راوی خاطراتی که در پی میآید، نه یکی از فعالان سیاسی و اجتماعی، که از اهالی محله پامنار تهران است. سیداحمد اسلامبولچی در این گفتوشنود، به بازنمایی سلوک اجتماعی و اخلاقیِ زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی نشسته است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ طبعا سؤال نخست ما این است که آشنایی شما با زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی، به چه دورهای باز میگردد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ما همسایه مرحوم آیتالله کاشانی بودیم. من در کودکی، به پشت بام خانهمان میرفتم و حضور مردم در حیاط خانه ایشان را تماشا میکردم. برایم سؤال بود: این آقا کیست که این همه آدم برای دیدنش میآیند؟ و همیشه در خانهاش رفتوآمد هست؟ خاطرم هست که یک بار، یکی از دستجات مذهبی، مداحی داشت به اسم ذبیحی. او بالای منبر رفت و شروع کرد به توی سر خودش زدن و اشعاری را خواندن! آیتالله کاشانی گفتند: «سید! داری چه کار میکنی؟ کم توی سر ما میزنند، که حالا تو هم چیزی میخوانی، که مردم توی سر خودشان بزنند؟ اشعاری را بخوان که مشتهایشان را گره کنند و بالا ببرند و توی سر اجانب بزنند!...». من دیدم کسی که اینطور فکر میکند، همان است که من به دنبالش میگردم و آرزو کردم که روزی، مکبّر نماز ایشان بشوم. روزهایی که هوا خوب بود، گاهی تا دوهزار نفر پشت سر آقا نماز میخواندند! موقعی هم که هوا بد بود، پنجاه، شصت نفر توی اتاقِ بیرونی ایشان، به نماز میایستادند. کنار منزل ایشان هم، مسجدی بود به اسم مسجد آقا بهرام. یکنفر لوسترهایی را وقف آنجا کرده و روی آنها نوشته بود: «وقف مسجد آیتالله کاشانی». آقا دستور دادند اسم ایشان را پاک کنند و فرمودند: «مسجد را بزرگواری به اسم آقا بهرام وقف کرده، پس همه چیز باید به اسم ایشان باشد». در روزگاری که همه سعی میکردند در همه جا اسم خودشان را بلندآوازه کنند، برخورد ایشان اینگونه بود.
بالاخره مکبّر نماز آیتالله کاشانی شدید؟
بله، یک روز نمیدانم چه شد، که آقا احمدِ مداح نیامد و من خودم را سریع به آقا رساندم و شروع کردم به اذان دادن و تکبیر گفتن!
در آن دوره، چند سال داشتید؟
هشت سال. هنوز که هنوز است، صدای قنوت ایشان و دعاهایی که میخواندند، در گوشم هست و بعضی از آنها را تکرار میکنم.
چه ویژگیهایی از آیتالله کاشانی، در یاد و خاطرتان همواره برجسته است؟
آقا مجموعهای از خصال برجسته دینی، انسانی، سیاسی و اجتماعی بودند. من جز معدودی از افراد، واقعا کسی را به شایستگی، تدین، اخلاص و بزرگواری ایشان ندیدهام. یکی از ویژگیهای آیتالله کاشانی، این بود که دوست داشتند هر کاری با کمک مردم انجام شود. یادم هست که مسجد خرابهای بود که عدهای از بازاریهای پولدار میگفتند: اجازه بدهید آن را درست کنیم. ایشان میگفتند: مسجد باید با پولهای کوچک مردم و بهتدریج ساخته شود. دوست داشتند که همه مردم، در چنین اموری مشارکت داشته باشند.
نکته دیگر این است که ایشان هیچ وقت در رویکردها و تصمیماتشان، حتی جزئیات را هم از قلم نمیانداختند. از جمله در ادعیهشان، غیر از طلب رحمت برای پدر، مادر و مؤمنین، درباره امور اجتماعی و سیاسی هم دعا میکردند. یادم هست عید غدیر که میشد، ایشان یک کیسه پر از یک ریالی داشتند و همه میرفتند پیش ایشان و عیدی میگرفتند. هر کسی هم که میخواست دست ایشان را ببوسد، ابدا اجازه نمیدادند! مدتی از مکبر بودن بنده گذشته بود و آقا به من، سه چهار تا یک ریالی عیدی دادند! من هم تصور میکردم که پیرمرد، مرا یادشان نمیماند و سه چهار بار و با فاصله، میرفتم و عیدی میگرفتم، تا بالاخره به من گفتند: «برو پیش آقای گرامی!». ایشان دامادِ دخترِ آقا و تاجر چوب بود. من رفتم به دفتر ایشان در پل چوبی و گفتم: آقا مرا فرستادهاند! ایشان هم پانزده تومان به من داد، که پول خیلی زیادی بود! پول را گرفتم و آمدم پیش آقا و مثلا زرنگی کردم و گفتم: ایشان به من پانزده تومان داد، که در جریان باشند و یک وقت کمتر از چیزی که ایشان گفته بودند، به من نداده باشند! آقا هم فورا گفتند: «برو و برای خودت، چند جلد کتاب بخر!...». ایشان به علم و مطالعه، خیلی اهمیت میدادند.
