زنده یاد سید شمس‌الدین سادات آل احمد معروف به «شمس آل احمد»، از جمله روشنفکران مروج اندیشه «بازگشت به خویش» در دوران معاصر و نیز حافظ میراث برادر بزرگترش، مرحوم جلال آل احمد به شمار می رود. امسال نیز در سالروز درگذشت شمس و به مانند همه سال، به نیت بزرگداشت یاد و خاطره اش، با یکی از نزدیکان او به گفت وگو نشسته ایم. استاد سید میرهاشم محدث از مصححان و نسخه شناسان فعال معاصر، فرزند مرحوم استاد میر جلال‌الدین محدث ارموی و خواهرزاده زنده یادان جلال و شمس آل احمد است. او از منش دایی اندیشمند خود، خاطراتی شنیدنی دارد که شمه ای از آن را در این مصاحبه باز گفته است.
روشنفکران از شمس مخالف خوانی می خواستند
محمدرضا کائینی
□ از قدیمی‌ترین خاطراتی که از دایی ارجمندتان زنده یاد شمس آل‌احمد به خاطر دارید، برایمان بگویید.
به نام خدا. اولین خاطره‌ای که از ایشان دارم بعد از ازدواج با همسر اولشان است. ما بچه بودیم و برای عروسی دعوتمان نکرده بودند و پدر و مادرمان رفتند، ولی بعد از آن همیشه خدمتشان می‌رفتیم، در خیابان بلوار کشاورز فعلی، اول خیابان فلسطین، کوچه‌ای بود به اسم ابتهاج که منزلشان آنجا بود. هجده ساله بودم که دایی بزرگترم، مرحوم جلال آل‌احمد فوت شدند و از آن به بعد و به‌تدریج، بیشتر به دایی کوچکترم، یعنی آقا شمس نزدیک شدیم، به‌خصوص به این دلیل که منزل ایشان به ما نزدیک بود و زیاد به آنجا می‌رفتیم. در اواخر عمر ایشان، دست‌کم دو هفته یک بار یا منزل ایشان می‌رفتیم یا ایشان ما را سرافراز می‌فرمودند، لذا خاطراتم از آقا شمس بیشتر است.
 
□ ویژگیهای شخصیتی ایشان تا جایی که یادتان می‌آید چه بود؟
ویژگی بارز هر دو برادر، مرام و معرفتشان بود. آقا شمس هم هرگز حاضر نشد به خاطر پول، مقام یا جایگاه اجتماعی، منش و عقیده‌اش را زیر پا بگذارد. قاعدتاً می دانید که پس از انقلاب به خاطرعقایدش، حتی  با دوستان سابقش هم به هم زد! یادم هست یک بار خدمتشان رفتم و چکی را به من نشان داد و گفت: «حضرت آقای خامنه ای مرا خواسته‌اند و هدیه ای به من داده اند» ظاهراً آقا به خاطر کتاب «از چشم برادر»، به ایشان یک چک محبت کرده بودند. چک را قاب کرده و در اتاقشان گذاشته بودند! بسیار مناعت طبع داشتند. اگر ایشان می‌خواست، می‌توانست پس از انقلاب سفیری، وکیلی چیزی بشود.
 
□ رابطه اش با خواهرزاده‌ها چطور بود؟ ظاهراً در این باره مانند جلال رفتار می کرد؟
معمولاً بعد از ازدواج، هنر خانم‌ها این است که پای قوم شوهر خودشان را از خانه می‌برند! مخصوصاً این خانواده که کثیراولاد هم بودند، ولی آقا شمس روابطش را با ما حفظ کرده بود و این رابطه را با زندگی زناشویی خودش قاتی نمی‌کرد. همیشه بستگان و خواهرزاده‌ها در منزل ایشان بودند. همین‌طور در بیمارستان. بسیار انسان شریفی بودند.
 
