«یادها و یادمان‌هایی از مهر و مقاومت مادری» در گفت‌وشنود با فاطمه نواب صفوی

مادر در دوران زندگی با پدر، عشق و رنج را با هم تجربه کرد

در روزهایی که بر ما گذشت، بانو نیره اعظم نواب احتشام‌رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نواب صفوی و فرزند مبارز نامور حجت‌الاسلام سیدعلی نواب احتشام‌رضوی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. هم از این روی و در نکوداشت مبارزه و صبر کم‌بدیل آن بانوی گران‌مایه، با فرزندش فاطمه نواب صفوی گفت‌وشنودی انجام داده‌ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.
مادر در دوران زندگی با پدر، عشق و رنج را با هم تجربه کرد
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر: 
اکنون و در فقدان مادر بزرگوارتان، ایشان را با چه خصال و ویژگی‌هایی به یاد می‌آورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در یک کلام باید بگویم که مادر، سرشار از صفات عالی انسانی بودند. ایشان با وجود اینکه به خاطر مبارزات پدربزرگم با رژیم رضاخان، از کودکی صدمات بسیاری ‌خورده و رنج‌های بسیاری دیده بودند، نسبت به هم‌سن و سالان خود، برجستگی‌های خاصی داشتند. روح ایشان سرشار از مهربانی، عطوفت و لطافت بود. در عین حال که شجاعت، استقامت و پشتکار بسیاری نیز داشتند. البته به خاطر روحیات پدربزرگم، شخصیت مادرم تحت تأثیر ایشان قرار گرفته بود؛ چون مادرم علاوه بر اینکه از دوسالگی طعم دوری از پدر و به زندان افتادنشان را چشیده بودند، پس از تبعید ایشان به ساوه، دوری از مادر و زندگی در کنار زن پدر را هم تجربه می‌کنند.
 
بانو نیره اعظم نواب احتشام‌رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نواب صفوی، در کنار فرزندش فاطمه نواب صفوی
 
شهید نواب صفوی و پدربزرگتان مرحوم نواب احتشام‌رضوی، چطور با هم آشنا شدند؟
ازآنجاکه پدربزرگم رهبر انقلاب خراسان بودند، توسط پهلوی اول، از مشهد به تهران منتقل شده و به زندان می‌افتند. ایشان ابتدا به اعدام محکوم شده بودند، اما نهایتا حکم اجرا نمی‌شود و به ساوه تبعیدشان می‌کنند. پس از آنکه رضاشاه از سلطنت کنار گذاشته شد، پدربزرگم آزاد شده و به تهران آمدند. هرچند که رژیم شاه به خاطر حوادث مسجد گوهرشاد، به پدربزرگم اجازه ندادند که تا پایان عمرشان، به مشهد برگردند. حتی تا سی سال پس از آن حادثه، ایشان نتوانستند به مشهد بروند. فقط وقتی ایشان فوت کردند، خانواده اجازه گرفتند و پیکرشان را در حرم دفن کردند؛ لذا زمانی که پدربزرگ در تهران بودند، روزنامه‌ها مصاحبه‌هایی را با ایشان، درباره انقلاب خراسان و مسائل مسجد گوهرشاد و مبارزات ایشان انجام دادند. آن دوران، هم‌زمان با بازگشت پدرم از نجف و آغاز مبارزاتشان با احمد کسروی و چاپ دیدگاه‌هایشان در مطبوعات، در همین باره بود. در آن روزها پدرم از طریق گفت‌وگوهایی که با پدربزرگم در مطبوعات منتشر می‌شد، با ایشان آشنا می‌شوند و بعد در مجلسی، با هم ملاقات می‌کنند. در آن ملاقات، وقتی پدربزرگ به مجلس وارد و به جمع معرفی می‌شوند، پدرم از دیدن ایشان خوشحال ‌شده و یکدیگر را در آغوش می‌گیرند! دیدن این صحنه برای حاضرانِ جلسه، بسیار عجیب بوده است! البته آن زمان، برخی هم ترسیدند که دو نوابِ انقلابی، آن طور به هم رسیده‌اند! از همان‌جا دوستی بسیار عمیقی بین پدر و پدربزرگم آغاز می‌شود.
 
