حجتالاسلام والمسلمین محسن مقدسی از طلاب فعال و مبارز در دهه 1350 حوزه علمیه قم بهشمار میآید. داستان دستگیری و شکنجه او شنیدنی است و امید دارم روایت اینگونه وقایع در چهلمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، برای همگان بهویژه جوانان مفید بوده باشد.
□ به عنوان یکی از فضلای فعال و مبارز حوزه قم در دهه 1350، فضای حاکم بر مبارزات در آن دهه را چگونه ارزیابی میکنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در دهه 1350، خفقان فوقالعاده سنگینی بر کشور حاکم بود و احدی به دیگری اعتماد نداشت. ساواک چنان رعب و وحشتی در دل همه ایجاد کرده بود که انسان به چشم خودش هم نمیتوانست اعتماد کند! اواخر سال 1353 بود که شاه اعلام کرد: در کشور فقط یک حزب داریم و همگی باید در آن ثبتنام کنند! در عاشورای آن سال، تصمیم گرفتم در یکی از روستاهای قائمشهر به منبر بروم. شب هشتم یکی از اعضای سپاه ترویج و آبادانی آمد پای منبر و گفت: «آقا! شاه را دعا کنید!» من گفتم: «اینجا مجلس امام حسین(ع) است و فقط باید از ایشان حرف زد!» او مرا از منبر پایین کشید و یکراست پیش کدخدا برد! کدخدا هم یک پسگردنی به من زد و از ده بیرونم کرد! ساعت دهونیم شب بود و مجبور شدم پای پیاده تا لب جاده بیایم و خودم را هر جور شده است به شهر برسانم. در قضیه حزب رستاخیز، تنها صدای اعتراضی که شنیده شد از جانب حضرت امام بود که اطلاعیه مختصر و مفیدی دادند که «شرکت در حزب رستاخیز حرام است!» همین و بس. من و چند تن از دوستان این اعلامیه را تکثیر و پخش کردیم.
□ اولین دستگیری و زندانی کردن شما در چه سالی و به چه دلیلی اتفاق افتاد؟
در شب 15 خرداد سال 1354، طبق معمول در مدرسه فیضیه مراسم سالگرد 15 خرداد سال 1342 برگزار شد. مأموران ساواک در تمام منطقه پراکنده بودند. شیخ احمد کروبی طلبهها را تحریک کرد که علیه رژیم شاه شعارهای تند بدهند. مأموران سعی کردند با پاشیدن آب جوش و زدن گاز اشکآور طلاب را پراکنده کنند، ولی بچهها تا دو بعد از نیمهشب از روی پشتبامهای فیضیه شعار دادند.
فردای آن روز، مأموران ساواک بیرون از مدرسه فیضیه ایستادند و همه جا را با دقت زیر نظر داشتند و به هر کسی که مظنون میشدند، دستگیرش میکردند. ما سه روز در فیضیه بودیم و بالاخره در عصر روز 17 خرداد، کماندوهای گارد جاویدان شاه به ما حمله کردند. من سعی کردم فرار کنم، ولی در مقابل در مدرسه با سدی از سیمهای خاردار حلقوی مواجه شدم؛ چون ورزشکار بودم، هر جور که بود از موانع گذشتم و فرار کردم و خود را به چلوکبابی میهن در جنب مدرسه خان رساندم. خیالم راحت بود که از چنگ مأموران گریختهام که ناگهان چند مأمور از داخل چلوکبابی به من حمله کردند و یکی از آنها با قنداق تفنگش به سرم زد و من بیهوش شدم! موقعی که به هوش آمدم دیدم در بیمارستان هستم. در چهار طرف اتاق هم چهار مأمور ایستاده بودند. حدود ساعت 12 شب، رئیس ساواک قم و رئیس شهربانی همراه دو نفر دیگر آمدند. پرستار گفت: سرش سیزدهتا بخیه خورده است و باید استراحت کند، ولی رئیس شهربانی دستور داد که به قول خودش مرا به «مرغدانی» ببرند! آنها درحالیکه به دستم دستبند زده بودند، با پای پیاده مرا به شهربانی بردند و در مرغدانی پشت شهربانی انداختند!
□ چه مدت در آنجا بودید و در مراحل بعدی به کدام زندان منتقل شدید؟
تا ساعت 5 بعدازظهر روز 18 خرداد در آنجا بودم. بعد من و دو نفر دیگر را ــ که همسلولم بودند ــ برای انگشتنگاری و گرفتن عکس بردند. چند سوال هم راجع به اسم، محل تولد و این چیزها پرسیدند. بعد ما را سوار اتوبوس کردند و به طرف زندان اوین تهران حرکت کردیم. خاطره جالبی که از آن روز دارم این است که در اتوبوس بهشدت میخندیدم! مأموران محافظ ما، بچههای ژاندارمری بودند که بچههای بدی هم نبودند. یکیشان پرسید: «چرا میخندی؟» جواب دادم: «همیشه فکر میکردم آیا روزی میرسد که من هم مثل شاه با اسکورت این طرف و آن طرف بروم؟ امروز هم هلیکوپتر بالای سر ماست، هم چندین محافظ مراقبم هستند!» کسانی که در اتوبوس بودند، کمی خندیدند و خلاصه ادخال سرور کردیم تا بالاخره به زندان اوین رسیدیم. بعد از آن همه سختیها و مشکلات بالاخره رسیدیم و لباس زندانیها را به تن ما کردند. صبح سحر هم برایمان یک پاتیل غذای خوشمزه آوردند که بعد از آن همه گرسنگی، واقعا چسبید. بعد به خاطر باندی که روی سرم بسته شده بود، حسابی کتکم زدند!
