در روزهایی که بر ما گذشت، از شصتمین سالروز رحلت زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی عبور کردیم. در گفتوشنود پیآمده، دکتر سیدمحمدرضا کاشانی، فرزند آن عالم مجاهد، به بازگویی پارهای از خاطرات خویش، از منش فردی و اجتماعی پدر پرداخته است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ مناسب است که این گفتوشنود را با پرقدمتترین خاطرات شما از زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی آغاز کنیم. دراینباره، چه نکاتی را به خاطر دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خاطرم هست که در دوران کودکی، هر وقت که درس نداشتم، مرحوم آقا (آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی) میفرمودند: در خدمتشان باشم و هر جا که میرفتند، مرا هم با خودشان میبردند. اتاق من در پایین پلههایی بود که اتاق ایشان در بالای آن قرار داشت. همیشه هم عدهای در خانه ما بودند که به دنبال آقا راه میافتادند! پدر از کنار اتاقم که رد میشدند، میگفتند: «آقا رضا! راه بیفت برویم که سور را بخوریم!...». و من میفهمیدم که ایشان را به جایی دعوت کردهاند.
به این گونه مجامع و میهمانیها، زیاد دعوت میشدند؟
خیلی زیاد! الان فکر میکنم که به این ترتیب، میخواستند به من بفهمانند که: دلم میخواهد در صورت امکان، جای مرا بگیری! که البته من لیاقتش را نداشتم! چند سال بعد هم، تصمیم گرفتم که برای ادامه تحصیل، به خارج از کشور بروم.
برای تحصیل به کدام کشور رفتید؟ و ارتباط خود با آیتالله کاشانی را چگونه حفظ کردید؟
به آمریکا رفتم و با نامه، با آقا مرتبط بودم. ایشان بعد از احوالپرسی و دادن اخبار خانوادگی و فامیلی، همیشه به من توصیه میکردند که نمازم را سر وقت بخوانم و از علم غرب نهایت استفاده را بکنم، اما گول زرق و برق غرب را نخورم! بعد هم تأکید میکردند: من چه زنده باشم چه نباشم، درست را که خواندی، به ایران برگرد! این توصیه به سال 1339، یعنی یک سال قبل از فوت ایشان، باز میگردد. در آن دوره، خبر فوت ایشان را هم به من ندادند! چون من به پدرم، خیلی نزدیک بودم و ایشان هم محبت زیادی به من داشتند و میدانستند اگر این خبر را بشنوم، به تحصیلم لطمه میخورد!
اشاره کردید که با پدر، ارتباط عاطفی خاصی داشتید. از خاطرات مرتبط به این موضوع، برای ما و خوانندگان بگویید.
آقا در اغلب شبها، میگفتند: پسر بیا اینجا، پیش من بخواب! من هم به اتاق بالاخانه، که اتاق ایشان بود، میرفتم. ایشان صبح زود بیدار میشدند و من هم به تبع ایشان، بیدار میشدم و برنامه ما در آن ساعت، نماز و قرآن بود. خیلیها هم در صبح زود، به دیدن ایشان میآمدند.
در آن دوره، از فعالیتهای سیاسی آیتالله کاشانی، چه میدانستید؟
میدانستم که قبل از به دنیا آمدن من، در عراق و همراه با پدرشان مرحوم آیتالله سیدمصطفی کاشانی، بر علیه انگلیسیها جنگیده بودند. بعد که انگلیسیها بر عراق مسلط شدند، ایشان را به اعدام محکوم کردند! آقا در آن دوره، فرار کرده بودند و به ایران آمدند. پدرم در 25 سالگی مجتهد و همان موقعی که در عراق بودند، وارد فعالیتهای سیاسی شدند.
نخستین خاطره شما از دستگیری آیتالله کاشانی، مربوط به چه دورهای است؟
من حدود ده سال سن داشتم که انگلیسیها ریختند و آقا را دستگیر کردند. من در کنار ایشان خوابیده بودم که یکمرتبه دیدم خانه شلوغ شد و افسرها و سربازهای انگلیسی با نردبام، از دیوار خانهمان به پایین آمدند! یکی از آنها لحاف را از روی من پس زد و وقتی دید بچه هستم، دوباره انداخت و رفت!
از دورهای که ایشان زندانیِ متفقین بودند، چه نکاتی را به خاطر دارید؟
بله؛ ایشان را در بیرون از شهر کرمانشاه و در یک اتاق دومتر در دومتر، که خشت و گل بود و طاق شیروانی داشت، زندانی کرده بودند. یک سطل و آفتابه هم، در بیرونِ در و به عنوان توالت گذاشته بودند! یادم هست که تابستان و هوا فوقالعاده گرم بود. خواهرم که با یک مرد کرمانشاهی ازدواج کرده بود و در کرمانشاه زندگی میکرد، برای پدرم غذا میپخت و میبرد؛ چون پدرم غذای انگلیسیها را نمیخوردند! مدت دو سال هم، برادرم ابومعالی رفت و با ایشان زندگی کرد، که تنها نباشند. خاطرم هست که یکبار، به ما اجازه ملاقات دادند و با مادر و خواهرم، به دیدار آقا رفتیم. خواهرم رفت دست پدرم را ببوسد و کاغذی را که از طرف آیتالله بروجردی آورده بود، یواشکی به ایشان بدهد، که درجهدار انگلیسیای که آنجا بود، دید و پرید که کاغذ را بگیرد، که خواهرم آن را در دهانش گذاشت و قورت داد! برادرم ابومعالی، که هر روز در همان اتاق ورزش میکرد، توانسته بود قدرت بدنیاش را حفظ کند، موقعی که آن درجهدار به طرف پدر و خواهرم رفت، به طرفش حمله کرد و او را به زمین زد و روی سینهاش نشست! صحنه جالبی بود.