گویا همین آشنایی، منجر به ازدواج پدر و مادرتان می‌شود؛ این‌طور نیست؟
البته پدرم نمی‌دانستند که پدربزرگم، دختری به نام نیره‌ اعظم دارند. مدتی پس از آن آشنایی، پدربزرگم بیمار می‌شوند. روزی که پدرم قصد داشتند برای عیادت پدربزرگم به بیمارستان بروند، طلبه‌ای از ایشان می‌خواهد که در آن دیدار، دختر جناب نواب‌احتشام را برایش خواستگاری کنند! آنجا پدرم متوجه می‌شوند که ایشان دختری هم دارند. پدرم به ملاقات می‌روند و پیام آن دوست طلبه را به پدربزرگم می‌دهند. پدربزرگ چند سؤال می‌کند که یکی از آنها این بوده که: «آیا آن طلبه سید است؟» پدرم می‌گویند: «نه». پدربزرگم هم می‌گویند: «یکی از شرایط ازدواج دخترم، این است که خواستگار سید باشد». بعد هم شرایط دیگر داماد را مطرح می‌کنند. پدرم وقتی می‌بینند که ایشان خواستگاری آن طلبه را رد کردند، به پدر بزرگم می‌‌گویند: «اگر من بخواهم نسبت حضرت امیر(ع) با حضرت پیامبر(ص) را به شما داشته باشم، قبول می‌کنید؟» پدربزرگم می‌گویند: «با کمال میل!» در واقع ایشان آن‌قدر پدرم را پسندیده بودند که پای مسائل مادی را هم پیش نمی‌کشند و به پدرم می‌گویند: «ما چیزی نمی‌خواهیم!». پدربزرگ مهریه را هم مهرالسنه، یعنی مهر حضرت زهرا قرار می‌دهند.
پدرم در آن دیدار، از پدربزرگم می‌خواهند که اجازه ‌دهند قبل از ازدواج، با صبیه‌ ایشان ملاقاتی داشته باشند. پدربزرگم با اینکه بسیار متعصب بودند، اجازه این ملاقات را می‌دهند. بعد از آن هم، به خانواده‌شان خبر می‌دهند که جناب نواب صفوی برای ملاقات می‌آیند! پدرم آن‌قدر روشنفکر بودند که نمی‌خواستند بدون شناخت همسرشان و اطلاع از طرز تفکر او ازدواج کنند. نهایتا پدرم، به دیدار مادر می‌روند. ایشان در آن دیدار، از مادرم سؤالاتی می‌پرسند و اهدافشان از زندگی و مبارزه را با او در میان می‌گذارند. این در حالی بوده که مادرم، اصلا تمایل به ازدواج نداشتند! مادرم می‌گفتند: «ابتدا قصد ازدواج نداشتم، ولی بعد از اینکه برادرم و دیگران با من صحبت کردند و بعد نواب آمد و در رابطه با عقاید و اهدافش با من صحبت کرد، ازدواج با ایشان را قبول کردم!» توجه داشته باشید که آن دوران، اصلا رسم نبوده خانم و آقایی که می‌خواهند ازدواج کنند، پیش از آن با هم صحبت کنند!
 
