راوی خاطرات پیآمده، داماد خواهر زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی و چهرهای است که آن بزرگ، عمدتا در منزل وی بهسر میبرد و در عمده سفرهای تبلیغی، با او همراه بود. علی صادقیان در گفتوشنود پیآمده، به بخشی از خاطراتِ چند دهه اُنس و مصاحبت با آن فقید سعید اشاره کرده است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ شاید بهتر باشد که سؤال از پایان حیات زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی را در آغاز این گفتوشنود مطرح کنیم. ایشان به دلیل سبک زندگی، رژیم غذایی ساده و پرداختن به ورزش، فردی سالم به نظر میرسید؛ چه شد که در اواخر حیات، بیمار و بستری شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. زلزله بم که پیش آمد، ما سعی کردیم این خبر را به ایشان ندهیم؛ چون این گونه اخبار، خیلی ایشان را اذیت میکرد و برای مردم خیلی غصه میخوردند، اما بههرحال ایشان خبردار شدند و تصمیم گرفتند برای کمک به مردم، به بم بروند. حاج آقا به هر جا که میرفتند، قدمشان برای مردم آن منطقه خیر بود و کسانی که به ایشان معتقد بودند، به لحاظ مالی و فکری، به مردم آن منطقه کمک میکردند. ظاهرا در آنجا، ایشان زمین میخورند! وقتی برگشتند، حالشان خوب نبود و طبعا بهسرعت ایشان را به بیمارستان بردیم. گفتند: خونریزی مغزی و سکته کردهاند! البته به دلیل اینکه بدنشان بسیار قوی بود، دو سال با این عارضه دست و پنجه نرم کردند! ایشان معتقد بودند: «هر اتفاقی که پیش میآید، خواست خداست و باید راضی به رضای خدا باشیم».
نسبت فامیلی شما با مرحوم علامه بهلول چیست؟
من داماد خواهر ایشان هستم و در سال 1350، وارد این خانواده شدم. صیغه عقد ما را هم خود ایشان خواندند. بعد از آن، چه در تهران و چه در مسافرتها، در خدمت ایشان بودم. مرحوم بهلول در هیچ شهری، بیشتر از ده روز نمیماندند و معتقد بودند که باید تا حد ممکن، جاهای بیشتری را دید و با مردم بیشتری گفتوگو و معاشرت کرد.
از تقید ایشان به انجام فرایض دینی، چه نکاتی را قابل اشاره میدانید؟
حاج آقا همیشه عادت داشتند یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار شوند. در ماه مبارک رمضان، دعای ابوحمزه ثمالی را میخواندند و گریه میکردند. گاهی هم روی پای من میزدند و میگفتند: «اگر شما هم بدانی که معنیاش چیست، گریه میکنی!». در تمام ایام سال، نهایتا سه ساعت میخوابیدند و در ماه رمضان، یکی دو ساعت! اغلب در حال ذکر و عبادت بودند و جز در چهار ماهی که در آی.سی.یو بودند، نماز شبشان ترک نشد.
سلامتی علامه بهلول، تا حدی به تغذیه خاصشان باز میگشت. دراینباره ایشان چه تقیّداتی داشتند؟
بله؛ همیشه میگفتند: «همه بیماریهایی که انسان به آنها دچار میشود، به خاطر غذاهایی است که میخورد! اگر هر غذایی را نخورد و جلوی نَفس خود را بگیرد، همیشه سالم میماند». میگفتند: «تغذیه سالم، انسان را سالم نگه میدارد و پرخوری، انسان را از بین میبرد!».
بسیار هم اهل ورزش و مخصوصا شنا بودند؛ اینطور نیست؟
ایشان بسیار عالی شنا میکردند! یکبار ایشان را بردم به استخر پیام (مخابرات) در خیابان شریعتی. جوانها دور مرا گرفتند که نکند ایشان غرق شود! حاج آقا از قسمت کمعمق، وارد استخر شدند و سپس به قسمت عمیق رفتند و طوری شنا کردند که همه انگشت به دندان ماندند! یکبار هم ایشان را به استخر سپاه در جاده کرج بردم و همه نجاتغریقها متحیر مانده بودند که مگر کسی در این سن و سال میتواند شنا کند؟ ما باید مراقب باشیم! گفتم: خودتان را به زحمت نیندازید، حاج آقا نیاز به مراقبت ندارند! آنها واقعا حیرت کرده بودند و میگفتند: ما واقعا در برابر ایشان، هیچکارهایم! خودشان میگفتند: «در قبل از انقلاب ــ که رفتن به کربلا ممنوع بود ــ لباسم را روی سرم میبستم و شطالعرب را شنا میکردم و میرفتم آنطرف، زیارت میکردم و برمیگشتم!». چند تا از سفرهایشان به عراق را به این شکل رفته بودند.
