روزهایی که برما میگذرد مصادف با سالروز شهادت مجاهد نامدار شهید حاج صادق امانی و یاران وفادار اوست. هم از این روی و در تکریم یاد و خاطرهاش، با فرزند ارجمند وی جناب قاسم امانی گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.
شما هنگام شهادت پدر خردسال بودهاید و طبعا از ایشان خاطره مستقیمی ندارید. شناخت خود از پدر را چگونه کسب کردید و از خصال و ویژگیهای ایشان چه نکاتی را برجسته میبینید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ما چون در یک خانواده مذهبی، انقلابی و ولایتمدار بزرگ شدیم و همچنین چون عمو و دایی و اقوام ما همواره در زندان بودند، از همان کودکی از مرحوم امام راحل(ره) ــ که آن زمان «آیتالله خمینی» نامیده میشدند ــ و از حرکت و نهضت ایشان شناخت داشتیم و فعالیتهای مذهبی مبارزاتی در ذهن ما شکل میگرفتند.
در میان دوستان و آشنایان، از پدر بزرگوارم شهید حاجآقا صادق امانی، تعریفهای عجیبی میشد. خود ایشان هم در مدح و مرثیه ائمه اطهار(ع) و انقلاب و نهضت امام، اشعار فراوانی داشتند و از این رهگذر میشد شخصیت و روحیات ایشان را بهتر شناخت. در سالهای پیش مجموعه این اشعار چاپ شدند. مجموعه اینها، این ذهنیت را در انسان ایجاد میکرد که با یک شخص بسیار فاضل، با مطالعه و نکتهسنج مواجه هستیم. ایشان چندین هزار حدیث را از حفظ بودند و با اینکه در بین ده، یازده برادر کوچکترین آنها بودند، بقیه برادرها به دلیل تسلط ایشان بر مبانی دینی و آیات و روایات و احادیث، به ایشان احترام خاصی میگذاشتند و به او مراجعه میکردند. ایشان وقتی میخواستند نظری بدهند، معمولا به یک روایت یا حدیث استناد میکردند و بر اساس آن تصمیم میگرفتند.
هنگام شهادت پدر چند سال داشتید و از آن پس و در دوران نوجوانی و جوانی، بیشتر با چه کسانی دمخور بودید؟
من سه سال بیشتر نداشتم که پدرم شهید شدند. پدرم بازاری بودند، ولی در طیفهای مختلف اجتماعی دوستانی داشتند؛ به همین دلیل از ششسالگی، اطلاعات فراوانی از دوستان و آشنایان پدرم درباره ایشان کسب کردم؛ از جمله، ایشان دوستی به نام آقای دکتر هوشمند داشتند که آدم فوقالعادهای بود. ایشان و دوستانشان، خانوادههای مذهبی و مبارز را جمع میکردند و جمعهها به اردو میبردند. دوستان پدرم به دلیل علاقه فراوانی که به حاج آقا صادق داشتند، برنامههایی را ترتیب میدادند و در بسیاری از آنها، ما را دعوت میکردند. تمام اینها برای انسان ذهنیتی را ایجاد میکرد که به شخصی وابسته هست که شناخت عمیقی از اسلام ناب محمدی داشته و در راهی قدم گذاشته که همه چیزش را وقف اجتماع و مردم کرده است. یک روز رادیو بدون اینکه بداند صدا متعلق به کیست، نوار دفاعیات ایشان در بیدادگاه رژیم شاه را پخش کرد. ایشان در آن نوار مطالبی را گفتند که میشود گفت خلاصهای از یک مانیفست منسجم، در مقابله حق و باطل است.