 

□ از ارتباط ایشان با پدر، مرحوم آیت الله آقا سید احمد طالقانی چیزی یادتان هست؟ چون آخرین فرزند خانواده هم بود و خیلی به دوران تحکمات حاج‌آقا برنخورده بود؟
بله، ایشان شش سال از آقا جلال کوچک‌تر بود. معمولاً پسر بزرگ در تیررس پدر و مادر است. خانواده‌های ایرانی سعی می‌کنند او را درست تربیت کنند که خیالشان از بچه‌های بعدی راحت باشد. البته آقا شمس معقول‌تر هم بود. روابط او با پدرش حسنه بود. علاوه براین، با مرحوم پدر من هم رابطه ای صمیمی داشت و خیلی وقتها، مشورت متقابل داشتند. یادم هست آقای دکتر خدیوجم که از شاگردان پدرم و در بنیاد فرهنگ از دوستان آقا جلال بود، برای عروسی دخترش هم آقا شمس را دعوت کرد و هم پدر ما را. پدر ما جایی نمی‌رفت. گوشی را برداشت و به آقا شمس تلفن زد و گفت: «آقای خدیوجم ما را برای عروسی دخترش دعوت کرده است. آیا صلاح می‌دانید من بروم؟» آقا شمس گفت: «نه.» پرسید: «چرا؟» جواب داد: «شاید در شأن شما نباشد، معمولا شئونات مورد نظر شما را رعایت نمی کنند».
 
□ یعنی حواسش به شأن روحانی و دینی پدر شما بود؟
بله، حواسش به همه چیز بود. بسیار روابط حسنه‌ای داشتند. آقا شمس هر وقت می‌خواست مشورتی کند یا کارهایی داشت که مربوط به کتاب بود، با ایشان صحبت می‌کرد، چون آقای خانلری هم که رئیس او بود، از دوستان پدر بود.
 
□ از پدرتان و تخصص ایشان، چقدر یاد گرفتند؟
در این حوزه خیلی مجال نداشتند، چون آنها بیشتر مشغول مبارزات و فعالیتهای خودشان بودند. خود آقا شمس در این باره نوشته است: ما هر وقت به سراغ محدث می‌رفتیم، می‌دیدیم لای کتابها گم شده است و من می‌گفتم: با این شور انقلابی که ما داریم، محدث کجای قضیه است؟ نوشته است الان که سرخورده شده‌ام می‌فهمم من بازنده‌ام و محدث برنده است! اصل قضیه، انجامِ کارهای ماندگار در دوران جوانی است. آقا شمس نگاه می‌کرد و می‌دید همه جوانی‌اش در طرفداری از حزب توده و بعد هم دعواهای فضای طی شده است و می‌دیدکه زمان خلق کردن آثار، از او گذشته است.
 
□ ظاهراً رابطه آقا شمس با آقای محدث اوج و فرودی داشت. به این موضوع هم اشاره‌ای کنید بد نیست. اوایل چندان میلی به این رابطه نداشت، ولی اواخر...
بله، ایشان این موضوع را در مقاله ای نوشته‌اند! بعد از اینکه پدرم فوت شدند، یک روز آقا شمس تلفن فرمودند و گفتند: «هاشم! اگر وقت کردی یک دقیقه بیا اینجا!» رفتم. ایشان فرمودند:« این مقاله را برای تجلیل از پدرت نوشته‌ام، هر جا صلاح دانستید چاپ کنید». در آنجا نوشته است: وقتی محدث برای خواستگاری خواهرم آمد ــ آن موقع پدر ما 37 سال داشت و مادرمان 20 ساله و آقا جلال دوازده ساله بود ــ اوایل از تیپ و اخلاق او خوشم نیامد! بعد هم زمان گذشت تا وقتی پدر ما می‌خواست کلیه‌اش را عمل کند. آن‌طور که مادرم می‌گفتند من دو ساله بودم، حسن برادرم، تازه به دنیا آمده بود. آقا شمس محبت می‌فرمایند و می‌آیند و دو سه شب بیمارستان پیش پدر ما می‌مانند. بعد که پدر به خانه می‌آیند، آقا شمس به دیدنشان می‌آیند و پدر یک دوره تفسیر «گازر» را به ایشان هدیه می‌دهند. آقا شمس می‌ گفتند: یازده جلد کتاب بود که اگر پشت یک خر می‌گذاشتند کمرش می‌شکست، ولی آن را تا خانه بردم!
 