به طور مشخص در آن دیدارها، پدرتان چه مسائلی مطرح می‌کنند؟
علاوه بر سؤالات متنوعی که پدرم در آن ملاقات‌ها مطرح کرده بودند، کتابی را هم از کتابخانه پدربزرگم بیرون می‌آورند و مقابل مادرم می‌گذارند که آن را بخوانند و برداشتشان را از آن کتاب بگویند! زمانی که پدرم از افکار مادرم مطلع می‌شوند، از اهداف خودشان برای مادرم می‌گویند که «ما در حال مبارزه هستیم و می‌خواهیم حکومت اسلامی را برقرار کنیم. ما سرباز اسلام هستیم. مبارزه می‌کنیم و حکومت را می‌گیریم و احکام اسلام را اجرا می‌کنیم. اگر یک روزی ما حکومت اسلامی تشکیل دهیم و موفق شویم، آن طور نیست که در تجملات و قصرها زندگی کنیم. یک خانه و زندگی معمولی، همچون دیگر مردم کشور خواهیم داشت. آن طور نیست که من دنبال تجملات بروم. اگر هم که در این راه شهادت نصیبمان شد، آن هم آرزوی ماست!». مادرم هم این زندگی مبارزه‌طلبانه را می‌پذیرند و راضی به ازدواج می‌شوند. مراسم ازدواج‌شان هم، توسط مراجع نامدار وقت انجام می‌شود. برای انجام مراسم عقدشان، پدربزرگم ایشان را به محضر آیت‌الله حجت کوه‌کمره‌ای و آیت‌الله فیض می‌فرستند و عقد مادر و پدرم خوانده می‌شود. در واقع، ازدواج عجیب و در عین حال ساده‌ای داشتند. وقتی هم که ازدواجشان سرمی‌گیرد و پدرم به عنوان داماد وارد خاندان پدربزرگم می‌شوند، رفتار، شخصیت‌ و لطافت روحشان باعث می‌شود که از همان ابتدا، مادرم عجیب به ایشان علاقه‌مند شوند! در واقع زندگی‌شان، با شیرینی و زیبایی آغاز می‌شود. به قول مادرم: «شش‌ماه اول زندگی مشترکمان، خوش‌ترین ایام زندگی‌مان بود، تا اینکه به مشکلات دوران مبارزه و اختفای دائمی همسرم بر‌خوردم!».
 
در دوران زندگی مشترک، رفتار مادر با پدرتان چگونه بود؟ دراین‌باره چه خاطراتی قابل ذکر است؟
ازآنجاکه مادرم از کودکی، در کنار خود مادری ندیده بودند، پدربزرگم خودشان، روش اداره زندگی را به ایشان آموزش می‌دهند که در خانه همسر چگونه رفتار کنند. مادرم هم چون خودشان شخصیت تربیت‌شده‌ای بودند، می‌گفتند: «من هم سعی می‌کردم کمترین حرکتی نکنم که یک وقت خدایی نکرده، موجب رنجش شود یا حرمت شهید نواب شکسته شود! سعی می‌کردم تمام کارهایی را که در زمره وظایفم بود به‌درستی انجام دهم». حتی مادرم می‌گفتند: «وقتی شهید نواب، رهبر فدائیان اسلام بود و به خاطر فعالیت‌ها، دیروقت به منزل می‌آمد، با روی باز از ایشان استقبال می‌کردم!». این در حالی بوده که مادرم می‌گفتند: «در طول این هشت‌سالی که با هم زندگی کردیم، تمام روزهایی که در کنار هم بودیم، شاید به یک سال هم نمی‌رسید!». البته پدربزرگم در همان اوایل ازدواج، به مادرم ‌گفته بودند: «نواب سرباز خدا و امام زمان(عج) است. هیچ وقت نباید تقاضایی از ایشان داشته باشید. هر وقت هر چه خواستید، به من بگویید تا برایتان تهیه کنم!» بااین‌حال مادرم می‌گفتند: «مدتی که منزل یکی از دوستان زندگی می‌کردیم، شدیدا تحت فشار قرار ‌گرفته و مشکلاتی داشتم که زندگی برایم سخت شده بود! به شهید نواب گفتم: شما اگر نمی‌توانید خانه‌ای برای من تهیه کنید، چطور می‌خواهید حکومت اسلامی تأسیس و کشور را اداره کنید؟... این صحبت باعث شد ایشان درحالی‌که تو را روی پایشان گذاشته بودند که بخوابانند، برادرم را صدا بزنند. بعد هم با کمک او، منزل نوسازی را اجاره کنند و مرا به آنجا ببرند!». همچنین ایشان، شخصیت مستقلی برای مادرم قائل بودند؛ مثلا یکبار که خواهرم بیمار بوده و مادرم می‌خواسته او را نزد دکتر ببرد، به پدرم می‌گویند: «آقا بچه تب کرده، اجازه می‌دهید او را برای معالجه ببرم؟» پدرم به ایشان می‌گویند: «بچه را به عطاری که در محل هست ببرید و دارویی برای تبش بگیرید!». مادرم می‌گویند: «نه؛ من بچه‌ام را پیش عطار نمی‌برم! باید بچه را نزد دکتر صفوی ببرم!». پدرم بدون کوچک‌‎ترین مخالفتی، می‌گویند: «هر طور صلاح می‌دانی!» بعد هم به خانمی که در منزل بوده، می‌گویند: همراه مادرم بروند و بچه را بغل بگیرند!
پدرم با آنکه مبارز بودند، وقتی به خانه می‌آمدند، اگر مادرم بیمار می‌شدند، شب‌ تا صبح بالای سر ایشان می‌نشستند و مراقبت می‌کردند. حتی مادرم می‌گفتند: «اگر نصف‌شب برای بچه‌ها بیدار می‌شدم، ایشان هم بیدار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند!». مادرم نقل می‌کردند: پدرم خیلی منظم و روی عمل به قولشان، مقیّد بوده‌اند. آن‌قدر بحث زمان برایشان مهم بوده، که وقتی مسافرتی می‌رفتند و می‌گفتند: فلان روز ساعت 2 می‌آیم، دقیقا سر ساعت 2 می‌آمدند! یک دقیقه هم، آن را عقب و جلو نمی‌کردند!
 