□ چرا؟
میگفتند: حتما مقاومت کردهای که تو را زدهاند و زخمی شدهای!
□ بازجوییها به چه شکل بود؟
ابتدا فرمهایی را به ما میدادند که در آنها سوالاتی مطرح شده بود و باید جوابش را مینوشتیم. این کار یازده روز طول کشید!
□ شکنجه هم شدید؟
مفصل! یک شب موقع اذان مغرب صدایم زدند و مرا به اتاق شکنجه بردند و تازه آنجا بود که فهمیدم شکنجه یعنی چه. ابتدا مرا روی تختی خواباندند و دستهایم را داخل حلقههایی که به دیوار آویزان بود کردند. بعد پاهایم را به تخت بستند و پنبه در دهانم گذاشتند و بعد مرا آنقدر با کابل زدند که بیهوش شدم! وقتی به هوش آمدم، دیدم در اتاق بهداری هستم و دارند پاهایم را در لگنی که کف صابون دارد، شستشو میدهند! پاهای ورمکردهام را باندپیچی کردند و مرا به اتاق بازجویی بردند. بعد چشمهایم را بستند و مرا با پسر شرورترین و خطرناکترین آدم قائمشهر ــ که در آبعلی کازینو داشت و قمارباز حرفهای بود ــ روبهرو کردند! او نشانی داد که در شب 21 رمضان سالی از من رساله امام گرفته بود و خلاصه کلی ما را به دردسر انداخت. از همان اول به طلبه بودن این آدم مشکوک بودم، ولی همشهری بود و کاری نمیتوانستم بکنم و همیشه دور و برم میپلکید. خوشبختانه بعد از انقلاب اعدام شد. درهرحال در این یک مورد ناچار شدم اعتراف کنم که او را میشناسم، منتها گرفتاری وقتی شروع میشد که متهم به چیزی اعتراف میکرد. آن وقت از او توقع داشتند تا آخرش برود و همه چیز را لو بدهد. حدود شش ماه در زندان انفرادی بودم بدون اینکه خانوادهام از سرنوشتم خبری داشته باشند. در این مدت از شکنجه و آزار و اذیت چیزی کم نگذاشتند. وضعیت طوری بود که شهید نبوی سرگروه ما، خبر مرگم را با تردید و احتمال خطا به پدر و مادرم داد و دوستان تصمیم گرفتند برایم مجلس ختم بگیرند!
تا شش ماه هر روز، صبح، ظهر و شب جیره 25 ضربه شلاق داشتم. بعد از شش ماه که به خیال خودشان مرا تخلیه اطلاعاتی کردند، مرا به دادگاه و سپس در زندان قصر به بخش «زیر دادگاه» بردند. بالاخره محاکمه و به پنج سال زندان محکوم شدم. خاطره جالبی که از آن دوران دارم این است که طلبهای از اهالی زنجان به نام علی حاتمی به من گفت: «تو خیلی جوان هستی (آن موقع نوزده سال سن داشتم) وقتی از زندان بیرون بروی، 24ساله خواهی بود. کنج این زندان پیر میشوی». گفتم: چه باید بکنم؟ گفت: خوب است دفاعیهای بنویسی. گفتم: دفاعیه را چطوری مینویسند؟ گفت: بیا من یادت میدهم. خلاصه دفاعیه را نوشتیم و من در دادگاه تجدید نظر خواندم و پنج سال ما شد شش سال!
□ چرا؟!
