هیتلر» ـ «آدولف الوازة» خودمان را میگویم ـ مرده و نمردهاش کار دست آدم و عالم داد؛ هرکس هم، چه در آلمان و چه بیرون سرزمین رایش، یک دو روزی را به معانقه و مغازله با او به سر آورد، به بلایی گرفتار آمد که آن سرش ناپیدا؛ مسلمان نشنود، کافر نبیند! یکی از این بخت برگشتگان، رضاخان ماکسیم خودمان بود که مزد مغازلات ...
«هیتلر» ـ «آدولف الوازة» خودمان را میگویم ـ مرده و نمردهاش کار دست آدم و عالم داد؛ هرکس هم، چه در آلمان و چه بیرون سرزمین رایش، یک دو روزی را به معانقه و مغازله با او به سر آورد، به بلایی گرفتار آمد که آن سرش ناپیدا؛ مسلمان نشنود، کافر نبیند! یکی از این بخت برگشتگان، رضاخان ماکسیم خودمان بود که مزد مغازلات مستعجل خود را در صحاری آفریقای جنوبی دریافت؛ به تمام و کمال هم دریافت.
امّا، از خدا پنهان نیست، از شما چرا باشد؟ در روزگار دلدادگی و مغازلات آن دو، شخص شخیص «هیتلر»، تحت تأثیر آوازه گریهای رژیم، یک پا «هیتلر شاه» شده بود و «آدولف الوزاره» و پسرخالة دست به دیزی خودمان؛ آشنا و محبوب قلوب خاص و عام؛ رستم دستان، یل سیستان که هرچه او میکشت و پایمال میکرد و میچاپید به اقصای عالم، در اینجا رضاخان ماکسیم و امرای ریز و درشت دور و برش به سبیل خود میکشیدند که فلانی آریا نسب است و از جنس ما؛ ببین که چه میکند ماشاءالله!
راستی، گفتم: «سبیل»؛ بله، آن سبیل مگسی آدولف الوزاره تا سالیان سال که حضرتش هفت کفن هم پوسانیده بود، کماکان پشت لب غالب مردان سرزمین داریوش و پسران کوروش جا خوش کرد و ماند؛ یادگاری از عصر مغازلات فیمابین.
امّا، آن سبیلِ مگسیِ پشت لب، تنها یادگار آن مرحوم نبود در این سامان؛ تا سالهای آزگار اگر قدری میگشتی و میجستی، در هر کنج و گوشهای میشد یادگاری از او بیابی، از نام و نشان و نماد گرفته، تا به اندیشه و باور؛ و حتی چند فقرهای «نازی» واپس مانده و نگریخته و در دیار آریا تمرگیده در گمنامی؛ آن هم نه در «نازی آباد»، که در هرجا.
دروغ چرا؟ تا قبر: آ، آ، آ! یکی از این شمار یادگاران بر جای مانده، یک فقره «نازیِ ناز نازی» بود در همین شهر فرنگ خودمان، در رستوران و نوشگاه شهرة خطة تجریش و شمیران: «لوکولوکس»؛ نه فکر کنی یک نازی در پیت؛ حاشا و کلا! یکی از آن خوب خوباش، اصل اصل جنس، شاگرد ممتاز حضرت اجل «گوبلز»، وزیر تبلیغات و بوقچی رایش!
