مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد حسینی همدانی، از مبارزان نامدار انقلاب در شهرهای همدان و تهران به شمار می رود. آن مرحوم در زمره علما و وعاظی بود که در آستانه قیام 15 خرداد 42 دستگیر و مدتها به اتفاق علمای مبرز کشور، در زندان موقت شهربانی به سربرد. گفت وشنودی که پیش روی دارید، دربردارنده پاره ای از خاطرات آن فقید سعید از این دوره از زندان خویش است.
وانمود می کردند که حکمم اعدام است!
حضرتعالی در زمره افرادی هستید که پس از واقعه 15 خرداد 1342 در همدان و در جریان رویداد سفر شاه به آن شهر بودید. شنیدن خاطرات آن سفر و فعالیتهای جنابعالی در این باره،  قطعاً شنیدنی است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. روز 18 خرداد سال 1342 خبر دادند محمدرضا پهلوی قصد دارد به همدان بیاید. ظاهر قضیه این بود که می‌خواست مهمانسرای بوعلی همدان را افتتاح جلوه بدهد، اما در واقع خیال داشت قضیه 15 خرداد را وارونه جلوه بدهد. ماه محرم بود و مردم پرچم سیاه و کتیبه زده بودند، اما عمال شاه طاق نصرت بستند و شهر را چراغانی کردند! تصمیم گرفتم در کمال‌آباد همدان به منبر بروم و به این سفر اعتراض کنم. همین کار را هم کردم و روی منبر گفتم: هر کسی از این مهمان ناخوانده استقبال کند، کانّه از یزید استقبال کرده است! آن چراغانی و بساطی که راه انداخته بودند، آن هم بعد از به خاک و خون کشیدن مردم در قم، تهران، ورامین و در ماه محرم انسان را به یاد شهر شام و بساطی که یزید راه انداخت، می‌انداخت. من هم از این تقارن استفاده کردم و روی منبر گفتم: یزید با خاندان پیامبر(ص) چه کرد و چگونه بعد از به شهادت رساندن امام حسین(ع) و یاران ایشان جشن گرفت!
 

 مرحوم حجت‌الاسلام حسینی همدانی (نفر دوم از راست) به اتفاق آیات موسوی اردبیلی، باهنر و هاشمی رفسنجانی در یکی از راهپیماییهای انقلاب 

این سخنرانی چه تأثیری در میان مردم داشت؟
بله تاثیر داشت، مردم همدان خیلی از شاه استقبال نکردند.
 
و چه عواقبی برای شما داشت؟
رئیس ساواک و رئیس شهربانی و عد‌ه‌ای از مأموران حکومتی در مسجد بودند و این حرفها را که شنیدند بلند شدند و رفتند. پس ازمنبر آن مسجد، سه چهار جای دیگر هم منبر رفتم و همان حرفها را تکرار کردم. آخر شب با فرزندم محمود به خانه می‌رفتیم که در نزدیکی خانه دو نفر پیش آمدند و گفتند: واعظی را که برای منبر دعوت کرده بودند نیامده است و لذا از من خواستند بروم و نیم ساعتی حرف بزنم! ساعت یازده شب بود و متوجه بودم در آن وقتِ شب، دعوت برای سخنرانی عادی نیست! گفتم: خسته‌ام و هنوز شام هم نخورده‌ام و عادت هم ندارم جایی بروم که از قبل دعوت نشده‌ام. خلاصه از آنها اصرار و از بنده انکار تا بالأخره ماهیت خود را بروز دادند. آنها به من گفتند: باید چند دقیقه‌ای به ساواک بروم! گفتم: می‌آیم، ولی قبل از آن باید در خانه باز شود و زنگ در را زدم! اتفاقاً آقای سید ابوالحسن موسوی و آقای عنایت هم که کارهای منزل را انجام می‌داد، در خانه بودند. آنها پشت در آمدند و گفتم: به حاج‌ خانم بگویید مرا بردند. آقای موسوی گفت: من هم می‌آیم. حاج‌ خانم هم گفت: می‌آیم که گفتم :لازم نیست شما بیایید، آقای موسوی هست.
خلاصه ما را سوار ماشین کردند. سر کوچه که رسیدیم، دیدم دو سه تا ماشین دیگر هم هستند و خلاصه اوضاع عادی نیست. بعد به خارج شهر رفتند و آقای موسوی را پیاده کردند و گفتند: ما مأموریم فقط ایشان را ببریم، شما بفرمایید. خلاصه هر چه آقای موسوی اصرار کرد که بماند، اجازه ندادند. او را سوار ماشین دیگری کردند و به شهر برگرداندند، ولی به شهر که رسیدند او را رها کردند که خودش برود.
 