□ ظاهراً بعد از آن، علاقه بین آقا شمس و مرحوم پدر شما بیشتر شد. این‌طور نیست؟
بله، در این زمینه داستانهای زیادی هست. اخیراً از کتابخانه ملی گفتند: می‌خواهیم برای مرحوم محدث مراسم بگیریم و درباره ایشان جزوه‌ای چاپ کنیم. گفتم: مقاله دایی مرا هم ــ با اینکه کوچک است ــ چاپ کنید. پرسیدند: «چطور؟» گفتم: «از ته قلب نوشته است.» خودم بارها این مقاله را خوانده و لذت برده‌ام.
 
□ این مقاله بعد از فوت آقا شمس چاپ شد؟
خیر، چون یادم هست در مراسم بزرگداشت «حامیان نسخ» که در بهارستان برگزارشد، آقا شمس هم تشریف آورده بودند و یادمان پدر هم که این مقاله در آن چاپ شده بود، در آنجا توزیع شد. در آنجا نوشته بود خوشحالم از خواهرم بچه‌هایی به جا مانده‌اند که... اهل فضل هستند...
 
□ از رابطه آقا شمس با مادرتان بگویید؟ ظاهراً این ارتباط نیز خیلی عاطفی بوده است؟
بله، بسیار حسنه. در حالی که آقا شمس در عوالم دیگری بود! تا این دو تا کنار هم که می‌نشستند، انگار حرفهایشان تمامی نداشت! یک بار آقا شمس به من گفتند: «هاشم! به حال خودم افسوس می‌خورم! مادر تو اعتقاداتی دارد. به مفاتیح و قرآن پناه می‌آورد و دردش را درمان می‌کند!» آخر خانواده ما یک خانواده زندان کشیده و درد کشیده بودند. آقا شمس می گفت:« وقتی به خانه شما می‌آیم، می‌بینم زهرا با آن همه گرفتاریهایی که داشت به قرآن و نماز پناه می‌برد و خودش را آرام می‌کند، ولی منی که به جایی بند نیستم چه جوری خودم را آرام کنم؟». معمولا به روحیه مادرم رشک می برد! افسوس می‌خورد وقتی می‌دید خواهرش با آن آرامش زندگی می‌کند.
 
□ رابطه شمس با برادرش مرحوم جلال آل احمد را چگونه دیدید؟ چقدر تبادل فکر و نظر داشتند؟
خیلی خوب بود. نمی‌دانم خود آقا شمس به من گفتند یا جایی نوشته بودند که: من یکی دو بار در جاهایی، مسائلی از خانواده را نوشته بودم و آقا جلال خیلی به من هشدار داد که: «برادر! اینها مسائل خانوادگی است. شما به مسائل جامعه برو». آقا جلال برای آقا شمس حکم معلم را داشت. روابطشان بسیار حسنه بود. آقا شمس ازدواج که کرده بودند، آقا جلال خیلی کمک می‌کرد. در خیلی از اوقات، ماشین و وسایل زندگیش را در اختیار او قرار می‌داد. خیلی روابط خوبی بود.
 
□ یعنی شما این داعیه شمس را در مورد «میراث‌داری جلال» درست می‌دانید؟
بله، صد در صد.
 
□ چون بعضی از روشنفکرها به او حمله می‌کردند و می‌گفتند: شمس، جلال را امامزاده کرده است...
چیزی را که آقای دانایی درخاطراتشان نوشته‌اند کاملاً قبول دارم که: آقا شمس نخواست خودش را نشان بدهد، بلکه می‌خواست در سایه جلال و پشت سر جلال باشد. آقا شمس خودش را فدای جلال کرد، یعنی همه وقتش را روی حفظ میراث جلال گذاشت و سعی کرد به هر نحوی آنها را احیا کند. در حسابداری و امانتش هم کوچک‌ترین شکی نیست. برای مادرم بسته‌هایی را می‌آورد که رویش نوشته بود: مال  زهراست. معلوم بود حق‌التألیفها را گرفته و بین وراث تقسیم کرده است. در این باره، بسیار مرتب بود و دفترهای مختلفی داشت. روزانه خاطراتش را می‌نوشت. حتی خانه ما که می‌آمد، مثلا می‌نوشت که: مثلاً امروز به خانه زهرا رفتم، کوفته خوردم، دل‌پیچه گرفتم و... جزئیات زندگی‌اش را می نوشت. این دفاتر، قاعدتاً در اختیار فرزندان ایشان است. حسابهایش خیلی دقیق بودند. معلوم است کسی که «وصی» می‌شود، حرف و سخن پشت سرش زیاد است، ولی به عنوان یکی از اعضای خانواده، همیشه صراحت و صداقت ایشان را تأیید کرده‌‌ام.

