«روزهای همجواری با آفتاب در جماران-2» در گفت‌وشنود با حاج عیسی جعفری

هیچکس نمی‌توانست عقیده خود را به امام تحمیل کند

حاج عیسی جعفری، چهره‌ای آشنا برای پژوهندگان زندگی امام خمینی است. او از سال 1360 تا پایان حیات، در بیت رهبر کبیر انقلاب اسلامی مشغول خدمت و شاهد بسیاری از حالات و مقامات آن بزرگ بود. در گفت‌وشنود پی‌آمده، وی به شمه‌ای از خاطرات خویش از آن دوره اشاره کرده است
هیچکس نمی‌توانست عقیده خود را به امام تحمیل کند
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
طبعا نخستین سؤال ما در این گفت‌وشنود این است که از چه دوره‌ای و چگونه در بیت حضرت امام مشغول به خدمت شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در سال 1342، موقعی که حضرت امام از زندان آزاد شده بودند، من هم مثل همه مردم، به بیت ایشان در قم رفتم و دیدم جمعیت زیادی در حیاط هستند. مردم یکی یکی می‌‌آمدند و دست امام را می‌بوسیدند و می‌رفتند. از آن به بعد من، تقریبا هر روز به خانه امام می‌رفتم و در نماز جماعت آنجا شرکت می‌کردم. از همان موقع هم، مقلد ایشان شدم. بعد هم امام، به ترکیه تبعید شدند. پس از تبعید ایشان به نجف، خانم حضرت امام کسی را خواسته بودند که هم کمکشان باشد و هم همدمشان، که خواهرم را به ایشان معرفی کردند. آن موقع خواهرم، در محلات زندگی می‌کرد و دخترش به او خبر داد که «مادر! چه نشستی که اسباب خوشحالی و عاقبت‌به‌خیری شما آماده شده است!». به این ترتیب خواهرم، به نجف رفت و در بیت حضرت امام در خدمت بود تا وقتی که حضرت امام به فرانسه تشریف بردند و خواهرم به ایران برگشت. موقعی که امام به ایران آمدند، باز خواهرم رفت و در خدمت خانم بود تا زمانی که امام از دنیا رفتند. موقعی که امام به ایران آمدند، من برای دستبوسی خدمتشان رفتم. در تیرماه 1360، مرحوم سیداحمد آقا به خواهرم گفته بودند: «ما یک نفر را می‌خواهیم که شب و روز پیش امام باشد؛ شما کسی را می‌شناسید؟» و خواهرم گفته بود: برادرم هست. در آن موقع من با کسی، در دکانی شریک بودم. وقتی این پیشنهاد به من شد، گفتم: «اگر همه تهران هم مال من بود، در مقابل این پیشنهادی که به من شده است، رها می‌کردم و می‌رفتم!». به این ترتیب، نزد حضرت امام رفتم و تا آخر عمر شریفشان، در خدمتشان بودم.
 
 امام خمینی در کنار حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی و خادمش حاج عیسی جعفری (جماران؛ دهه 1360)
 امام خمینی در کنار حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی و خادمش حاج عیسی جعفری (جماران؛ دهه 1360)
 
چند سال در محضر حضرت امام بودید؟
هشت سال و چند ماه.
 
از اولین روزهای خدمت خود در آنجا چه خاطره‌ای دارید؟
بله؛ هنوز چند روزی نبود که به بیت حضرت امام رفته بودم که کسی آمد و گفت: «حاجی! خوش به سعادتت!» گفتم: «چه شده؟» گفت: «امام با دست مبارکشان، برای تو هدیه‌ای را کادو کرده و فرستاده‌اند!» گفتم: «من کجا و چنین لیاقتی کجا؟»
 
هدیه‌شان چه بود؟
ایشان عبایی را خیلی مرتب و منظم، در کاغذ کادو پیچیده و برایم فرستاده بودند! از آن به بعد، لحظه‌ای از ایشان غافل نبودم. فقط هر پانزده روز یک بار، می‌رفتم و سری به خانه‌ام می‌زدم و برمی‌گشتم. امام هر کاری داشتند، آیفون را می‌زدند و من خدمتشان می‌رفتم و سعادت این را داشتم که هر روز، محضر ایشان را درک کنم.
 
رفتار حضرت امام با اهل خانه و خدمت‌گزارانشان چگونه بود؟
بسیار خاضعانه و محبت‌آمیز. ایشان حتی در کارهای کوچک هم، به ما کمک می‌کردند. با ما انس خاصی داشتند.
 
اشاره کردید که ایشان نسبت به اطرافیانشان، لطف زیادی داشتند. دراین‌باره چه خاطراتی دارید؟
حضرت امام با هر کسی، به فراخور حالش رفتار می‌کردند و همه را در نظر داشتند. در اطراف اینجا، یک درخت خرمالو بود که یک بار، میوه‌های آن را چیدیم و به همه دادیم. امام فرمودند: «به باغبان این درخت هم، چیزی داده شده است؟». عرض کردم: خیر! یکی از شاخه‌های درخت خرمالو، خیلی بالا بود و من می‌خواستم امر امام را اطاعت کنم. نردبانی را گذاشتم و بالا رفتم، ولی دستم نرسید. یک نردبان دیگر را با طناب به نردبان اول بستم و بالا رفتم و چند خرمالو چیدم، ولی موقع پایین آمدن، نردبان لغزید و من با سر، به زمین فرود آمدم و گردنم شکست و سه تا از مهره‌های گردنم، کاملا جدا شدند! پزشکان پیش‌بینی کرده بودند که نخاعم قطع می‌شود و فلج می‌شوم! بالاخره گردنم را گچ گرفتند و شصت روز در گچ بود! بعد از این مدت، موقعی که خدمت امام رفتم، ایشان فرمودند: «حاج عیسی! من خیلی برای شما دعا کردم!». فهمیدم که دعای امام بود که آن معجزه اتفاق افتاد و من فلج نشدم. دکترها باور نمی‌کردند که من شفا پیدا کرده‌ام!
 
