حجت الاسلام والمسلمین جعفر شجونی، سابقه مبارزاتیِ بس طولانی، به گستره 6 دهه دارد. او با فداییان اسلام در عرصه تکاپوی سیاسی حاضرشد و با آغاز نهضت امام خمینی، با اشتیاق فراوان، بدان پیوست. او تا هم اینک نیز دل در گرو تداوم این نهضت دارد و برای تداوم آن می‌کوشد. آنچه پیش روی دارید، تنها شمه ای از خاطرات شجونی است.
با ظهور امام، دیگر کسی نمی گفت: مرجعیت با شما نیست!
□ شما از قدیمی‌ترین مبارزان تاریخ معاصر، از نهضت ملی تا انقلاب اسلامی  هستید. از چه تاریخی مبارزات خود را شروع کردید و چند بار دستگیر و زندانی شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده از دوره نهضت ملی از فعالان سیاسی و مذهبی بودم. البته فقط چند بار به دادگاه رفتم، ولی دائماً دستگیر و زندانی می‌شدم، به طوری که حسابش از دستم در رفته است! بنده اولین بار در سال 1334 به زندان رفتم. آن روزها زندانیها اغلب چپی و توده‌ای بودند، برای همین مأموران زندان شهربانی مرا که دیدند پرسیدند: مگر آخوند توده‌ای هم داریم؟ گفتم: خیلی عجله نکنید، بگذارید وارد شوم، برایتان تعریف می‌کنم که مسلمان هم زندانی می‌شود! من از فداییان اسلام هستم... در زندان شهربانی، فقط چهار نفر زندانی سیاسی و بقیه زندانی عادی بودند. در سال 1336 که در زندان قصر بودم، یک روز آقای رفیق‌دوست به ملاقاتم آمد و پرسید: «چطوری آقای شجونی؟» در اتاق ملاقات عده‌ای از افسرها زیر عکس شاه ایستاده بودند. به عکس شاه اشاره کردم و گفتم: «یا باید با یزید بیعت کرد، یا رفت و در کنگاور زراعت کرد!»
خلاصه که دائماً گرفتار شلاق و شکنجه بودم. هر بار که آزادم می‌کردند، منبر می‌رفتم و از یزید حرف می‌زدم و مأمورین ساواک گزارش می‌دادند منظورش از یزید، اعلیحضرت است و دوباره روز از نو و روزی از نو!
 
□ شما در دوران تحصیل در حوزه، بیشتر به کدام یک از علما و شخصیتها گرایش داشتید و چرا؟
به مرحوم امام خمینی که آن روزها به ایشان می گفتند: حاج‌آقا روح‌الله! فریادهای کوبنده ایشان، به ما دل و جرئت می‌داد. از وقتی ایشان مبارزاتشان را علنی کردند، دیگر کسی نمی‌توانست به ما بگوید مرجعتان ساکت است، شما چرا شلوغ می‌کنید؟ از آن به بعد علنا در تهران سخنرانیهایی می‌کردم که عواقبش از قبل معلوم بود. ساواک هم تمام حرفهایم را ضبط و پرونده می‌کرد. سه سال تمام، ماه رمضانها را در مدرسه صدر، جلوی خان مسجد شاه سابق سخنرانی کردم. ساواکیها برق مسجد را قطع می‌کردند و من بدون بلندگو به حرفهایم ادامه می‌دادم. مسجد و روی پشت‌بامها و درختها پر از مردمی بود که برای شنیدن حرفهای ما می‌آمدند. اواخر گاهی سخنرانیها تا سه ساعت هم طول می‌کشید! از وقتی امام پرخروش وارد میدان شد، ما هم از هیچ تلاشی فروگذار نکردیم.
 
