت‌الله مهدوی گفتند که ایشان مکبّر مسجد باشد و دستشان را روی شانه‌ام گذاشتند. هنوز گرمای دست ایشان را روی شانه خود احساس می‌کنم.
به‌هرحال هم مکبّر و هم کفشدار مسجد شدم. بعد که کتابخانه مسجد درست شد، ایشان وقت زیادی را صرف نوشتن فهرست کتابها می‌کردند. من خیلی دنبال دفاتر کتابخانه مسجد جلیلی گشتم، ولی متأسفانه پیدا نکردم. تمام فهرست‌بندیها، خلاصه‌نویسیها و کدبندیها، به دست خود ایشان انجام می‌شد. من هم کمکشان می‌کردم.
 
□ از سابقه مبارزاتی مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی و ایضا خودتان خاطراتی را برایمان نقل کنید.
من خودم سابقه مبارزاتی ندارم، ولی این افتخار را دارم که بدون اجازه ایشان هیچ کاری را انجام ندادم. حتی تکثیر و پخش اعلامیه و جابه‌جایی پول یا هر چیز دیگری را، مستقیما با دستور ایشان انجام می‌دادم. اگر قرار بود به کسی کمک کنم، حتما باید تأیید ایشان را می‌گرفتم؛ مثلا مبارزان دوره اول مثل احمد رضایی یا سعید محسن که مورد احترام آقای مهدوی بودند...
 
□ رضاییها با مسجد جلیلی ارتباط داشتند؟
اصلا پایگاه رضا و احمد و مهدی رضایی مسجد جلیلی بود. نگاه آیت‌الله مهدوی به احمد، مثبت‌تر از دو برادرش بود. همین‌طور به سعید محسن. من در بحثهای خصوصی‌شان با حاج‌آقا حضور نداشتم، ولی می‌دیدم که می‌آمدند و در کتابخانه با حاج‌آقا می‌نشستند و حرفهایشان را می‌زدند. طبعا با ما هم سلام و علیکی داشتند. خیلی وقتها هم من واسط آنها و حاج‌آقا بودم که مثلا فلان چیز را از حاج‌آقا بپرسید. خیلی وقتها نه معنی سوال را می‌دانستم، نه معنی جواب را! گاهی هم حاج‌آقا می‌گفتند: فلان مبلغ را به فلانی بدهید. خود من شخصا خیلی به احمد رضایی احترام می‌گذاشتم، ولی حتی وقتی او هم به من می‌گفت: بیا این کار را انجام بده، می‌دانست که باید بروم و از آیت‌الله مهدوی اجازه بگیرم. حاج‌آقا تا آخر عمر مرا «آیت» صدا می‌زدند و همیشه سفارش می‌کردند که «آیت! علیه شاه هر کاری که از دستت برمی‌آید انجام بده، ولی نه هیچ‌وقت برای سازمانی این کار را بکن، نه برای کسی، مگر برای امام!»
 
□ نسل اول مجاهدین آیت‌الله مهدوی کنی را قبول داشتند؟
احترام و اعتمادی که نسل اول مجاهدین مثل سعید محسن، بدیع‌زادگان و دیگران برای حاج‌آقا قائل بودند، فوق‌العاده بود. سعید محسن انسان بسیار محترمی بود و به فقاهت حاج‌آقا اعتقاد و باور داشت. موقعی که او را اعدام کردند، حاج‌آقا درباره‌اش جمله عجیبی گفتند. ایشان فرمودند: «او توان اداره یک مملکت را داشت!» یعنی این‌قدر به توانایی مدیریتی او اعتقاد داشتند. به احمد رضایی هم خیلی علاقه داشتند. من دو بار دیدم که آقا برای فقدان کسی گریه کردند: یکی سعید محسن بود، یکی احمد رضایی!
 
□ شهدای مؤتلفه  هم به مسجد جلیلی می‌آمدند؟
بله؛ شهید محمد بخارایی و جمع آنها می‌آمدند. من در کنار حاج‌آقا به همه‌شان علاقه داشتم و احترام می‌گذاشتم، ولی هیچ‌وقت عضو یا سمپات گروهی نبودم، چون حاج‌آقا به‌شدت مرا از این کار منع کرده بودند. راستش را بخواهید حتی بعدها عضو حزب جمهوری هم نشدم، چون می‌دانستم حاج‌آقا از حزب و این چیزها خوششان نمی‌آید. همیشه دوستان می‌آمدند و می‌گفتند: این فرم را پر کن. من فرم را می‌گرفتم و می‌گذاشتم روی میز و می‌گفتم بعدا جواب می‌دهم؛ یعنی باید بروم از حاج‌آقا بپرسم. آقای حاج علی‌اکبر آقایی عضو حزب بود و گفت: «شما پر کن، مطمئن باش حاج‌آقا قبول دارد!» من گفتم: «اجازه بدهید فردا جواب می‌دهم». رفتم خدمت حاج‌آقا و گفتم: «چنین فرمی را آورده‌اند، اجازه می‌دهید پر کنم یا نه؟» ایشان فرمودند: «هر وقت من پر کردم، شما هم پر کنید!»
خلاصه اینکه حاج‌آقا در عین حال که با تمام مبارزان ــ حتی چپیها هم که به مسجد می‌آمدند و از ایشان سوال می‌پرسیدند ــ ارتباط داشتند، ابدا مایل نبودند عضو گروه و دسته‌ای باشیم. من هم به حرمت حرف ایشان هرگز عضو گروهی نشدم.  
https://iichs.ir/vdcf.cdviw6dttgiaw.html
iichs.ir/vdcf.cdviw6dttgiaw.html
نام شما
آدرس ايميل شما