برخی ادعا کرده‌اند که حضرت امام، تحت تأثیر اطرافیان خود بوده‌اند. شما که تا این حد به امام نزدیک بودید، دراین‌باره چه ارزیابی‌ای دارید؟
به هیچ وجه این‌طور نیست. امام حتی در مورد مسائل بسیار جزئی هم، به اطلاعات و عقاید خودشان متکی بودند، چه رسد به امور مهم. یادم هست یک بار مرحوم حاج سیداحمد آقا، در اتاق حضور داشتند و امام فرمودند: «روی طاقچه کلیدی هست، آن را به من بده». حاج احمد آقا نگاهی انداختند و گفتند: اینجا نیست. امام با هیبت به ایشان نگاه کردند و گفتند: «بگرد پیدا می‌کنی!». سیداحمد آقا دو باره نگاه کردند و گفتند: نیست! امام چنان نگاهی به ایشان انداختند که ایشان پس پس رفتند! بعد امام از جا بلند شدند و رفتند و کلید را پیدا کردند! منظورم این است که حتی در چنین موارد کوچکی، آدمی مثل حاج سیداحمد آقا ــ که از همه به امام نزدیک‌تر بودند ــ نمی‌توانستند نظرشان را تحمیل کنند، چه رسد به دیگران و در امور مهم! هیچ‌کسی نمی‌توانست کوچک‌ترین چیزی را به امام تحمیل کند و یا بگوید که فلان کار صلاح هست یا نیست. اتکا به نفس امام، کم نظیر بود.
یکی از مهم‌ترین خصلت‌های حضرت امام این بود که حرفی را نمی‌زدند، مگر اینکه کاملا درباره آن فکر کرده باشند. یک بار هیئتی از شوروی به ایران آمده بود. از ستاد نماز جمعه زنگ زدند و گفتند: از امام بپرسید: آیا در نماز جمعه، باز هم شعار مرگ بر شوروی را بدهند یا نه؟ امام فرمودند: «بگویید بدهند، اما کمتر!». داشتم از اتاق بیرون می‌رفتم که مرا صدا زدند و فرمودند: «حرف قبلی مرا نادیده بگیر و به ستاد نماز جمعه بگو: از آقایان خامنه‌ای و هاشمی بپرسند!» منظورم این است که امام، در تمام مسائل و حرف‌هایشان، دقیق و سنجیده عمل می‌کردند.
 
از آخرین دیدارتان با حضرت امام، برایمان بگویید.
یک روز قبل از رحلت، امام فرمودند: تختشان را به حیاط ببریم. بعد دستور دادند که همه اعضای خانواده و بعضی از مسئولین آمدند. امام حرفی نمی‌زدند و فقط گوش می‌دادند. بعد فرمودند: تختشان را به اتاق برگردانیم. در روایت هست وقتی مؤمنی می‌خواهد از دنیا برود، روز قبل از فوت حالش خوب می‌شود، به‌طوری که اطرافیان تصور می‌کنند حالش خوب شده است! امام هم همین‌طور بودند. من علی، پسر کوچک حاج سیداحمد آقا را ــ که امام خیلی به او علاقه داشتند ــ پیش ایشان بردم و صورتش را به امام نزدیک کردم، ولی گمان می‌کنم امام برخلاف همیشه، او را نبوسیدند! بعد هم به حالت احتضار رفتند. دکترها سعی می‌کردند با ماساژ قلبی و شوک، امام را زنده نگه دارند. حاج سیداحمد آقا از پزشکان پرسیدند: «آیا این تلاش‌ها فایده‌ای دارد؟» و وقتی آنها پاسخ منفی دادند، فرمودند: «پس امام را اذیت نکنید و بگذارید آرام باشند!».
پس از فوت، جنازه حضرت امام را به حیاط منزلشان آوردیم و من و حاج حسین آقا (خواهرزاده آقای امام جمارانی)، با دستوراتی که آقای توسلی می‌دادند، امام را غسل دادیم و کفن کردیم. آخرین بار که امام را دیدم، موقعی بود که جنازه را از بهشت زهرا برگرداندند؛ چون به خاطر فشار جمعیت، تدفین ایشان ممکن نشده بود. از کفن و بُردی که به امام پوشانده بودیم، چیزی نمانده بود و فقط لُنگی که دور امام بسته بودیم، باقی بود! دوباره با بُردی که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرستاده بودند، امام را کفن کردیم. موقع کفن کردن امام، متوجه شدم که گونه ایشان، به اندازه یک پشت ناخن قرمز شده است، درحالی‌که قبلا این قرمزی وجود نداشت! (تأثر شدید حاج عیسی جعفری و پایان مصاحبه).   
 
https://iichs.ir/vdceeo8z.jh8owi9bbj.html
iichs.ir/vdceeo8z.jh8owi9bbj.html
نام شما
آدرس ايميل شما