علامه بهلول بسیار شوخطبع بودند. این امر تا چه حد در توفیقات ایشان نقش داشت؟
همینطور است؛ بسیار خوشمشرب و شوخطبع بودند و واقعا انسان از معاشرت با ایشان خسته نمیشد. با هر کسی هم به تناسب سن، دانش و طبقه اجتماعی او صحبت میکردند. با عالم با زبان عالمانه، با جوان با کلام جوانانه، با عامی به زبان عامیانه! اگر یک وقت احساس میکردند مخاطب افسرده یا کسل است، لطیفه یا مطلب خندهداری میگفتند و او را سرحال میآوردند و بعد اگر لازم بود، نصیحتش میکردند. یکبار میگفتند: «در یکی از منبرها، اشاره کردم که در قرآن، نام پدر ابراهیم آمده. بنده خدایی بود که ذوق میکرد و میگفت: قدرت خدا را بروم، اسم پدر مرا هم در قرآن نوشته!».
علامه بهلول در سراسر حیات خود، تبلیغ در جای جای ایران و جهان را فرو نمیگذاشتند. بیشتر چه نقاطی را برای تبلیغ انتخاب میکردند؟
بیشتر به مناطق محروم و فقیرنشینی که سایر روحانیان کمتر میروند میرفتند. شبها هم بیشتر، در منزل فقرا میماندند. همیشه با فقرا محشور بودند. میفرمودند: «من نمیتوانم علی(ع) بشوم، اما شیعه علی(ع) که میتوانم باشم». میگفتند: «باید غذایی را خورد و لباسی را پوشید و حرفی را زد و با کسانی معاشرت کرد که نفعی برایمان داشته باشد. هرگز نباید حرفی را بزنیم که خودمان نمیتوانیم به آن عمل کنیم».
نظر علامه بهلول درباره کراماتی که برخی به ایشان نسبت میدادند چه بود؟
خاطرم هست یک بار، بنده خدایی از شیراز زنگ زد و اصرار و اصرار، که میخواهم استاد را ببینم! گفتیم: در خانه ما به روی همه باز است؛ شما هم میتوانید بیایید. او آمد و دست حاج آقا را بوسید. حاج آقا پرسیدند: «چه میخواهید؟» گفت: دنبال استاد میگردم و شما را به من معرفی کردهاند! حاج آقا گفتند: «اینهایی که به شما گفتهاند من استاد هستم، در واقع دنبال دکان و بازار برای خودشان هستند! شما هم بیهوده عمرت را تلف نکن و دنبال استاد نگرد! برو قرآن بخوان و به آن عمل کن تا خودت استاد بشوی. هر کسی به هر جایی که رسیده، از قرآن رسیده. قرآن بخوانید، نه اینکه هر کسی هر حرفی زد، قبول کنید!».
علامه بهلول، اهل شعر و ادبیات و هنر بودند و حافظه خارقالعادهای داشتند. به نظر شما علت این امر چه بود؟
حاج آقا، خط خیلی خوبی داشتند و حتی زیر نور شمع هم میتوانستند بنویسند. ایشان جز در یکی دو سال آخر، همه مطالب یادشان میماند! خانه هر کسی هم که میرفتند، یک دفتر را میگرفتند و با شعر و حدیث و جملههای زیبا پر میکردند و به رسم یادگار، به صاحبخانه میدادند! به همین دلیل هم، نوشتههای ایشان در دست مردم زیاد است. شبها اگر در خانهای میماندند که بچه کوچک داشتند، به مادر طفل میگفتند: «شما بروید استراحت کنید؛ من از بچه نگهداری میکنم». مهارت عجیبی در نگهداری از اطفال داشتند و حتی بیقرارترین بچهها هم، در آغوش ایشان آرام میگرفتند.
یکبار در یکی از دیدارها، رهبر معظم انقلاب به حاج آقا فرمودند: «یادتان هست یکبار در طرقبه، از مسجدی بیرون آمدیم و من خواستم دست شما را بگیرم و شما گفتید: خودم میتوانم راه بروم و حتی میتوانم زیر نور ماه هم، خط بنویسم؟». حاج آقا خندیدند و گفتند: «حالا دیگر زیر نور خورشید هم نمیتوانم بنویسم!»