گفتند: حقهبازی کردی و سزای آدم حقهباز همین است! درهرحال در زندان قصر، زندانیهایی را که محکومیتشان بالای شش سال بود، با حبس ابدیها در «بند بالا» میانداختند که تمام بزرگان همه گروهها و علما در آنجا بودند. حضور در جمع آنها برایم بسیار مغتنم بود. اولین روزی که وارد «بند بالا» شدم، مرحوم آیتالله ربانی شیرازی را دیدم که از بزرگان حوزه بودند و واقعا دلم از دیدنشان شاد شد. همسلولیام علی زرکش بود که بعدها در سازمان مجاهدین خلق جانشین مسعود رجوی شد و در عملیات مرصاد سازمان او را تصفیه کرد و از بین برد! از من پرسید: اسم و رسمت چیست و کمی که با هم آشنا شدیم، برایم کلاس تحفهالعقول گذاشت! جالب این بود که وقتی به فرازهایی از سخنان امام حسین(ع) درباره علما میرسید، میگفت: «اینها محافظهکارند و از درد مردم خبر ندارند؛ مثلا همین ربانی شیرازی. همیشه وقتی مینشیند باید به پشتی تکیه بدهد. زندان جای مبارزه با نفس است، نه جای یله دادن!» وقتی این حرفها را از او شنیدم، به او شک کردم. فردای آن روز موقع هواخوری در حیاط آقای ربانی شیرازی به من گفتند: «این آدمی که با او حرف میزدی، آدم خطرناکی است، حواست جمع باشد، او عضو سازمان منافقین است!» بار اولی بود که تعبیر منافقین را درباره سازمان مجاهدین خلق میشنیدم و تا آن روز از اینکه با یکی از سران آنها همسلول بودم خوشحال بودم، اما مرحوم آقای ربانی شیرازی دیدم را نسبت به آنها عوض کردند. زرکش خیلی سعی کرد رویم تأثیر بگذارد، ولی با لطف و راهنمایی آقای ربانی شیرازی، خوشبختانه از این مرحله به سلامت عبور کردم.
□ دیگر افراد شاخص «بند بالا» چه کسانی بودند و شما چه ارتباطی با آنها داشتید؟
بعد از اینکه آقای ربانی شیرازی به من جزوهای علیه تشکیلات منافقین دادند که بخوانم، آن را زیر پتویم پنهان کردم تا شبها دور از چشم زرکش مطالعه کنم. متأسفانه او متوجه شد و یک شب که خواب بودم، آن را برداشت و به مأمورین زندان داد. این باعث شد آیتالله ربانی شیرازی را ببرند و شکنجه کنند. پس از آن، ایشان را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند و از دیدار ایشان محروم شدیم.
در «بند بالا» آقایان مهدوی کنی، انواری، عراقی، لاجوردی و... هم بودند، منتها من با آنها انسی نداشتم، تا وقتی که همه به این نتیجه رسیدیم که داشتن دشمن مشترک برای همزیستی با منافقین توجیه خوبی نیست، در نتیجه با آقایان لاجوردی، عراقی، هاشم امانی و ستوده مشورت کردیم و قرار شد از منافقین جدا شویم و سازمان مذهبی مستقلی تشکیل بدهیم. ابتکار این قضیه با آقایان لاجوردی و عراقی بود و من و بقیه در حاشیه بودیم. در مجموع شانزده نفر بودیم که از منافقین فاصله گرفتیم. بعد منافقین از چپیها فاصله گرفتند و در زندان سه دسته مجزا بهوجود آمد. ما شانزده نفر با هم غذا میخوردیم. منافقین و چپیها، هر کدامشان دویست، سیصد نفر بودند و جدا غذا میخوردند. همه چیز را از هم سوا کرده بودیم، حتی در استفاده از حوض هم، یک روز ما استفاده میکردیم، یک روز آنها استفاده میکردند! این سنّت بهتدریج به بندهای دیگر هم منتقل و نهایتا به آن فتوای معروف منجر شد.
□ کی آزاد شدید؟ از آن فضا و روزها برایمان بگویید.
چهل روز مانده به پیروزی انقلاب و در دولت شریفامامی، از زندان آزاد شدم و بلافاصله به قائمشهر رفتم. پنج روز بعد تظاهراتی علیه رژیم شاه برگزار شد که من و ابوی در آن شرکت کردیم. عصر آن روز برای دیدن یکی از زندانیهایی که تازه آزاد شده بود، از خانه بیرون رفتم. ماشین پیکانی از دور آمد و برایم چراغ زد و من هم فکر کردم دارد سلام میکند و برایش دست تکان دادم، اما ماشین بهسرعت جلو آمد و مرا بین تیر چراغ برق و دیوار پرس کرد! بعد چهار نفر بیرون آمدند و با مشت و لگد و فحش سوارم کردند و به میدان بزرگ شهر بردند و عمامهام را دور گردنم بستند و مرا دور میدان گرداندند. بعد هم کشانکشان به شهربانی بردند. مردم هاج و واج مانده بودند که این چه حکایتی است! خلاصه حسابی از من پذیرایی کردند. مردم شهر جلوی شهربانی ریختند و شعار دادند: مرگ بر شاه و فلانی باید آزاد شود. مأموران شهربانی هرچه تلاش کردند، نتوانستند مردم را متفرق کنند و بهناچار در ساعت دو و نیم بعد از نیمهشب آزادم کردند. مردم مرا به عکاسی بردند و از پشتم که از گردن تا کمر کبود شده بود عکس گرفتند که بعدها همین عکسها سندی شد که به استناد آنها چند نفری را که مرا شکنجه کرده بودند اعدام کردند!
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید. https://iichs.ir/vdci.paqct1aqrbc2t.html