بعدها و با شناختی که از پدر پیدا کردید، چه باوری درباره اعدام انقلابی حسنعلی منصور یافتید؟ دراینباره چطور فکر میکنید؟
بعد از جریان کاپیتولاسیون که حضرت امام فرمودند: «مسلمان نیست کسی که ساکت بنشیند؛ مسلمان نیست کسی که فریاد نزند...» استنباط شهید مطهری، شهید بهشتی و بسیاری از بزرگان دیگر این بود که امروز دیگر تظاهرات و اعتراضاتی از این نوع در جو سنگین خفقانی که رژیم درست کرده است، فایده و تأثیری ندارد و به جایی نمیرسد و صدا باید از لوله اسلحه بلند شود؛ مخصوصا که تجربه دوران نهضت ملی و فدائیان اسلام هم دراینباره وجود داشت که شهید نواب و دوستانشان توانستهاند با چند ترور، حرف ملت را به کرسی بنشانند که صنعت نفت باید ملی بشود؛ درنتیجه هیئت مؤتلفه هم به این نتیجه رسیدند که حالا هم باید از رژیم زهر چشمی گرفته شود. آنها در آن موقع، شورای فقهایی متشکل از چهار فقیه داشتند که ناظر بر کارهای جمعیت بودند. بااینهمه به سراغ مراجع هم رفتند و حکم گرفتند. برداشت من این است که حضرت امام در مسیر نهضت، با کارهای مسلحانه مخالف بودند، ولی وقتی جریان نهضت به مسیری رفته بود که آدمی مثل شهید حاج صادق امانی با آن سوابق و جایگاه علمی و دینی به این نتیجه رسیدند که باید این کار را انجام دهند، طبعا آن مخالفت سابق را نداشتند. ایشان و دوستانشان برای نهضت، مهرههای وزین و بازوهایی قدرتمند برای حضرت امام بودند و ایشان دلشان نمیخواست اینها درگیر شوند و یا به زندان بیفتند، ولی با همه این احوال مجبور شدند که در آن دوره، یک تصمیم قاطع و انقلابی بگیرند. در آن موقع خیلی بحث شد که چه کسانی میتوانند برای چنین اقدام حادی، یک گروه مسلح تشکیل بدهند و این حرف را به کرسی بنشانند. مرحوم حاجآقا صادق امانی آدمی بود که از شدت رقّت قلب، جلوی روی ایشان یک مرغ را هم نمیتوانستند بکشند و ایشان حاضر نبود حتی به یک مورچه هم آزاری برسد، ولی در این شرایط به شخصه وارد میدان میشود و مسئولیت این حرکت را به عهده میگیرد و از صفر تا صد آن را مدیریت میکند و با تمام آن حالت دلسوزی و رأفتی که داشت، در اعدام انقلابی منصور نقش تعیینکنندهای را ایفا میکند. ایشان بسیاری از آشناها و عموزادهها را میبردند و آموزش نظامی و تیراندازی میدادند، درحالیکه این نوع فعالیتها اصلا با روحیه ایشان سازگار نبود. خیلیها در ابتدا میترسیدند و میگفتند: اصلا این نوع کارها به این آدم نمیآید، ولی بعدا متوجه میشدند وقتی قرار باشد ایشان برای اعتقاد و دین خود کاری بکند، وجه دیگری از شخصیت ایشان بروز میکند.
از برخوردهای تلخ و شیرین با همسن و سالان خود در دوران جوانی و نوجوانی چه خاطراتی دارید؟
مقدمتا خدمتتان بگویم که ما برای اینکه یک مقدار از فشارهای ساواک کم کنیم، دو سه سالی رفتیم قزوین و در آنجا زندگی کردیم، ولی در قزوین هم که تصور میکردیم کسی ما را نمیشناسد، در مدرسه کسی حق نداشت با من بازی کند و حتی در زنگ ورزش به من دستور داده بودند روی پلهای بنشینم و از جایم تکان نخورم! آن موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم. چنین شرایط سنگینی را به ما تحمیل میکردند. انگار که ما جذام داشتیم و حتی اجازه نمیدادند بچههای همسن و سال ما با ما بازی کنند! از این نوع فشارها و آزارهای روحی فراواناند. حتی یادم هست حدود چهارده سال داشتم و کتانی پوشیده بودم و در خیابان راه میرفتم که مرا دستگیر کردند و بردند بالای یک ماشین و کلی کتک زدند که چرا کتانی پوشیدهای؟ کتانی پوشیدن جرم بود.
چرا؟ چون فکر میکردند مبارزین برای فرار کتانی میپوشیدند؟
بله؛ ولی من یک بچه چهارده، پانزده ساله بودم وکاری هم نمیکردم، بااینهمه از کفش کتانی من هم نمیگذشتند! ما همیشه عکس شاه را از اول کتابهای درسیمان میکندیم! پسرعمویی داشتم که کتابش را جلد کرده و عکس شاه را زیر مشمای جلد گذاشته بود. از او پرسیدند: «چرا این کار را کردی؟» گفت: «بس که شاه را دوست دارم، این کار را کردم که عکس شاه نو بماند!» گفتند: «اینطور نیست؛ ما خانواده شما را میشناسیم. تو از قصد این کار را کردهای!» و چون سنش زیر هیجده سال بود، او را به کانون اصلاح و تربیت بردند و آنقدر اذیتش کردند که این نوجوان مشکل روحی و روانی پیدا کرد. برادرش مصطفی امانی هم بعدها شهید شد. داییهایش با ارتباطاتی که با ساواک و جاهای دیگر داشتند، بالاخره او را از بازداشت بیرون آوردند و از همان کودکی به آمریکا رفت؛ چون خانوادهاش تعهد دادند اگر از زندان آزاد شود، او را به خارج از کشور ببرند! او هم رفت و گمانم در این پنجاه سال، فقط یکی دو بار به ایران آمده باشد. در چنین شرایطی، خانوادههایی که حتی اندکی مذهبی و انقلابی بودند، دچار چنین دردسرهایی میشدند.
ظاهرا شهید صادق امانی درباره فعالیتهای مذهبی و سیاسی خود یادداشتهایی داشتهاند. سرنوشت این یادداشتها چه شد؟
من اینها را به موزه شهدا در خیابان طالقانی هدیه کردهام.
کپی آنها را هم ندارید؟
نه؛ ولی کتابهای مختصری از یادداشتهای ایشان تهیه شده یا در مصاحبههای مختلف بخشهایی از آنها آمدهاند، اما به شکل مفصل درج نشده است.