یادی وتذکاری از رهبر پاکباز فدائیان اسلام در سالروز شهادتش

انسانی از آن گونه که می بایست

تازه قدم به سالهای نوجوانی گذاشته بودم و احساس می‌کردم باید وظایف شرعی خود را انجام دهم و از مسائل اجتماعی و سیاسی چیزی نمی‌دانستم که میهمانی به خانه ما آمد که سرنوشت‌آینده مرا رقم زد. این میهمان تازه وارد که سخت مجذوبم کرده بود و حالات مختلفش، مرا به تحیر وا می‌داشت.
انسانی از آن گونه که می بایست
سید محسن میردامادی
تازه قدم به سالهای نوجوانی گذاشته بودم و احساس می‌کردم باید وظایف شرعی خود را انجام دهم و از مسائل اجتماعی و سیاسی چیزی نمی‌دانستم که میهمانی به خانه ما آمد که سرنوشت‌آینده مرا رقم زد. این میهمان تازه وارد که سخت مجذوبم کرده بود و حالات مختلفش، مرا به تحیر وا می‌داشت، طلبه‌ای جوان و لاغراندام و پریده رنگ بود که گاه عمامه سیاه بر سر می‌گذاشت و گاه شال سبز می‌بست. بعدها دانستم که نام او سید مجتبی نواب صفوی و از سوی حکومت، تحت تعقیب است. از خود می‌پرسیدم مگر نمی‌گویند دین از سیاست جداست و یک روحانی نباید در مسائل سیاسی دخالت کند، پس چرا این آقا تحت تعقیب است. اگر کاری نکرده باشد که کاری به او ندارند و اگر هم در سیاست دخالت کرده باشد که از شأن روحانیت تخلف کرده و باید مجازات شود.
 
اما شأن و مرتبت و محبت و حسن خلق او چنان مجذوبم کرد که در خانه و مدرسه، لحظه‌ای ز یاد او غافل نبودم. حالات عجیبی داشت. هنگامی که حرف می‌زد، مثل کسی بود که در مقابل هزاران مستمع سخن می‌گوید. با شور و حرارت و جدی حرف می‌زد و هنگامی که سخن به توحید و یگانگی خداوند می‌رسید، همه وجودش از باور و اعتقاد سرشار بود. به هنگام نماز، چنان عاشقانه، با معبود به راز و نیز می‌پرداخت که جز به او، به هیچ چیز و هیچ کسی توجه نداشت. در قنوت اشک می‌ریخت و آرزوی شهادت در راه خدا و به خون خود غلتیدن را می‌کرد. آن‌گاه که به بحث سیاسی می‌پرداخت، همچون پهلوانان عرصه سیاست، به تجزیه و تحلیل می‌پرداخت و چون منکری را مشاهده می‌کرد، از خود بی‌خود می شد و با قدرت برای محو و نابودی آن اقدام می‌کرد. هر گاه صدای ناله مستمندی را می‌شنید، حتی با بخشیدن لباس خود، به فریاد او می‌رسید.
 
یادم هست که همان روزها، فقیری پشت در خانه ما آمد و ناله می‌کرد و کسی هم در خانه نبود تا جواب او را بدهد. ظاهراً ایشان پول نداشتند تا انفاق کنند. وقتی دم در رفتند و دیدند که شلوار آن فقیر، پاره است، شلوار خود را که تازه هم دوخته شده بود، از پا درآورد و به او داد در حالی که زمستان و هوا بسیار سرد بود و ایشان با یک پیژامه سر می‌کرد.
 
این حالات و خصوصیات اخلاقی، توأم با نصایح ایشان، مرا سخت مجذوب او کرده بود. همیشه می‌گفت، «پسر عمو! بکوش در زندگی یاور اسلام و دین خدا باشی. امروز اسلام غریب است و به یاری انسانهای پاک‌سرشت، نیاز دارد. امروز، استکبار با همه قدرت خود، برای هدم آثار اسلام بسیج شده و احکام الهی  را پایمال کرده است. بی‌تفاوتی مسلمانان خیانتی است بزرگ به دین خدا و در این راه باید با بذل جان مقاومت کرد.»
 
هر روز که از اقامت این سید بزرگوار در خانه ما می‌گذشت، قلب من بیشتر به تسخیر او در می‌امد و هرگاه به مدرسه می‌رفتم، به عشق بازگشت به خانه و همنشینی با او لحظه شماری می‌کردم. این دلباختگی، مرا از انگیزه و علت اختفای او، کاملاً غافل کرده بود و نمی‌دانستم چرا مأمورین دولت، دنبال او می‌گردند.
 