در تمام این سال‌های دشوار، مادر گلایه‌ای از این زندگی مبارزاتی و سختی‌های آن کرده بودند؟
ایشان در کودکی، بسیار صدمه دیده و دوری از مادر را تجربه کرده و زیر دست زن‌پدر، بزرگ شده بودند. نهایتا هم با پدرم ازدواج می‌کنند. با آنکه مادرم داخل زندگی‌ای قرار می‌گیرند که به خاطر مبارزات و دستگیری‌های پدرم، بحرانش صد برابر بیشتر از زندگی گذشته‌شان بوده، اما به واسطه علاقه شدیدی که به پدرم داشتند، این سختی‌ها را تحمل می‌کردند! مادرم می‌گفتند: «بعد از ازدواج، آن‌قدر رفتار نواب عالی بود که تمام غم‌های درون من از زندگی گذشته، از میان رفت!». رفته‌رفته مادرم، بسیار و بسیار به پدرم علاقه‌مند می‌شوند، طوری که می‌گفتند: «هر لحظه این عشق، برای من بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد!». لذا با اینکه مادرم، عاشقانه پدرم را دوست داشتند، وقتی ایشان به شهادت می‌رسند، با وجود آن همه غم، باز هم بانشاط و به آینده امیدوار بودند.
 
بانو نیره اعظم نواب احتشام‌رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نواب صفوی
 
