حجتالاسلام والمسلمین حسن صادقی، امام جمعه کنونی شهر گناباد، از شاگردان رهبر معظم انقلاب در دهه 1350 است که به دلالت استاد، به زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، ارادت یافت و تا پایان حیات آن بزرگ، با او مرتبط بود. وی در گفتوشنود پیآمده، به شمهای از تجربیات زیستی آن فقید سعید اشاره کرده است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ مبدأ آشنایی نزدیک شما با زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی از چه مقطعی است و چگونه تداوم یافت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. آشنایی نزدیک بنده با مرحوم علامه بهلول (رضوانالله تعالی علیه) از سال 1371 بود که به گناباد آمدم و امام جمعه این شهر شدم. ایشان هر جمعهای که به گناباد میآمد، قطعا در نماز جمعه شرکت میکرد. گاهی اوقات، از ایشان میخواستیم که در این مراسم صحبت کند و ایشان هم قبول میکرد. معمولا قبل و بعد از نماز، چنددقیقهای با ایشان گفتوگو میکردیم. اصولا حضور در نماز جمعه برایش خیلی مهم بود و حتی به این نکته تظاهر نمیکرد که امام جمعه را میشناسد! بین افراد فرقی نمیگذاشت و به عناوین افراد کاری نداشت.
البته گذشته از این مسائل، به این نکته هم باید اشاره کنم که از دوره کودکی، نام ایشان را زیاد شنیده بودیم. در آن زمان دو نفر بودند که در قضیه کشف حجاب و مبارزه با اسلامزدایی رضاخان معروف شده بود. یکی شهید آیتالله سیدحسن مدرس و دیگری هم علامه محمدتقی بهلول بود. بعد هم میشنیدیم که ایشان در رادیوی «شرقالاوسط» علیه رژیم شاه سخنرانی میکند.
با توجه به سابقه علامه بهلول در قیام مسجد گوهرشاد، حدود سی سال حبس در زندانهای افغانستان و بعد هم فعالیتهای ضد رژیم پهلوی در مصر و عراق، چگونه است که وقتی ایشان به ایران بازگشت، چندان مورد سختگیری ساواک قرار نگرفت؟
این سؤال در آن دوره، نه فقط برای مردم، که برای خود ساواک هم مطرح بود! در خاطرات سیاسی ایشان آمده که تیمسار نصیری ایشان را احضار میکند و میگوید: «خون افرادی که در مسجد گوهرشاد کشته شدند، به گردن توست و دستور اعدامت هم صادر شده است! چرا برگشتی؟» ایشان با خونسردی میگوید: «اگر بگذارید به گناباد بروم، خویشاوندانم را میبینم، اگر هم اعدامم کنید که در آن دنیا پدر و مادرم را میبینم!» ساواک به این نتیجه میرسد که اگر این پیرمرد لاغرمردنی را اعدام کند، از او اسطوره خواهد ساخت؛ بنابراین فقط از او تعهد میگیرند که در جایی علیه رژیم حرفی نزند و آزادش میگذارند، هرچند دورادور، مراقب فعالیتهایش بودهاند. خود ایشان در بیان علل برگشت خود به ایران میگفت: «دیدم در عراق، احمد حسنالبکر و صدام حسین و عوامل حزب بعث، صد درجه از رژیم شاه بدترند!».
پس از بازگشت علامه بهلول به ایران، شیوه تبلیغی ایشان در منابر را چگونه دیدید؟
ایشان در کل معتقد بود: «اگر ما اسلام واقعی را تبلیغ و ترویج کنیم، خودبهخود آنچه غیر اسلام است، مشخص و منزوی میشود». در واقع ایشان در آن دوره، به مبارزه اثباتی روی آورده بود؛ مثلا وقتی درباره اصل حجاب در اسلام صحبت میکرد، کاملا میشد از حرفهایش فهمید که روش رضاخانی را نفی میکند! همیشه به مردم توصیه میکرد: «مقیّد به اجرای شعائر دینی باشند و اجازه ندهند یهودیها و بهائیها بر کشور مسلط شوند. مساجد را آباد کنند تا خود به خود مراکز انحرافی از رونق بیفتند».