□ مبارزات علنی امام از مخالفت‌ با لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی شروع شد. شما در آن دوره چه می‌کردید؟
یادم هست همراه عده‌ای از مردم به منزل آیت‌الله سید احمد خوانساری در بازار عباس‌آباد رفته بودیم و موقع بازگشت می‌خواستیم به منزل آیت‌الله بهبهانی در سرپولک برویم. در خیابان بوذرجمهری، مقابل بازار آهنگران روی دوش مردم ایستادم و سخنرانی کردم و گفتم: «رفراندوم خلاف اسلام و قانون است» و مردم را علیه رژیم شاه تحریک کردم. آن شب مرا دستگیر کردند و به زندان قزل‌قلعه بردند. همزمان آیت‌الله طالقانی و عده‌ای از علمای تهران را هم دستگیر کرده و به زندان قزل‌قلعه آورده بودند.
فردای آن شب عده‌ای توده‌ایهای بریده را، برای مراسم صبحگاهی آوردند که برای سلامتی شاه دعا کنند! استوار زمانی آمد و به علما گفت: «شرکت در مراسم دعا برای سلامتی شاه برای همه اجباری است.» گفتم: «سرکار! اگر قرار بود به جان شما دعا کنیم که نمی‌آمدیم زندان! همان بیرون می‌ماندیم و دعا می‌کردیم، بیخودی خودت را خسته نکن» گفت: «پس منتظر عواقب این کارتان باشید!»بعد از مدتی آمدند و گفتند اثاثیه‌تان را جمع کنید و همه را به ساختمانی چند اتاقه، به اسم «ساختمان ساقی» بردند. عده زیادی از علما از جمله آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله واعظ طبسی و... در آنجا بودند. بعد از نه روز اغلب علما را آزاد کردند، ولی مرا همچنان نگه داشتند. یک روز هم آمدند و گفتند: به کرمان تبعید شده‌ای، وسایلت را جمع کن. با همه دوستان خداحافظی کردم و آماده بودم که به تبعید بروم، ولی مرا آزاد کردند. همه این کارها را برای تخریب روحیه بقیه زندانیها می‌کردند!
 
□ در قیام 15 خرداد چه کردید؟ اوضاع آن روز را چگونه دیدید؟
در روز 14 خرداد در بازار سخنرانی کردم و اعلامیه‌های امام و سایر مراجع را برای مردم خواندم. جمعیت زیادی جمع شده بودند و مثل خرمنی که با شعله‌ای زبانه می‌کشد، آماده مقابله با مأموران بودند. رئیس ساواک بازار تهران، سرهنگ صدارتی دستور داده بود خانه به خانه بگردند و مرا پیدا کنند! داشتم استراحت می‌کردم که همسرمرحوم سید غلامحسین شیرازی تلفن زد و گفت: شوهرش را دستگیر کرده‌اند و بهتر است من فرار کنم. هنوز 15 دقیقه نگذشته بود که سر و صدای مأموران ساواک در کوچه پیچید. عبا و عمامه‌ را به خانه همسایه انداختم و به داخل حیاط آنها پریدم. آنها مرا در اتاقشان پنهان کردند، اما آرام و قرار نداشتم و می‌دانستم زن و بچه‌هایم را تحت فشار قرار خواهند داد. در هر حال با سر و صدا تمام خانه را زیر و رو کردند و بعد هم اولتیماتوم دادند که تا فردا ساعت هشت صبح کسی حق ندارد از خانه بیرون بیاید. در تمام این مدت از روی پشت‌بام خانه همسایه، قضایا را تماشا می‌کردم! به هر حال بالاخره از خانه همسایه به منزل برگشتم و بعد هم به خیابان شاه رفتم و تا پایان ماه صفر که زندانیان 15 خرداد را آزاد کردند، مخفی بودم.
 
□ پس در ماجرای 15 خرداد مخفی بودید. چگونه از قضایا باخبر می‌شدید؟
مخفی بودم، اما صدای ویراژ تانکهای شاه را در خیابان جمهوری می‌شنیدم. می‌دانستم خیابانها پر از جنازه هستند. رژیم شاه کیوسکهای تلفن و اتوبوسها را آتش می‌زد تا این‌جور جا بیندازد که کسانی که این کارها را می‌کنند، یک مشت آدمهای ضد تمدن هستند. شاه در 16 خرداد در همدان گفت این ارتجاع سیاه با مظاهر تمدن مخالف است، اینها از یک کشور عربی ـ منظورش عبدالناصر بود ـ پول گرفته‌اند که مملکت را به آشوب بکشند! شاه سعی کرد 15 خرداد را زیر خاکستر پنهان کند، اما امام در تمام طول این سالها مجاهدت کرد 15 خرداد را زنده نگه دارد که شعله آن تمام رژیم شاهنشاهی را خاکستر کرد.
 