حرفشان چه بود؟ در راه وانمود می کردند که برای چه شما را گرفته اند و چه هدفی از این کار دارند؟
تلاش می‌کردند در من وحشت ایجاد کنند و دائماً می‌گفتند: حکم‌ام اعدام است! وسط راه از من پرسیدند: «چیزی نمی‌خوری؟» جواب دادم: «چای باشد می‌خورم»، ولی آنها جرئت نداشتند نگه دارند، چون امکان داشت کسی مرا بشناسد و اعتراض کند. به طرف قزوین حرکت کردند. نزدیکیهای قزوین موقع نماز صبح شد. یکی از مأمورها قرآن کوچکی را از جیبش در آورد و به من گفت: «ببین! من هم خدا و پیغمبر سرم می‌شود، کافر نیستم.» گفتم: «پس نگه دارید نمازم را بخوانم» همان که قرآن را برایم رو کرده بود، گفت: «سر جایت بنشین، نماز دیگر چیست؟!» گفتم: «اگر نگه ندارید نمازم را بخوانم، سر و صدا راه می‌اندازم!» خلاصه آن‌قدر با آنها بحث کردم که کنار رودخانه‌ای نگه داشتند و وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد به طرف تهران حرکت کردیم. نزدیکیهای تهران در قلعه‌ای نگه داشتند که پر از استخوان بود! از آنجا بی‌سیم زدند که فلانی را گرفته‌ایم و داریم می‌آوریم.
 
شما را کجا بردند؟
به زندان عشرت‌آباد. خورشید بالا آمده بود که به زندان رسیدیم. افسر نگهبان داشت غذا می‌خورد. از من پرسید: «چیزی می‌خوری؟» جواب دادم: «بله، چون نه شام خورده‌ام و نه صبحانه» دستور داد برایم غذا آوردند. بعد مرا به یک سلول دو در دو بردند.
 
کسی را هم در زندان عشرت‌آباد شناختید؟
بله، در آنجا فهمیدم شهید بزرگوار آیت‌الله دستغیب را هم شب قبل دستگیر و به تهران منتقل کرده بودند. در قضیه 15 خرداد، اولین گروهی که دستگیر شدند، گروه ایشان و مرحوم آیت‌الله محلاتی بودند. خواهرزاده آیت‌الله دستغیب هم توسط مأموران ساواک در هنگام دستگیری کشته شده بود. برادر ایشان (رحمت‌الله علیه) و پسر و برادرشان هم دستگیر شده بودند. آنها را قبل از من به زندان آورده بودند. از رشت، تبریز، قم و شهرهای دیگر هم خیلیها را دستگیر کرده و به عشرت‌آباد آورده بودند. موقعی که برای وضو می‌رفتم، در بعضی از سلولها باز بود و وقتی نعلین را می‌دیدم، متوجه می‌شدم زندانی آن سلول روحانی است.
 
دستگیری شما در همدان چه واکنشی را ایجاد کرد؟
در شهر شایع کرده بودند که چون به شاه توهین کرده‌ام، حکم‌ام اعدام است! خانواده و آشنایان بسیار نگران بودند، چون هیچ خبری هم به آنها داده نشده بود. آقای موسوی به همراه فرزندم محمود ــ که آن موقع هنوز بچه بود ــ همه شهرهای اطراف را دنبالم گشته بودند. حتی به تهران هم آمدند، ولی نتوانستند هیچ خبری از من بگیرند و مأیوس برگشتند. همه تصور می‌کردند ساواک مرا از بین برده است، ولی من در سلول انفرادی در عشرت‌آباد بودم.
 