یک وقتی در خلوت از ایشان پرسیدم،«مگر نه این است که دین از سیاست جداست و این کارها و حرفهای شما عین سیاست است.» او در برابر این سئوال، فصل مفصلی از توطئه‌های استکبار را در زمینه‌های مختلف، از جمله فرهنگ، برای دور نگهداشتن مسلمانان از درک و فهم حقایق و مشغول ساختن آنها به نماز و روزه و زیارت و کارها و عبادات فردی و اجتماعی که برخوردی با منافع آنها نداشته باشد، بیان کرد و گفت، «مگر نه این است که وجود مقدس پیامبر گرامی اسلام، در تمام شئون اجتماعی و سیاسی و نظامی و اقتصادی فعالیت داشت، مگر نه این است که در حدود هفتاد غزوه و سریه شرکت فرمود و مگر نه این است که در حجةالوداع در روز عید غدیر، برای رهبری جامعه، امیرالمؤمنین را که بهترین انسان عصر و لایق زمامداری بود، برای تأمین سعادت انسانها به هزاران مسلمانی که از حج باز می‌گشتند، معرفی فرمود؟ مگر نه این است که در قرآن آیات بی‌شماری برای تمام شئون زندگی، اعم از جهاد و جنگ و سیاست و قضاوت و اقتصاد و حدود و دیات و مبارزه با منکرات و رعایت عفت و عصمت برای زنان و اخلاق اجتماعی، آمده است؟ اینها برای چیست و فلسفه بعثت و رسالت و تلاش پیامبر و تحمل آن همه زجر و شکنجه و مشکلات روحی و جسمی چه بوده است؟ اگر این اعتقاد، یعنی جدایی دین از سیاست، فکر صحیحی باشد، پس باید روش پیامبر و امیرالمومنین را تخطئه کنیم و اگر به آنها و صحت طریقشان معتقد باشیم، باید بفهمیم که این گونه تفکرات و اعتقادات، جز ترفندهای استعمار و خواسته‌دشمنان بیدار اسلام برای انحراف مسلمین و تسلط بر شئون آنها نیست.»
 
سخنان شهید نواب صفوی آن چنان توفانی در فکر و روح من ایجاد کرد که حس کردم انسان دیگری شده‌ام و تصمیم گرفتم حسابم را از دیگران جدا کنم و نه تنها یار که مطیع مردی باشم که در عنفوان جوانی، این گونه آگاهانه در راه به هم ریختن توطئه‌های استکباری و فرهنگ غلط غربی، جان بر کف گرفته و مردانه، نبرد را آغاز کرده است، چون در خلال آن چند روز همنشینی با او، تنها چیزی که در او ندیدم، خودبینی و جاه‌طلبی و هواپرستی بود.
 
این، آغاز عشق و ارادت من به آن روحانی دلسوز و عاشق دین خدا بود که به یاری خدا در همه فراز و نشیب‌ها با او بودم و رهایش نکردم. آنچه را که در حالات مختلف او، طی چند روز معاشرت دریافتم، مسائلی است که همه دوستان و آشنایانش می‌دانند و کمتر کسی است که با آن شهید عزیز مأنوس بوده باشد و به این فضائل، اعتراف نکند. در این مورد، ذکر خاطره‌ای که یکی از شخصیت‌خارجی نقل می‌‌کرد، خالی از لطف نیست.
 
پس از پیروزی انقلاب، یاسر عرفات به عنوان رهبر انقلاب فلسطینی، برای عرض تبریک پیروزی به امام خمینی و ملت ایران، به اینجا آمده بود. او در یکی از ملاقات‌هایش گفت که از شاگردان نواب صفوی است و نقل می‌کرد که، «در دانشگاه الازهر، در رشته معماری، مشغول تحصیل بودم. در برخوردی که با او داشتم، از من پرسید، «اهل کجا هستی و چه می‌کنی؟» گفتم، «فلسطینی هستم و در این جا درس  می‌خوانم.» او با لحنی آتشین به من گفت، «امروز سرزمین فلسطین زیر چکمه‌های صهیونیستم اشغال است و هموطنانت اسیرند و تو این‌جا معماری می‌خوانی تا در آینده به دنبال کسب مادیات باشی؟ برو برای نجات ملتت اقدام کن.» و همین انگیزه باعث شد که با برادرانم صحبت کنم و شالودة انقلابی را بریزیم.»
 