□ در وصیتنامه جلال آمده است: درآمد حاصل از فروش کتابهایش صرف تحصیل جوانان بی‌بضاعت فامیل شود! چقدر در جریان چند و چون تحقق این مسئله هستید؟
فکر می‌کنم در فامیل، به آن صورت آدم بی‌بضاعت که نتواند درس بخواند، نداشتیم. فقط یکی از بچه‌ها می‌خواست برای ادامه تحصیل به خارج برود که هزینه زیادی داشت. آقا شمس یکی دو سال هم این کار را کرد، ولی بعد خورد به کسادی بازار کتاب. واقعاً هم هزینه تحصیل در آلمان، معادل تحصیل ده تا از بچه‌های فامیل در داخل کشور بود.
 
□ یعنی حق و حقوق خواهران و وراث را مرتباً پرداخت می‌کرد؟
بله، کاملاً و مرتب.
 
□ از راه‌اندازی انتشارات رواق که در دوره‌ای کانون نشر کتابهای روشنفکری و خود جلال بود، چه خاطراتی دارید؟ آقا شمس در آن قضیه چقدر متحمل زحمت شد و چه کارهایی انجام داد؟ تحلیلتان از کارنامه رواق چیست؟
فکر می‌کنم ایشان زحمات زیادی در این زمینه متحمل شد. در آن دوره افسر وظیفه بودم و در سنندج خدمت می‌کردم. دو ماه مانده به انقلاب، سربازی‌ام تمام شد و به تهران آمدم و فعالیتهای رواق هم در اوج خود بود. در آن دوره، محل آن در خیابان کریم‌خان بود. آن موقع دوستان ایشان از جمله آقایان اسلام کاظمیه، هزارخانی و حاج سید جوادی و دیگران به آنجا می آمدند. ماها به خاطر اینکه خواهرزاده جلال بودیم، زیاد به آنجا نمی‌رفتیم که بگویند: حالا اینها برای خودشان جایی را پیدا کرده اند! ولی وقتی انتشارات رواق به روبه روی دانشگاه خیابان مشتاق منتقل شد، چون سر راهم بود بیشتر می‌رفتم، البته نه به خاطر اینکه در آنجا به بازی گرفته شوم، بلکه به این عنوان می‌رفتم که اگر کمکی از دستم بربیاید، انجام بدهم. بعد که آقا شمس سایه‌اش را از رواق کمتر کرد، یک مقدار مشکلات مدیریتی و دفتری پیش آمد که منجر به تعطیلی آنجا شد، ولی خدمتی که رواق در آن برهه کرد، ستودنی است. البته در ایران هر کسی هر جوری رفتار کند، بالأخره عده‌ای نق خودشان را می‌زنند! خاطرم هست یک عده می‌گفتند: چرا رواق فقط ضد روس چاپ می‌کنند؟ و از من می‌پرسیدند: مگر مدیریت آنجا امریکایی است؟! یا دوستان آقا شمس می‌گفتند: کتاب مرا چاپ کن و آقا شمس روی محبتی که داشت این کار را می‌کرد، اما در واقع برای آنجا موجب ضررمی شد. بعد یکی از آنها ــ که نمی‌خواهم اسم ببرم ــ گریه می‌کرد که: کتابهای مرا جلوی دانشگاه ریخته‌اند و دارند دانه‌ای 10 تومان می‌فروشند! می‌گفت: آقا شمس به من توهین کرده است! کتاب مرا چاپ کرده و از آن طرف جلوی دانشگاه ریخته است. گفتم: ایشان ورشکست و ناچاره شده است همه کتابها را بفروشد. یکی از علل موفقیتهای یک ناشر خوب این است که بتواند کتابهای پرفروش را چاپ و ملاحظه سود و ضررخود را بکند. با این همه من معتقدم که آقا شمس، نقش خودش را خوب بازی می‌کرد.
 