آیا آیتالله کاشانی با آن همه اشتغال، به وضعیت معیشتی مراجعان هم توجه میکردند؟
کاملا! من هرگز ندیدم کسی پیش آقا بیاید و ناامید برگردد! عموی من پاسبان و به دلایلی، کارش را رها کرده بود. آمد پیش آقا و ایشان به شازده دیدهور ــ که آن موقع وزیر راه بود ــ سفارش عموی مرا کردند و او هم دست عمویم را در وزارت راه بند کرد و او تا سن بازنشستگی، رئیس انبار وزارت راه بود. هر کسی و با هر حاجتی پیش آقا میآمد، ایشان حتما یک کاری برایش میکردند. حتی وقتی که تودهایها را گرفتند، خانوادههایشان آمدند و در حیاط خانه آقا متحصن شدند و ایشان آنها را از اعدام نجات دادند. یکی دیگر از ویژگیهای آقا، تقدم در سلام دادن بود. یکبار تازه وارد کوچه شده بودم و ایشان از خانهشان بیرون آمده بودند. با خودم گفتم: فاصله زیاد است و ایشان هم الان مرا نمیبینند، میروم جلوتر و سلام میکنم، که یکمرتبه صدای ایشان را شنیدم که فرمودند: «السلام علیکم!». واقعا خجالت کشیدم! هیچوقت هم کسی را بدون لقب «آقا» یا «جان» صدا نمیزدند. همیشه به من میگفتند: آقا سیداحمد! من نکات تربیتی زیادی را از ایشان یاد گرفتم.
آیتالله کاشانی به مردم عادی، اعتقادِ صددرصد داشتند و آنقدر که به آدمهای عادی لطف داشتند، به صاحبان مقام توجه نمیکردند! بسیار به مردم احترام میگذاشتند و با آنان، خوشاخلاق و مهربان بودند. یادم هست موقعی که افرادی از کاشان به دیدن ایشان میآمدند، با لهجه کاشی و بسیار صمیمی و شیرین با آنها صحبت میکردند، طوری که کسی احساس غریبگی نمیکرد.
در باب محضرِ دلنشین و شاد آیتالله کاشانی، فراوان گفتهاند. قاعدتا شما نیز دراینباره، خاطرات فراوانی دارید، که شنیدن آنها در این بخش از گفتوشنود، برای ما مغتنم است؟
آقا را به جلسات و میهمانیهای زیادی دعوت میکردند، مخصوصا برای خواندن خطبه عقد. چندبار پیش آمد که ایشان، مرا هم همراهشان بردند. وقتی هم که از ایشان سؤال میشد: آیا ایشان آقازاده شما هستند؟ میفرمودند: «فرزند من نیستند، ولی آقازاده هستند!» و خدا میداند که این حرف ایشان، چه سرفرازی و عزتی به من میداد!
آیتالله کاشانی، علاقه زیادی به فرزندشان سیدمصطفی کاشانی داشتند. از این رابطه و مرگ مشکوک وی، چه تحلیلی دارید؟
یادم هست ماجرای کنسرسیوم که مطرح شد، آقا مصطفی در مجلس و در حمایت از نظر آقا، سخنرانی تندی کرد. به فاصله اندکی، او را به مجلسی دعوت و ظاهرا مسموم کردند. بعد هم قرار شد که جنازهاش کالبدشکافی شود، که نهایتا خبری نشد! مرحوم آقا خیلی به این فرزندشان علاقه داشتند و بدون استثنا هر شب جمعه، به مرقد حضرت عبدالعظیم(ع) و سر قبر او میرفتند و بسیار هم متأثر میشدند! آقا مصطفی بسیار تیزهوش و منظم بود و آقا به آینده او، خیلی امیدوار بودند.
در دورهای که آیتالله کاشانی ترور شخصیت و منزوی شدند، شاهد چه وقایعی بودید؟
یادم هست که ایشان میگفتند: هر کسی، هر چیزی به من بگوید میبخشم، غیر از اینکه بگوید انگلیسی هستم! واقعا هم برای کسی که از جوانی علیه انگلیسیها جنگیده بود، خیلی سخت بود که چنین تهمتی به او بزنند! آنقدر تهمتهای عجیب و غریب به آقا زدند که از حد و اندازه بیرون است! یادم هست وقتی آقا که فوت کرده بودند، یک بنده خدایی به اسم عباس حیدری، که پای لنگی هم داشت، به زحمت خودش را رساند به خانه آقا و گفت: یکی از بستگان ایشان را به من نشان بدهید. داشتند جنازه آقا را در حیاط منزل غسل میدادند. او اظهار کرد: «به من گفته بودند که این آقا اصلا مسلمان نیست! من هم این حرف را در چند جا نقل کردم! حالا آمدهام حلال بودی بطلبم و هر جا که بروم، بگویم: هم مسلمان بود، هم مسلمان از دنیا رفت!». انصافا هم از آن به بعد، در تکریم آقا، هر کاری از دستش برآمد، کرد.
از تشییع پرشکوه پیکر آیتالله کاشانی، پس از یک دوره طولانی ترور شخصیت و جنگ روانی علیه ایشان، چه خاطراتی دارید؟
ما از این صحنهها، در تاریخ خودمان زیاد دیدهایم. در دوران برقراری نظام اسلامی هم، کم نبودند کسانی که در دوران حیات ترور شخصیت شدند، اما وقتی زمان گذشت و حقایق نمایان شدند، مردم به همین شکل از آنها تجلیل کردند. من دوازده سال در جلسات آقا، قرآن خوانده و مکبر ایشان بودم. گاهی که قرآن را غلط میخواندم، بعضیها اعتراض میکردند: بچه، غلط خواندی! و ایشان میفرمودند: «کاری به او نداشته باشید، کم کم یاد میگیرد!...». در روز تشییع جنازه ایشان، اجازه ندادم کسی به جای من قرآن بخواند و تا حرم حضرت عبدالعظیم(ع)، خودم قرآن خواندم و خدا کمک کرد و صدایم نگرفت! خدا رحمتشان کند. مرد بینظیری بودند.