از وضعیت زندان و رفتار مأموران زندان بگویید. شرایط را چگونه دیدید؟
یک ساعت بعد از اینکه وارد زندان شدم، دکتر آمد و مرا معاینه کرد. بعد مرا برای بازجویی بردند و هر چه را گفتم نوشت. خیلی کاری نداشتند و فقط زندگینامه‌ام را پرسید.
در زندان فقط سه مرتبه اجازه داشتیم به دستشویی برویم و وضو بگیریم. موقع غذا شد، گفتم: «نمی‌خورم!» مأمور پرسید: «چرا؟» پاسخ دادم: «اگر غذا بخورم، باید به دستشویی بروم و شما اجازه نمی‌دهید!»
در مدتی که در زندان عشرت‌آباد بودم، اذیت یا شکنجه نکردند، ولی بی‌اطلاعی خانواده از جا و مکان و وضعیت‌ام، برایم شکنجه روحی شده بود. دائماً هم طوری رفتار می‌کردند که انگار حکم‌ام اعدام است!
20 روز که گذشت مرا به بند عمومی بردند. در آنجا آقای شرعی، شهید دستغیب و عده‌ای دیگر از قم، تبریز، رشت، مشهد و بعضی از شهرها بودند، ولی از همدان فقط من بودم. نماز جماعت را به امامت شهید دستغیب می‌خواندیم.
 
چه مدت در زندان عشرت‌آباد بودید؟ کی آزاد شدید؟
چند روزی با این جمع بودیم و تصور کردیم دیگر باید آزادمان کنند. یکی از مأمورها که آدم بدی نبود به من گفت: هر وقت وسایلت را دادند، بدان که آزادی! یک شب آمدند و وسایل آیت‌الله دستغیب و همراهانش را دادند. با آنها خداحافظی کردم و شماره منزل را دادم که خانواده‌ام را از حالم باخبر کنند. خیلی طول نکشید که وسایل مرا هم دادند و تصور کردم می‌خواهند آزادم کنند، ولی بیرون که آمدم دیدم چند ماشین آنجا ایستاده‌اند و هر سه زندانی را با یک مأمور مسلح در جیپی می‌نشانند. فهمیدم از آزادی خبری نیست. ساعت از نیمه شب گذشته بود. قبلاً شنیده بودم اعدامیها را نصف شب می‌برند. یک آمبولانس هم آنجا بود که این فکر را در من تقویت می‌کرد. آقایان شیخ صادق خلخالی و سید الیاسی با من بودند. آشیخ صادق، آدم خاصی بود و همیشه مأمورها را دست می‌انداخت! به سید الیاسی گفت: «هیچ نترس! قرار است همه‌مان را اعدام کنند، ترس ندارد!»
 
شما را کجا بردند؟
به زندان موقت شهربانی. اول ما را به سالنی بردند و از ما عکس گرفتند. بعد ما را به جایی بردند که دیدیم همه علمای بزرگ، از جمله آقای مطهری، آقای مکارم شیرازی، آقای فلسفی و حدود 45 نفر روحانی در آنجا هستند. فقط گروه شیرازیها را جای دیگری برده بودند. در آنجا بود که فهمیدم قضیه اعدام در بین نیست.
 
بالأخره کسی به ملاقات شما آمد؟
باید از کمکهای مرحوم آیت‌الله بنی‌صدر یاد کنم که به هر زحمتی بود از دادستان ارتش که از بستگان ایشان بود برایم وقت ملاقات گرفت، چون ما ممنوع‌الملاقات بودیم. آقای موسوی و پسرم محمود برای ملاقات آمدند و خیالشان راحت شد که زنده هستم، چون تا آن موقع تصور می‌کردند ساواک مرا از بین برده است!
آیت‌الله بنی‌صدر لطف دیگر هم به من کرد که هر روز بعد از ظهر توسط راننده‌اش برایم غذا می‌فرستاد. ایشان در تهران هم منزل داشت و پیشخدمت آنجا برایم غذا می‌آورد. ما در زندان هیچ خبری از بیرون نداشتیم، غیر از اینکه گاهی داخل غذا، شیشه‌های کوچک قرص می‌گذاشتند که در آنها یادداشتهای کوچکی بود و اخبار را به این شکل به اطلاع ما می‌رساندند! گاهی هم وقتی کسی تازه وارد زندان می‌شد از او کسب خبر می‌کردیم.
 