مادرتان به عنوان همسر یک مبارز نامور، در زندگی چه دشواری‌هایی را متحمل شدند؟
ازآنجاکه پدرم مبارز بودند و هدفشان نجات جامعه ایران و اجرای احکام اسلام بود، در تمام دوران فعالیت‌هایشان، خانواده‌شان و به طور مشخص‌تر مادرم، مرتبا به خاطر مراقبت‌های امنیتی و تعقیب و گریزهایی که پیش می‌آمد، به زحمت می‌افتادند! همیشه با کوچک‌ترین خبری از حضور قوای نظامی در محل، بلافاصله باید وسایل را جمع می‌کردند و با دو بچه کوچک، جای دیگری می‌رفتند! چون اگر مأموران می‌فهمیدند که این زن، همسر نواب صفوی است، دستگیرش می‌کردند و برای تحت فشار گذاشتن نواب، از این حربه استفاده می‌کردند! لذا هر فراز از زندگی مشترکشان، ماجرای عجیبی داشت. زمانی هم که در دوران حاکمیت مصدق، پدرم را دستگیر می‌کنند و به زندان می‌اندازند، اجازه ملاقات به مادرم نمی‌دادند! مثلا وقتی مادرم به زندان مراجعه می‌کردند، مأموران می‌گفتند: «امروز اول آقایان بروند، بعد به خانم‌ها هم ملاقات می‌دهیم!» اما بعد از بیرون رفتن آقایان، به خانم‌ها اجازه دیدار نمی‌دادند! لذا مادرم جلو زندان، علیه رژیم و دولت سخنرانی‌هایی می‌کردند که آنها مجبور به دادن ملاقات شوند!
مادرم حتی پس از صدور حکم اعدام پدرم، با اینکه با قدرت برای نجات جان ایشان حرکت کرده بودند، اما هرگز جلوی کسی ابراز ضعف نکردند! حتی قبل از اینکه پدرم به شهادت برسند، چون به خانواده اجازه ملاقات نمی‌دادند، مادرم برای درخواست ملاقات با ایشان، با دفتر حسین آزموده، دادستان ارتش، تماس می‌گیرند. در آن تماس، مادرم به آزموده می‌گویند: «می‌خواهید عزیزان ما را به شهادت برسانید، آن وقت یک ملاقات هم به ما نمی‌دهید؟» آزموده در جواب مادرم می‌گوید: «به وقتش به شما ملاقات می‌دهیم!». مادرم بلافاصله در جواب این بی‌ادبی می‌گویند: «امیدوارم که این شرایط، روزی نصیب خودت هم بشود!» بعد هم گوشی را می‌گذارند و از مغازه‌ای که برای تماس تلفنی به آن مراجعه کرده بودند، خارج می‌شوند! مبادا که مأموران، پیدایشان کنند! نهایتا ملاقاتی با شرایط بسیار امنیتی، به خانواده دادند. به خاطر دارم آن روز من به همراه مادرم و مادرآقاجانم و خواهر کوچکم، پس از آنکه از بازرسی‌های متعدد عبور کردیم، به اتاقی که محل ملاقات بود رسیدیم. دمِ در آن اتاق، صفی طولانی از نیروهای مخصوص، با سرنیزه ایستاده بودند! ما از میان این صفِ سرنیزه‌ها، عبور کردیم و به پدرم رسیدیم. در آن ملاقات، پدرم مباحثی را با مادرم مطرح کردند که از طرف ایشان در کتاب خاطرات و گفت‌وگوهایشان بیان شده است.
 
گویا بعد از شهادت پدر، مادرتان و همچنین شما و سایر فرزندان، زندگی پررنجی را گذرانده‌اید. از آن دوره، چه نکاتی را به خاطر دارید؟
بعد از شهادت پدرم، مادرم رنج و سختی بسیاری را تحمل کردند. مادرم می‌گفتند: «من بعد از شهید نواب، در زندگی خیلی صدمه خوردم، طوری که این شهادت، تحت‌الشعاعِ دشواری‌های زندگی‌ام قرار گرفت!» این رنج و سختی، به خاطر وجود خفقان بسیار در آن دوران بود؛ چون اولا: نه دیگر علما و اعضای فدائیان اسلام می‌توانستند به دیدن ما بیایند و نه حتی جرئت بردن نام خانواده نواب را داشتند؛ ثانیا: مادرم به عنوان یک زن جوان و تنها، همیشه از طرف ساواک مورد مراقبت بود! چرا که رژیم، به دنبال این بود که همسر و فرزندان نواب را سربه‌نیست کند و غائله را برای همیشه بخواباند! علاوه بر این و به دستور ساواک، صحبت‌ها و اهانت‌هایی هم نسبت به پدرم، در روزنامه‌ها مطرح می‌شد. شنیدن آن صحبت‌ها و تهمت‌ها برای مادرم، از تحمل دیگر مسائل، به مراتب سخت‌تر بود؛ تهمت‌هایی چون «فدائیان اسلام انگلیسی بودند و از این کشور، پول دریافت می‌کرده‌اند!» درحالی‌که پدر در اوج شهرت، آه در بساط نداشت و با کمک دیگران، زندگی را سپری می‌کرد! بااین‌همه مادر با صبر خودشان، به ما نیز آرامش می‌دادند و همه را به لطف خدا در آینده امیدوار می‌کردند.
 
https://iichs.ir/vdcgy79q.ak9yz4prra.html
iichs.ir/vdcgy79q.ak9yz4prra.html
نام شما
آدرس ايميل شما