در آن دوره استقبال از منبرهای ایشان خیلی زیاد بود. البته من در آن اوایل، به دلیل همان حرفهایی که زده میشد که ایشان قطعا با رژیم ساخته که با آن سوابق، کاری به کارش ندارند، علاقه نداشتم پای منبرهایشان بنشینم، ولی وقتی حضرت آقا ــ که در آن دوره در مشهد (سال 1352)، استاد ما بودند ــ از مبارزات و شخصیت او تجلیل کردند، هرچند در آن سالها به دلیل درگیری در مبارزات زیرزمینی فرصت نشد که در سخنرانیهای ایشان حاضر شوم، ولی بعد از انقلاب را میرفتم. علت استقبال مردم از منبرهای ایشان، یکی این بود که ایشان شهرت زیادی داشت و خیلیها میرفتند که ایشان را ببینند. بعد هم حرکات و سکنات ایشان، با دیگر روحانیان فرق داشت! ایشان بسیار سادهزیست بود و بههیچوجه گرایشی به اینکه خود را مطرح کند نداشت. موقعی که هوا گرم بود، عمامه و قبا را زمین میگذاشت و با یک لا پیراهن مینشست و حرف میزد! گاهی صحبتهایش تا دو ساعت هم طول میکشید! حافظه فوقالعادهای داشت و اشعار فراوانی را از حفظ بود و روی منبر، از آنها استفاده میکرد. دعوت از ایشان، برای مردم تکلف و زحمتی نداشت و حتی اگر جوانی از ایشان دعوت میکرد که به روستایشان بیاید و در آنجا منبر برود، قبول میکرد و پشت موتور یا دوچرخه یا وانت او سوار میشد و همراهش میرفت! ایشان در این قید و بندها نبود و به همین دلیل، مردم خیلی جذبش میشدند. حرفهایش، بهخصوص در تخطئه برخی ناهنجاری اخلاقی، خیلی صریح بود و اگر ضعفی در جامعه وجود داشت، خیلی صریح و رک مطرح میکرد و مردم هم، منظورش را میفهمیدند.
به خصال و ویژگیهای شخصیتی علامه بهلول اشاره کردید. در میان آنها، کدام موارد را برجستهتر دیدید؟
علامه بهلول چه در غذا، چه در لباس، چه در زمینههای دیگر زندگی، به حداقلها اکتفا میکرد. یک بار از ایشان پرسیدم: چطور است که این قدر به ماست و توت علاقه دارید؟ ایشان گفت: «اینطور نیست که به بقیه غذاها و میوهها علاقه نداشته باشم، اما یک روحانی باید در سطح پایینترین طبقات اجتماع زندگی کند تا وضعیت ضعیفترین اقشار مردم را بداند و همواره به یاد آنان باشد». ایشان برای سخنرانی، به جاهای مختلف میرفت و پول زیادی هم به ایشان میدادند، اما هیچوقت برای گذران زندگی خودش، از آن پولها استفاده نمیکرد! کافی بود مدت کوتاهی در جایی باشد تا تمام فقرا و افراد مستضعف آنجا را بشناسد و به آنها رسیدگی و این پولها را خرج آنها کند. با اینکه چهره، رفتار و گفتارش نشان نمیداد، اما بسیار انسان زیرک و باهوشی بود. به پول یا چکی که به او میدادند، نگاه نمیکرد و زیاد و کم آن برایش فرقی نداشت؛ چون بههرحال آن را خرج بقیه میکرد. هر وقت وارد مجلسی میشد، ابتدا لطیفهای را تعریف و به قول معروف، یخ مجلس را آب میکرد. بسیار بانشاط و سرحال بود و حتی در سنین بالا و قبل از اینکه بیماری زمینگیرش کند، ساعتها و کیلومترها راه میرفت! میگفت: در جوانی که رفتوآمد به عراق ممنوع بود، طول رودخانه دجله را شنا میکرد و خود را به آن طرف میرساند و میرفت و زیارت میکرد و دوباره، به همین شکل برمیگشت! نوعی سرمستی معنوی در او وجود داشت و هر جا که وارد میشد، با خود شادی میآورد. اکثر داستانها و لطیفههایی هم که تعریف میکرد، خودش میساخت و من قبلا آنها را از کسی نشنیده یا در جایی نخوانده بودم!
با آن سن و سال بالا، لحظهای آرام و قرار نداشت! به سراغ اقوامش میرفت و آنها را میدید و بعد هم با هر وسیلهای که دستش میرسید، به شهرها یا روستاهایی که برای منبر دعوتش میکردند سفر میکرد. ظاهر قضیه اینطور بود که کسی را نمیشناسد و به یادش نمیماند، اما یک بار که پای من شکسته بود و در خانه بستری بودم، ایشان به عیادتم آمد و گفت: «شنیدهام بستری هستی و اذیت شدهای، آمدهام تو را بخندانم!» بعد هم هر چه خواستیم پذیرایی کنیم، گفت: روزه است! خلاصه دو ساعتی، حسابی مرا خنداند و به جای دعای ندبه، یک دعای مضحکه و زیارت «ناحیه خبیثه» را در مقابل زیارت ناحیه مقدسه و «حدیث لحاف» را در مقابل حدیث کسا خواند که نزدیک دو ساعت طول کشید! پیش از آمدن او واقعا روحیه نداشتم، ولی ایشان حسابی روحیهام را تغییر داد و رفت.