درباره سوابق مبارزاتی علامه بهلول گنابادی، از ایشان چه شنیدهاید؟
ایشان در دورهای در برابر رضاخان قلدر ایستادند که کسی جرئت نفس کشیدن نداشت! بعد هم که فاجعه مسجد گوهرشاد پیش آمد و سی سال، دربهدری و زندان در افغانستان! ایشان تا گوش شنوایی داشتند، تمام اخبار را گوش میدادند. تمام روزنامههایی را که برایشان میبردیم، میخواندند و ماوقع را تحلیل و جمعبندی میکردند. گاهی هم با برخی مسئولان بیمبالات برخورد داشتند! یکبار همراه ایشان، به دفتر استانداری رفتیم که اتاقش تجملاتی بود. حاج آقا بلافاصله بیرون آمدند و گفتند: «استانداری که چنین دم و دستگاهی را برای خودش چیده، چطور میتواند مردم را به سادهزیستی و پرهیز از اسراف تشویق کند؟ مسئولان باید اول خودشان مسائل را رعایت کنند و بعد از مردم بخواهند که صرفهجویی کنند!» همیشه میگفتند: «اگر مسئولی در رأس کاری قرار گرفت و دید نمیتواند آن کار را انجام بدهد، باید آنقدر شجاعت داشته باشد که بگوید: من نمیتوانم؛ فلانی بهتر میتواند!» هیچ ترس و واهمهای از کسی نداشتند و حرفشان را خیلی رک و صریح میزدند.
علامه بهلول از دورانی که در افغانستان زندانی بودند، چه خاطراتی را تعریف میکردند؟
میگفتند: «در زندان کابل که بودم، یک روز پیش خدا درد دل کردم که هر کسی در این دنیا کاری دارد، ولی من کاری ندارم، چه کنم؟ یک روز کسی برایم کتاب جامی را آورد و خواندم و پیش خود گفتم: همه درباره زندگی حضرت زهرا(س) کتاب نوشتهاند، ولی هیچکسی زندگی ایشان را به نظم درنیاورده. برای همین تصمیم گرفتم این کار را بکنم و وقتی کتاب در سههزار بیت تمام شد، از زندان آزاد شدم؛ چون به حضرت زهرا(س) متوسل شده بودم که مرا از زندان نجات بدهند».
درباره برگشتنشان به ایران و نحوه رفتار ساواک با خود، چه میگفتند؟
میگفتند: «از من پرسیدند چرا آمدی؟ از مردن نمیترسی؟ من هم گفتم: اگر زنده بمانم، پیش اقوامم میروم، اگر هم مرا بکشید پیش پدر و مادرم میروم، بههرحال از مردن ترسی ندارم!». آنها هم مآلا به این نتیجه رسیدند که از اعدام ایشان نفعی نمیبرند!
بعد از آن هم، منبر رفتن در شهرهای ایران را آغاز کردند؛ اینطور نیست؟
بله؛ ولی چون همیشه تحت نظر بودند، طوری صحبت نمیکردند که با ایشان برخورد بشود. میگفتند: «اگر آزاد باشم، همین چهار کلمه حرف را میتوانم بزنم، ولی اگر مرا بگیرند و دوباره زندان و تبعید، دیگر کاری از دستم برنمیآید!». البته همیشه طوری حرف میزدند که مردم متوجه منظور و کنایات انتقادی ایشان میشدند.
به عنوان پرسش آخر، اشارهای به روابط ایشان، با امام خمینی و رهبر معظم انقلاب اسلامی داشته باشید.
حاج آقا، حضرت امام را خیلی دوست داشتند، اما میگفتند: «نباید وقت ایشان را گرفت». یک بار برای دیدار با حضرت امام رفته بودند و پاسدارها، ایشان را که لباس فقیرانهای هم بر تن داشتند، نشناخته بودند و ظاهرا به ایشان پولی هم میدهند! بعد مرحوم حاج احمد آقا متوجه میشوند و دنبال ایشان میفرستند. میفرمودند: «اول انقلاب خدمت امام عرض کردم: تکلیف من چیست و چه کار باید بکنم؟» امام فرمودند: «من نمیتوانم برای شما تکلیفی تعیین کنم؛ چون همیشه بیشتر از تکلیفتان انجام دادهاید، هر کاری را که صلاح میدانید، بکنید!». یک بار هم کسی به حضرت امام گفته بود: «خوب است با این سابقه طولانی مبارزاتی، مسئولیتی را به ایشان محول کنید». امام فرموده بودند: «ایشان خودش آگاه و فعال است و تکلیفش را میداند، لازم نیست ما چیزی را به ایشان تکلیف کنیم!».
یکبار در ماه مبارک رمضان، خدمت حضرت آقا رفتیم. غذای حاج آقا، همیشه نان و ماست بود. برای افطار، چلومرغ آوردند. آقا فرمودند: «این غذا را میخورید؟» حاج آقا گفتند: «چون لطف شماست، بله!». وقتی هم که از خدمتشان مرخص میشدیم، روی شانه من زدند و فرمودند: «خیلی مراقب ایشان باشید!» آقا به ایشان خیلی علاقه داشتند و برای فوت حاج آقا، پیام بسیار زیبایی دادند.