باور نداری! پس گزارش زیر را خوب سیاحت کن که تماشا دارد:
آنهایی که بعضی شبها به ”رستوران لوکولوکس“، در جادة شمیران، سر میزنند و میخواهند ساعتی خوش باشند، گاهی اوقات میبینند که جوان کوتاه قد مو طلایی چشم زاغی ویلن به دست میگیرد و با موزیک لوکولوکس تشریک مساعی میکند. این جوان کوتاه، که هوش و ذکاوت از چشمان او میبارد، چند شب پیش باز ویلن به دست گرفته و تکهای از موزیکهای ”هنگری“ را مینواخت. این جوان کیست و در شهر ما چه میکند؟
ـ اسم من ”والتر کرادزه“ و روزنامهنویسی آلمانی هستم که مدتی است در تهران به سر میبرم. به موزیک علاقة بسیار دارم. سالها برای خبرگزاری آلمان در بالکان کار میکردم. در آنجا به موزیک علاقه مند شدم؛ هر شب، وقتی کار نداشتم، به یکی از کابارهها میرفتم و با موزیک همکاری میکردم. من برای هفده روزنامة بزرگ مقاله مینویسم؛ به علاوة چند ”استاسیون“ رادیو و مجلههای مصور معروف آلمان. مدتی است در کشورهای خاورمیانه سیاحت میکنم و اوّلین روزنامه نویس خارجی بودم که اجازه گرفتم به مکّه بروم؛ مدتی هم مهمان خصوصی ابنالسعود بودهام. برای مملکت شما میمیرم؛ به خصوص که از دو ماه به این طرف، قلب و دین و آئین خود را در گرو چشمان سیاه دختری ایرانی گذاردهام. بله؛ خیال دارم در آتیة نزدیک، با این دوشیزه ازدواج کنم و بعد به مسافرتی بروم. این از مهمترین وقایع زندگی من است.
من از اوّلین شاگردان کلاس روزنامهنویسی ”دکتر گوبلز“ هستم؛ بین هفتاد و پنج نفر، فقط بیست و پنج نفر قبول شدیم. من شاگرد دوم درآمدم؛ در جبهههای مختلف جنگ خبرنگاری میکردم و تا درجة ستوانی پیش رفتم. هفت مرتبه تیر خوردهام. چهل و یک سال از سنم میگذرد، ولی تا صبح حاضرم برقصم و ویلن بنوازم. تا مدت یک سال خبرنگار دائمی مطبوعات آلمان در ایران خواهم بود. زندگی در شهر شما بسیار لذیذ و زیباست. من هر روز اگر کوه دماوند را نبینم، به طور حتم دق میکنم.
ملاقات حسن اسفندیاری با آدلف هیتلر صدر اعظم آلمان
شماره آرشیو عکس: 3106-1ع
دست بر قضا، در همین سنوات نغمهگری «والتر کرادزه» در «لوکولوکس»، «خاک و خون» بازهای خودمان هم به زعامت حضرت «منشیزاده»، با البسه و نشان و پرچمهای شبه «گشتاپو» یکه تاز شوارع عام بودند و سری بین سرها در آورده؛ رژهها و قیل و قالهای چکمه پوشان حزب «سومکا» یقیناً از خاطر خطیرتان رخت بر نبسته؛ آن حضرات هم ماترک آمیز آدولفخان و مغازلات فیمابین بودند؛ منتها، هم ساعت مچیشان خوابیده بود، هم سوراخ دعا را گم کرده بودند.
راستی، میدانیم آهنگساز محبوب شخص «هیتلر» و اصولاً تمامی فاشیستها و نازیها، شخص شخیص «واگنر» بود؛ امّا، سبب محبوبیت این یک فقره ساز بیچاره، ویولُن را میگویم، نزد فاشیست و نازی جماعت را در نمییابم. حضرت «راینهارد هایدریش» هم که از بالاترین مسئولان گردان حفاظتی آلمان نازی، رئیس دفتر اصلی امنیت اصلی رایش و فرماندار رایش در «بوهم» و »موراویا» بود، آن نازنین هم ویولن نواز بود و دل بستة این ساز بیچاره؛ ویولن را هم به غایت خوش مینواخت و ماهرانه. اصلاً راه دور چرا؟ همین شخص شخیص «رکنالدینخان مختاری»، رئیس پلیس خُفیه و دژخیم خونریز رضاخان ماکسیم، هم مگر ویولن نواز شهرة دیار هخامنش نبود؟
من یکی که عقلم قد نمیدهد چند و چون ارتباط خونخوارگی و این ساز بینوا را دریابم. شما را نمیدانم. فعلاً، باز هم «زت زیاد» تا شمارة آتی!