□ در دوران قبل از انقلاب، دوستان نزدیک آقا شمس چه کسانی بودند؟
آقای اسلام کاظمیه که شب و روز پیش آقا شمس بود. با آقای علی‌اصغر حاج سید جوادی که دیوار به دیوار بودند. هزارخانی که باجناق ایشان بود، ولی بعد از انقلاب به خاطر اختلاف دید، از ایشان جدا شد. خود من اگر رفیقم مسیر دیگری را برود یا با من اختلاف نظر داشته باشد، نه با او بحث و نه با او قطع ارتباط می‌کنم، اما هر انسانی عقل و عقیده‌ای دارد، آنها هم این‌طور بودند. به نظر من، رفاقتی که بخواهد تحت تأثیر اختلاف عقیده قرار بگیرد چه فایده‌ای دارد؟ بعضی از آنها، وقتی مرا که می‌دیدند می‌گفتند: از قول ما به دایی‌ات سلام برسان و بگو به بچه‌ها پشت کردی! من پیغام آنها را به آقا شمس می‌ رساندم، می‌گفت: این آنها هستند که فکر می‌کنند با هر حکومتی باید جنگید! ما با حکومت شاه حرف داشتیم و حرفهایمان را زدیم. الان هم اگر ببینیم این حکومت می‌خواهد همان کارها را بکند باز حرفمان را می‌زنیم، ولی الان چه حرفی داریم بزنیم؟...  به نظر من آنها یک مقداری اشتباه کردند، آنها در هر زمانی و بدون توجه به شرایط موجود، از آقا شمس توقع مخالف خوانی داشتند که درخواست معقولی نبود.
 
□ به دوستی آقا شمس با رهبران انقلاب حسادت نمی‌کردند؟ امام خانواده و پدر ایشان را می‌شناخت. خود آقا شمس با سید احمد آقا دوست بود.
شاید هم حسادت می‌کردند، ولی به نظر من، این بیشتر به خالی بودن چنته انسانها برمی‌گردد! خاطرم هست آقا جلال یک بار به من گفتند: «هاشم! نویسنده کسی است که ادبیات گذشته ما را کامل خوانده باشد، سمک عیار و داراب‌نامه را خوانده باشد، قرآن را درست خوانده باشد». می‌گفت: «نویسنده‌ای که نه قرآن را می‌شناسد، نه گلستان و بوستان و بقیه کتابها را و فقط قلم را برداشته و یک چیزی نوشته است، از او انتظاری نمی‌شود داشت» و طبعا در این ناملایمات، ناتوانی خودش را نشان می‌‌دهد.
 
□ پس شما در نقاری که بعد از انقلاب پیش آمد، حق را به آقا شمس می‌دهید و نه به جماعتی که پشت سر ایشان بدگویی می‌کردند و هنوز هم می‌کنند؟
بله، من معتقدم حق با آقا شمس بود.
 
□ سؤال دیگر اینکه: چرا از آقا شمس با این مراتب فضل و دانش، آثار چندانی در حوزه ادبیات، فرهنگ و تاریخ به جا نمانده و آثار ایشان خیلی معدود است؟ فکر نمی‌کنید بیشتر خودش را وقف ماندگاری جلال و آثار کرد؟
بله، اولاً: به آثار برادر پرداخت، و ثانیا: در دو دهه اول پس از انقلاب، بیشتر وقتش هم صرف پاسخ به دعوتها برای سخنرانیها و جلسات بحث و گفت وگو می‌شد و وقت زیادی برای تألیف برایش باقی نمی‌ماند، با وجود این اگر می‌خواست کاری بکند و عشق به این کار داشت، می‌توانست کاری بکند. الان به دوستان هم می‌گویم که وقتشان را خیلی صرف این جور کارها نکنند و هر جایی نروند و به هر دعوتی پاسخ مثبت ندهند. آقا شمس هم وقت کمی داشت، والا هنوز هم کتاب «جواهرالاسمار» ایشان، سرآمد است. دکتر مهدی محقق یک بار در بزرگداشت پدرم گفت: اگر از فردی اثری بماند، آن فرد سعادتمند و خوشبخت است. خودِ مرحوم محدث، علاوه بر آثاری که گذاشته، فرزندانی هم به یادگار گذاشته است که در خانه ایشان را باز گذاشته‌اند! حتماً این را درباره فرزندان آقا شمس هم باید گفت. اگر آقا شمس مورد قبول خداوند نبود، چنین فرزندان شریفی از ایشان به جا نمی‌ماندند. بسیار بچه‌های خوب و سالمی هستند.
 