یکی از رویدادهای شاخص نهضت ملی ایران، راهپیمایی خرداد 1327، از منزل آیتالله کاشانی به سوی مجلس شورای ملی و در اعتراض به نخستوزیری عبدالحسین هژیر است. این واقعه، چه پیامدهایی داشت؟
در آن روز، من خودم در تظاهرات نبودم، ولی زخمیهایی را که به خانه ما میآوردند تا به آنها رسیدگی شود، را میدیدم. بعضیها هم، وضعشان وخیم بود و آنها را به بیمارستان میبردند. یادم هست که خون مجروحین، تا مدتها به در و دیوار خانهمان بود و موجب تحریک مردم به ادامه مبارزه میشد.
بعد از تیراندازی به شاه در بهمن 1327، آیتالله کاشانی دستگیر و نهایتا به لبنان تبعید شدند. شرایط ایشان هنگام دستگیری، چگونه بود؟
یادم هست که همه به آقا میگفتند: حتما میآیند و شما را میگیرند، در خانه نمانید! ولی ایشان میگفتند: من که در این قضیه دخالتی نداشتهام، چرا باید خانهام را ترک کنم و بروم؟ اگر بروم، خودِ این مدرکی میشود بر اینکه در این کار دست داشتهام! یادم هست که پدر یک عرقچین روی سرشان بود و یک پیراهن سفید بییقه مخصوص روحانیون و یک زیرشلواری سفید به تن داشتند، که مأمورین ریختند و در سوز سرمای زمستان، ایشان را با همان لباس نازک، یکسره بردند به قلعه فلکالافلاک! خیلی جای بدی بود. یادم هست که وسط محوطه آنجا، یک حوض پر از قورباغه بود، که ما میترسیدیم جلو برویم و آب برداریم! بعد هم که ایشان را به لبنان تبعید کردند. موقعی که در آنجا بودند، توسط افراد مورد اعتماد، برایمان نامه میدادند.
استقبال گسترده مردم از ایشان، هنگام بازگشت از تبعیدگاه لبنان را با چه صحنههایی به یاد میآورید؟
من در آن موقع، یازده سال داشتم. یادم هست تا از فرودگاه به خانه برسیم، به خاطر فشار جمعیت، ساعتها طول کشید! درحالیکه در آن روزها، ماشین زیادی در تهران نبود، ولی تقریبا همه مردمِ شهر، با هر وسیلهای که شده بود، خود را به فرودگاه رسانده بودند و ماشینی که آقا را با آن آوردند، نمیتوانست جلو برود! یک ماشین بیوکِ سبزرنگِ روباز بود. من در عقب ماشین نشسته بودم و مردم را تماشا میکردم که با چه شوقی به استقبال پدرم آمده بودند. چند بار هم ماشین را از روی زمین بلند کردند! بالاخره ظهر به خانه رسیدیم و آقا با بلندگو، از مردم تشکر کردند. چند تن از سفرای خارجی هم برای گفتن خیرمقدم، به خانه ما در پامنار آمده بودند.
اعضای جمعیت فدائیان اسلام در بدو شکلگیری، منزل آیتالله کاشانی را پایگاه فعالیت خود قرار داده بودند. با آنان، تا چه حد از نزدیک آشنایی و مراوده داشتید؟
بله؛ شهید حسین امامی، همیشه با من بازی میکرد! یک روز عصر هم، مرا با خودش به اسبسواری برد و مسافت زیادی را تاخت و تاز کردیم. خیلی کیف داشت! به یاد میآورم روزی که خلیل طهماسبی از زندان آزاد شد، مرحوم آقا دستشان را روی سرش گذاشتند و آن عکس معروف گرفته و بعدا، اسباب زحمت ایشان شد! شنیدم که دکتر مصدق، اجازه نداده بود تا از دیدار او و خلیل، عکس بگیرند! لابد حسابش را کرده بود که اسباب دردسر میشود، ولی آقا جز اینکه ملت را از دست انگلیسیها و آدمهای فاسد داخلی نجات بدهد، هیچ دغدغه دیگری نداشتند. موقعی هم که لازم میشد تا از کسی دفاع یا حمایت کنند، ملاحظه نمیکردند.
از قیام 30 تیر 1331، چه خاطراتی دارید؟
من چون در آن دوره بچه بودم، به من اجازه نمیدادند که جاهای خطرناک بروم! یادم هست که صدای تیراندازی میآمد و من خیلی میترسیدم! در آن روز، خیلیها با حالت وحشتزده، به خانه ما میآمدند. پدرم در آن ساعات، در منزل آقای حسن گرامی بودند و در خانه پامنار نبودند.
پس از شکست نهضت ملی، حالات و شرایط آیتالله کاشانی را چگونه دیدید؟
آقا به پیروزی نهضت ملی، خیلی دل بسته بودند و وقتی این اتفاق پیش آمد، حقیقتا دلشکسته شدند! خود من هم در مدرسه، چندینبار به خاطر اینکه پسر ایشان بودم، کتک خوردم! وضع طوری شد که پدرم، کسی را مأمور مراقبت از من کردند، که مرا به مدرسه ببرد و برگرداند! در سال 1334 هم ایشان را دستگیر کردند، که با وساطت آیتالله بروجردی آزاد شدند. بااینهمه ایشان تا پایان حیات و با شجاعت ذاتی خود، به مبارزاتشان ادامه دادند. https://iichs.ir/vdcbszb5.rhb8zpiuur.html