از حال و هوای زندان موقت با حضور علمای شاخص چه خاطراتی دارید؟
خاطرات بسیار جالبی از آن ایام دارم. واقعاً محفل ارزشمندی بود. آقای مطهری، آقای مکارم شیرازی و آقای فلسفی برنامه‌های درسی گذاشتند که به‌قدری عالی بود که اگر من چندین سال در حوزه درس می‌خواندم، نمی‌توانستم آن‌قدری که در آن مدت آموختم چیز یاد بگیرم. یادداشتهایی از آن دوره دارم که بسیار مفیدند.
 
به برخی از آن برنامه‌ها اشاره بفرمایید.
همه کسانی که در بند بودند باید سخنرانی می‌کردند. آقای مطهری از نظر علمی محتوای سخنرانی را بررسی و نقد می‌کردند و آقای فلسفی از نظر بیان و کیفیت سخن گفتن. کلاس بسیار آموزنده‌ای بود.
 

 مرحوم حسینی همدانی در حال سخنرانی برای مردم در حاشیه یکی از راهپیماییهای انقلاب

این کلاسها چه مدت طول کشیدند؟
حدود 40 روز. صبح و عصر برنامه آموزشی داشتیم. این آقایان روزی دو بار درباره موضوعاتی که صلاح می‌دانستند هر کدام حدود نیم ساعت حرف می‌زدند و آقای مطهری و آقای فلسفی نقاط ضعف را یادداشت می‌کردند و تذکر می‌دادند. مثلاً آقای فلسفی می‌گفتند: موقع حرف زدن دستت‌ را حرکت نده، چون انگشتهایت خیلی بلند هستند و مردم متوجه دستهایت می‌شوند و دیگر به حرفهایت گوش نمی‌دهند! ایشان این‌قدر حتی به نکات به این کوچکی توجه داشت.
 
ظاهراً تلاشهایی برای آزادی علما از زندان شهربانی شد. این‌طور نیست؟
موقعی که در زندان بودیم، برای آزادی امام و سایر دستگیرشدگان حرکتی انجام شد و علمای بزرگ بلاد به تهران آمدند. امام گفته بودند: اگر قرار باشد آزاد شویم، باید همگی آزاد شویم. اگر تحصن علما صورت نمی‌گرفت، ممکن بود امام را اعدام کنند. تجمع علما در تهران در واقع مهر تأییدی بر مرجعیت امام بود و کسی نمی‌تواند مرجع تقلید را زندانی یا اعدام کند. در هر حال پس از مدتی آزاد شدیم و طولی نکشید که امام هم آزاد شدند. اولین کسی هم که از آن گروه آزاد شد من بودم. فهمیدم آیت‌الله بنی‌صدر تلاش فراوانی کرده بود که سریع‌تر آزاد شوم. از زندان ما را به دادستانی ارتش بردند و از من تعهد گرفتند به همدان برنگردم و گفتند: آزاد هستم به همه جا بروم، غیر از همدان! در آنجا تعهد دادم و به منزل یکی از اقوام رفتم و بعد هم راهی همدان شدم. به شش فرسخی همدان رسیدم که دیدم جمعیت زیادی به استقبال آمده‌اند. مردم همدان نسبت به بنده ابراز احساسات زیادی کردند و از آن پس هر جا منبر می‌رفتم جمعیت زیادی می‌آمدند. آن زندان از خاطرات خوب زندگی من است.
https://iichs.ir/vdcc.sq1a2bqipla82.html
iichs.ir/vdcc.sq1a2bqipla82.html
نام شما
آدرس ايميل شما