□ برخی برای تسویه حساب با آقا شمس، تقصیر کدورتی را که بین ایشان و خانم دانشور ایجاد شد، متوجه آقا شمس می‌دانند. نظر خود شما چیست؟
واقعاً تمایلی به صحبت در این باره ندارم. در مجموع قضیه را به مقایسه‌های نابجا مربوط می‌دانم. غرور بیجا، همیشه کار دست انسان می‌دهد و متاسفانه خانم دانشور از این امر مبرا نبود. در این سالهای بعد از مرگ دایی جلال، دائما خودش را با او مقایسه می‌کرد و مدعی بود که در عرصه فرهنگ، قلمرو بیشتری دارد! من معتقدم هر کسی در این هستی، نقش خودش را ایفا می‌کند و کسی جای دیگری را نمی‌گیرد و آدمها بر سر هم منتی ندارند. هر کسی به اندازه توان و تأثیرگذاری خودش ماندگار می‌شود و اگر کسی در کنار انسان هست که بهتر از خود او رشد می‌کند و پیش می‌رود، به تلاش و توانایی خودش، بیش از هر چیزی مدیون است. می‌شود برای انسانها زمینه‌های رشد را فراهم کرد، اما نمی‌شود پتانسل رشد را در آنها قرار داد. اگر آثار فردی ماندگار می‌شود، بیش از هر چیزی مدیون تلاش و استعداد خود اوست. به نظرم این مقایسه‌های نابجا صحیح نیست. البته رفع این کدورتها نیاز به میانجی داشت.
 
□ چرا شما میانجی نشدید؟
موقعی که آقا جلال مرد من فقط هجده سال داشتم...
 
□ ... منظورم در این اواخر است؟
خودم را کوچک‌تر از این مسائل می‌دانستم، ولی بزرگان فامیل یا دوستان خودشان باید این کار را می‌کردند. شاید دوستان خودشان می‌خواستند این روابط بدتر هم بشود و به آن دامن هم می‌زدند.
 
□ یکی از عوامل دلگیری خانم دانشور را، انتشار کتاب «سنگی بر گوری» توسط آقا شمس می‌دانند. به نظر شما انتشار این کتاب توسط آقا شمس درست بود؟
به نظر من، چاپ شدن کتاب «سنگی بر گوری»، کار درستی بود. اینکه چاپ شد و موجب دلگیری سیمین خانم شد، مسئله دیگری است. اصولاً  هر کتابی ازهر نویسنده ای، باید چاپ شود تا سیر تحول او مشخص شود. آقا جلال هم اگر نمی‌خواست این کتاب چاپ شود، از سال 1340 که آن را نوشت تا سال 1348 که فوت کرد، هشت سال فرصت داشت تا آن را از بین ببرد. همه عشق آقا جلال به سیمین خانم را می‌دانستند و از نامه‌هایش هم پیداست. به نظرم این حرفها بهانه است!
 
□ پس معتقدید انتشار «سنگی بر گوری» به آن ترتیبی که انجام گرفت، کار نادرستی نبوده است؟
خیر، تمام آثار نویسنده باید چاپ شوند و این کار را هم آقا شمس در همان راستا انجام داده است.
 