برخی به ظهور کراماتی از علامه بهلول اشاره کردهاند. ارزیابی شما درباره اینگونه ادعاها چیست؟
خیلیها در این روزها، ادعای عرفان و ارتباط با امام زمان(عج) را دارند، اما ایشان با اینکه سجایای اخلاقی فراوانی داشت، از این نوع اطوارها و ادعاها، به کلی بری بود! در قضیه «طیالارض» داشتن، هیچ وقت زیر بار نرفت، ولی واقعیت این است که سر جاده هم، هرگز بیشتر از چند دقیقه معطل نمیشد و همیشه هم وسیلهای پیدا میشد که ایشان را به مقصد برساند! آن روزها از گناباد برای مشهد، بیشتر از یکی دو تا اتوبوس نبود و افرادی که میخواستند به مشهد بروند، ناچار بودند لب جاده بایستند و سوار ماشینهای گذری بشوند! با اینکه ایشان سر و وضع فقیرانهای داشت و قاعدتا کسی به طمع پول سوارش نمیکرد، بیشتر از چند دقیقه معطل نمیشد! اما ما که سر و وضع آراستهای داشتیم، گاهی تا دو ساعت معطل میماندیم! وقتی از او علت را میپرسیدیم، میگفت: «سه تا صلوات میفرستم و خدا وسیله را میرساند! طیالارضی که میگویند، همین سه صلوات است!». ذرهای برای خودش، شأن خاصی را قائل نبود و ابدا زیر بار این حرفها که کرامت دارد و مستجابالدعوه است نمیرفت! فوقالعاده عادی و حتی زیر عادی زندگی میکرد! یک بار در شورای شهر، برایش بزرگداشت گرفتیم و همه فضلا و علمای شهر هم آمدند. در طول جلسه، یک کلمه هم حرف نزد و ساکت نشست و زیر لب ذکر گفت! آخر جلسه گفت: «صبر کنید؛ این همه حرف زدید، ولی هیچکس روضه نخواند، من میخواهم روضه بخوانم!» و این کار را هم کرد. لحنش هم، بسیار عتابآلود بود. ما تصور کرده بودیم چه کار بزرگی برایش کردهایم، اما او با این حرف و حرکتش، در واقع آب روی آتش همه ما ریخت!
شما از شاگردان رهبر معظم انقلاب در دهه 1350 و در مشهد بودهاید. ارتباط علامه بهلول با ایشان را چگونه دیدید؟
مرحوم بهلول عمیقا به امام و حضرت آقا علاقه و اعتقاد داشت. همیشه میگفت: «وقت آقا نباید صرف صحبت با من شود؛ ایشان کارهای بسیار مهمی دارند که انجام بدهند. من هم شب و روز، مشغول دعاگویی برای ایشان هستم!». یک بار به ایشان گفته بودند: شما بسیار آدم زاهد و نسبت به دنیا بیرغبت هستید. مرحوم بهلول گفته بود: «زاهد و بیرغبت به دنیا، حضرت آقاست که دارد و میتواند و در عین حال، پرهیز میکند! من که چیزی ندارم، با بیچیزی، عدم رغبت به دنیا، امر مهمی نیست!». البته که این حرف، از فروتنی فراوان ایشان بود؛ چون به سبب اعتمادی که مردم به ایشان داشتند، همیشه پول زیادی به ایشان میدادند، اما نکته مهم این است که اساسا این امور، در نگاه ایشان ارزش نداشتند.
با توجه به اینکه علامه بهلول بهرغم کهولت سن، انسانی قوی و سالم به نظر میرسید، چه اتفاقی افتاد که بیمار و بستری شد؟
ایشان برای کمک به آسیبدیدگان زلزله بم، به آن شهر رفت و در آنجا زمین خورد و ضربه مغزی شد! با اینکه ضربه مغزی شده بود و اصلا نمیتوانست راه برود، موقعی که به عیادتش رفتم، بعد از مدتی از خواب بیدار شد و به صاحبخانه گفت: «اگر کسی دنبالم آمد که برای سخنرانی بروم، آماده هستم! اگر کسی خواست با من صحبت کند یا استخاره خواست هم بیدارم کنید!». ایشان در همان حال هم تصور میکرد که افراد برای حل مشکلاتشان به ایشان مراجعه میکنند و صاحبخانه و اطرافیان هستند که مانع میشوند. در مدت یک ساعتی که آنجا بودم، سه چهار بار بیدار شد و همین را تکرار کرد! انگار نه دردی داشت، نه گرسنه بود، فقط به فکر کار، عبادت و خدمت به مردم بود.