مشغول این گفتگو بودیم که پیرمردی نورانی، از علمای سوریه که در نزدیکی ما نشسته بود، با آن که فارسی نمی‌دانست، با شنیدن نام نواب صفوی، پیش آمد. اشک در چشمهایش حلقه زده و حالش منقلب شده بود. او به عربی گفت،« النواب و ما ادراکم النواب». از او پرسیدم، «مگر شما نواب را دیده بودید و او را می‌شناختید؟» گفت، «آری! او را دیده بودم. در سال 1332 هـ.ش، آن شهید در مؤتمر اسلامی در اردن شرکت داشت. این گردهمایی برای نجات فلسطین تشکیل شده و جمع کثیری از شخصیت‌های بزرگ کشورهای اسلامی، در آن شرکت کرده بودند. از ایران هم دو سه تن از علما آمده بودند. یکی دو روزی از تشکیل جلسات گذشته بود که شهید نواب درخواست وقت برای سخنرانی کرد. هنگامی که پشت تریبون قرار گرفت، همه از خود می‌پرسیدند این سید جوان و ریز اندام، آیا می‌تواند در چنین جمع با عظمتی سخن بگوید و اصولاً چه می‌خواهد بگوید؟ ولی هنگامی که سخنش به پایان رسید، چنان عظمتی در نگاه همگان پیدا کرد که می‌خواستند خود را به او برسانند و با او حرف بزنند. او در حرفهایش به مدعوین تاخت که چرا این‌جا آمده‌اید؟ اگر برای معارفه و پذیرایی و تعارف و دید و بازدید است، چرا منتش را بر سر ملت مظلوم و رنجیده فلسطین می‌گذارید و اگر آمده‌اید دردی از دردهای آن مردم محروم بردارید و به یاری آنها بشتابید، باید پا در رکاب کنید و برای نجات و رهایی آنها، طرح‌های جدی بریزید.» او چنان از سر اعتقاد و مؤثر سخن گفت که همه روزه از صبح تا پاسی از شب، کمیسیونهای مختلفی تشکیل شدند و همه آنها را به کار کشید. من چنان شیفته سخن گفتن و راه رفتن و برخوردهای آن سید شدم که پیوسته می‌کوشیدم از او جدا نشوم. گاهی اوقات شبها از خواب برمی‌خاستم و می‌دیدم در حال مناجات و گریه و زاری به درگاه خداوند است. در قنوت زمزمه هایی بس زیبا و دلنشین داشت و از فرازهایی که در مناجات‌هایش تکرار می‌کرد، پیروزی قطعی و سریع اسلام و مسلمین بر کفار و دشمنان، خصوصاً صهیونیسم بود. او در سر نماز اشک می‌ریخت و در انتهای قنوت، از خداوند، درخواست شهادت می‌کرد.
 
خاطره دیگری که از او دارم این است که روزی در مرز اردن و اسرائیل، برای ما برنامه بازدید گذاشتند. آن شهید از مرز گذشت و گفت، «برادران دنبال من بیایید!» همگی بی‌اختیار به دنبالش به راه افتادیم و یکی دو کیلومتری پیش رفتیم تا به مسجدی که در ویرانه‌ای بود، رسیدیم. در آنجا نماز جماعت خواندیم و او باز برایمان سخنرانی کرد و بازگشتیم. ما بی‌اختیار دنبالش می‌رفتیم. وقتی از مرز گذشتیم و نفس راحتی کشیدیم، خیلی اعتراض کردند که، «سید! تو فکر نکردی ممکن است سربازان دیوانه اسرائیلی، ما را به رگبار مسلسل  ببندند؟» او در حالی که تبسمی بر لب داشت، گفت، «به خدا قسم که من هم هدفم همین بود که آنها دیوانگی کنند و برگزیدگان ملل اسلامی را به خاک و خون بکشند. شاید ملتهای مسلمان به غیرت بیایند و این لکه ننگ را از دامن سرزمین‌های اسلامی پاک کنند، ولی معلوم شد سربازان اسرائیلی هم بی‌غیرتند و عملی انجام ندادند.»
پیرمرد، از شهید نواب خاطرات جالبی را نقل می‌کرد و هر بار که نام او را بر زبان می‌آورد، سرش را با تأثر تکان می‌داد و اشک در دیدگانش جمع می‌شد.
 

https://iichs.ir/vdcf.1djiw6dyxgiaw.html
iichs.ir/vdcf.1djiw6dyxgiaw.html
نام شما
آدرس ايميل شما