□ واکنشهایی که پس از انتشار «سنگی بر گوری» پیش آمد یادتان هست؟
در خانواده، هیچ جا ندیدم راجع به این کتاب بد بگویند، جامعه کتابخوان هم، مجموعا این رویداد را تأیید می‌کردند. الان هم که جزء پرفروش ترین آثار جلال است. پس مشکل چیست؟
 
□ پس در خانواده جلال، جز خانم دانشور کسی واکنش منفی نشان نداد؟
حداقل من واکنش منفی ندیدم و حتی چند نسخه را خودم خریدم و به این و آن اهدا کردم! بالأخره یک اثر است. چرا این‌قدر تنگ‌نظر هستیم؟ تا کی می‌خواهیم این مسائل را زیر و رو کنیم؟
□ دهه آخر زندگی آقا شمس به سکوت و انزوا گذشت. در ده سال آخر وضعیت فکری و روحی ایشان چگونه بود؟
من در این ده سال آخر، بیشتر از قبل خدمتشان می‌رفتم، چون ایشان فراغتی داشت و تعلقش از احزاب و گروهها بریده شده بود ، لذا من زیاد به ایشان سر می‌زدم و ایشان هم محبت داشتند و مخصوصاً چون خانمشان به خاطر بیماری دخترشان به امریکا می‌رفتند و آقا شمس در اینجا تنها بودند، بعضی وقتها ماشین می‌بردیم و ایشان را به خانه خودمان می‌آوردیم. ایشان غذاهای سنتی مثل کوفته و کتلت را خیلی دوست داشتند. در این دوره، روابط بیشتری با ایشان داشتیم. بسیار انسان فارغ البالی بود و کینه هیچ کسی را به دل نداشت و ابداً اهل این نبود که گذشته‌ها را مطرح یا گلایه کند. بسیار انسان سلیم‌النفسی بود.
در این دوره، دو سه بار درباره انقلاب فرهنگی با ایشان صحبت کردم که: چرا رفتید؟ می‌گفتند: « ما شش هفت نفر بودیم، از جمله آقای جلال‌الدین فارسی و... یکی از علتهای اختلاف من با آقای فارسی، این بود که چرا دانشگاهها را بسته اید؟ مگر امام گفته اند: برای انقلاب فرهنگی، حتما دانشگاهها را ببندید؟ می شود دانشگاهها همچنان باز، اما تغییرات هم به مرور درباره آن اعمال شود» می‌گفتند: «آقای جلال‌الدین فارسی گفت: نه، باید بسته شود!» پرسیدم: «آخر علتش چیست؟ تاریخ درباره ما چه قضاوتی خواهد کرد؟ این چه هرج و مرجی است که راه انداخته‌اید؟ این شلوغی برای چیست؟» می‌گفتند جلال‌الدین فارسی جواب داد: «ما باید در همین شرایط و احوال، به هدف‌هایمان برسیم!» گفتم: «برنامه‌تان چیست؟ تا کی می‌خواهید دانشگاهها را بسته نگه دارید؟ من یکی از اعضای ستاد فرهنگی هستم و باید بدانم برنامه‌تان چیست؟» گفتند کسی جواب درستی نداشت به من بدهد، من هم دعوایم شد و دیگر نرفتم! گفتم: «چرا نمی‌نویسید که برای چه و از کی کناره‌گیری کردید؟ چون اگر من خاطرات شما را بنویسم، می‌گویند چرا خودش ننوشت؟» گفتند: «راستش به مصلحت نمی دانم، الان وقتش نیست!»
 

 
□ آخرین دیدار و خاطره‌ای که از ایشان دارید چیست؟
آخرین بار موقعی ایشان را دیدم که پایش شکسته بود و ایشان را به بیمارستان بردند.
 
□ آیا تصمیم دارید خاطراتتان را از پدر و داییهایتان بنویسید؟
هنوز ننوشته‌ام، ولی باید تصمیم بگیرم خاطراتم را بنویسم. حقایق زیادی هستند که باید نوشته شوند. مثلاً من با دکتر علینقی منزوی خیلی دوست بودم. یکی از چیزهایی که ایشان می‌گفت این بود که: بازجوی من عبدالکریم سروش بود! امثال این حقایق باید برای نسلهای آینده گفته شود. ان‌شاءالله باید این کار را بکنم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید. 
https://iichs.ir/vdch.vnxt23nizftd2.html
iichs.ir/vdch.vnxt23nizftd2.html
نام شما
آدرس ايميل شما