□ در دهه 50 هم که دائماً دستگیر و زندانی می‌شدید! این طورنیست؟
بله، در سال 52 به اتهام دادن اعلامیه امام به یک دانشجو، در دادگاه نظامی به یک سال زندان محکوم شدم. آدم ملعونی بود که همه زندانیها از او وحشت داشتند و خدا خدا می‌کردند دادگاه تجدیدنظر آنها به او نخورد، چون خیلی راحت شش ماه زندان را به پنج سال تبدیل می‌کرد. خوشبختانه دادگاه تجدیدنظر من به او نخورد و همان یک سال تأیید شد.
 
 
 
□ «ملی‌کشی» هم کشیدید؟
بله، در سال 53 دوره محکومیتم تمام شد، اما به «ملی‌کشی» خوردم. گاهی وقتی محکومیت یک زندانی تمام می‌شد، آزادش نمی‌کردند و او را به زندان اوین می‌فرستادند و تازه «ملی‌کشی» شروع می‌شد، یعنی یک جور حبس غیر قانونی.
در دوره‌های مختلف به زندان رفته و قطعاً با گروههای سیاسی مختلفی هم مواجه بوده‌اید. سازمان مجاهدین خلق چگونه از میان نیروهای مذهبی عضوگیری می‌کرد؟
آنها قرآن و نهج‌البلاغه را به میل خودشان معنی و تفسیر می‌کردند. هر وقت هم که با یک روحانی روبه رو می‌شدند، حرف نمی‌زدند، چون می‌دانستند پته‌هایشان روی آب می‌افتد. تفکرات عجیب و غریبی داشتند.
 
□ مثلاً چه تفکراتی؟
نمونه‌اش اینکه یک روز با ابوذر ورداسبی که بعدها در عملیات مرصاد در تهران کشته شد، حرف می‌زدم و می‌گفت: باید در قرآن و دین تحول ایجاد شود. حالا دیگر زمانه‌ای نیست که بگوییم زن باید نصف مرد ارث ببرد، باید مساوی باشند! یک جور تفسیرها و تعبیرهای گاه زشت هم از آیات قرآن می‌کردند و به نام اسلام دخترهای مردم را به خانه‌های تیمی و فحشا می‌کشاندند. قصه رسواییهای آنها برملاتر از آن است که به سند و مدرک نیاز باشد. از همه شاهکارتر هم سرکرده‌شان مسعود رجوی بود. او یک بار به آیت‌الله انواری گفته بود: آیت‌الله طالقانی و دیگران چون مارکسیسم را نمی‌فهمند، قرآن و نهج‌البلاغه را هم نمی‌فهمند! آیت‌الله انواری جواب داده بودند: پس حساب امام رضا(ع)، امام حسن عسگری(ع) و دیگران هم معلوم است، چون در آن موقع اصلاً مارکسیستی وجود نداشت! رجوی قهر کرد و رفت و دیگر نزد آنها نیامد.
 
 
 
□ شما در سال 1357 هم دستگیر شدید! آیا فضای زندان در آن موقع با ایام گذشته فرق کرده بود؟   
بله، در سال 1357 مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند، اما خوشبختانه بدبختی و ترس از سر و روی ساواکیها می‌بارید و آن همه قدرت‌نماییشان، به خواری و ذلت تبدیل شده بود. آیت‌الله جنتی، مرحوم شیخ فضل‌الله محلاتی، مرحوم موحدی ساوجی، مرتضوی رضوی قمی، حسینی رامشه‌ای و چند دانشجو را هم دستگیر کرده و آورده بودند، منتهی مرا اول در سلول انفرادی انداختند، اما بعد از مدتی به بند عمومی بردند.
 
□ و سخن آخر؟
این انقلاب با مصائب و دشواریهای فراوان به دست آمده است و جوانان باید با هوشیاری تمام از آن حفاظت کنند. هر چه زمان پیش برود فتنه‌ها پیچیده‌تر می‌شوند. باید هوشیار بود.
https://iichs.ir/vdch.vnxt23nziftd2.html
iichs.ir/vdch.vnxt23nziftd2.html
نام شما
آدرس ايميل شما