«شکنجه در کمیته مشترک،درآیینه خاطره ها»درگفت وشنود با فاطمه اسماعیل‌نظری

مرا در برابر شوهرم شکنجه دادند!

بانو فاطمه اسماعیل نظری از مبارزانی است که درسال 1354،یعنی دوره اوج گیری شکنجه های ساواک درکمیته مشترک ضد خرابکاری،دستگیر شد.اورا با همسرش بازداشت کردندوبه شکنجه گاه بردند.او درگفت وشنود پیش روی،روایت پرمحنت آن روزها را بدین ترتیب روایت کرده است...
مرا در برابر شوهرم شکنجه دادند!
 
□ چند سال داشتید که برای نخستین بار توسط ساواک دستگیر شدید و به چه دلیلی؟
بسم الله الرحمن الرحیم.حدود 20، 21 سال داشتم که در مهر ماه سال 1354، دستگیر شدم. در شانزده سالگی با آقای اکبر عزیزی همدانی ازدواج کردم. ایشان در کارخانه فیلکو کار می‌کرد و انسان بسیار متفکر و اهل مطالعه‌ای بود. از طریق یکی از همکارانش با گروه حزب‌الله آشنا شد و بعد از ازدواج، سازمان یک نفر را فرستاد که با من عربی و قرآن کار کند! در خانه ماشین تایپ هم داشتیم و مطالب سازمان را تایپ می‌کردم.
 
□ بیشتر روی چه مباحثی کار می‌کردید؟
مطالعات ما بیشتر در باره مسائل عقیدتی بود و غالباً به جلسات سخنرانی دکتر شریعتی، شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید هاشمی‌نژاد می‌رفتیم. در سال 1352 ارتباطمان با سازمان قطع شد، ولی در سال بعد از طریق پسرخاله‌ام مهدی بخارایی- برادر شهید محمد بخارایی که حسنعلی منصور را ترور کرد- به سازمان وصل شدیم. در همان سال یکی از افراد سازمان، زیر شکنجه تاب نیاورد و همه ما را لو داد‍! یادم هست ساعت از نیمه شب گذشته بود که ریختند و ما را دستگیر کردند. مرا به زندان انفرادی انداختند و شوهرم را بردند که شکنجه کنند. هوا خیلی سرد بود و من هم از سرما و هم از شدت اضطراب می‌لرزیدم. در سلول هم فقط یک زیلوی خون‌آلود و چرک انداخته بودند و ناچار شدم همان را دور خودم بپیچم که کمی گرم شوم! تا صبح صدای فریاد کسانی را که شکنجه می‌کردند، می‌شنیدم و می‌لرزیدم! موقع سحر صدای اذان به گوشم خورد و احساس کردم آرام گرفته و گرم شده‌ام. هنوز هم وقتی آن اذان را می‌شنوم، همان احساس دلگرمی به سراغم می‌آید.
 
□ فرزند هم داشتید؟
بله، یک دختر چهار ساله داشتم که او را نزد مادرم گذاشتم. شش ماه در زندان نتوانستم او را ببینم و پس از شش ماه که ملاقات دادند، دخترم مرا نشناخت!
 
□ قبل از اینکه به زندان بروید، چه تصوری از زندان و شکنجه داشتید و چگونه خود را آماده کردید؟
ما از کسانی که قبلاً به زندان رفته و شکنجه شده بودند، می‌پرسیدیم که: چه باید بکنیم؟ آنها به ما گفته بودند: باید پابرهنه راه برویم تا پوست کف پایمان کلفت شود که وقتی کابل می‌خوریم، بتوانیم تحمل کنیم! کسی که وارد کار مبارزه می‌شود، اگر قرار باشد از اول از زندان و شکنجه بترسد، اصولاً نباید وارد این میدان شود. ما حساب همه اینها را کرده بودیم. بیشترین چیزی که باعث وحشت ما می‌شد، این بود که نکند زیر شکنجه‌ها تاب نیاوریم و بقیه را لو بدهیم. به همین دلیل تا جایی که می‌شد، سعی می‌کردیم از ارتباط‌های خودمان با کس دیگری حرف نزنیم و از ارتباط‌های آنها هم مطلع نشویم. آن شبی که مرا دستگیر کردند، آن‌قدر تعداد دستگیرشدگان زیاد بود که فرصت نمی‌کردند از همه بازجویی کنند، برای همین اول کسانی را برای بازجویی و شکنجه بردند، که برایشان بیشتر از بقیه اهمیت داشتند!
 
□ شکنجه‌گر شما چه کسی بود؟
منوچهری که چهره وحشتناکی داشت و بدترین فحش‌ها و القاب را نصیب ما می‌کرد! حاضر بودم ساعت‌ها کابل بخورم، ولی آن الفاظ نثارم نشود و به من هتک حرمت نکنند!
 

 
□ اشاره کردید در سال 1354 دستگیر شدید، یعنی اوج دستگیری‌ها و شکنجه‌های ساواک. آن شرایط و اوضاع را کمی برایمان تشریح کنید؟
دو ماه و نیم از دستگیری ما گذشته بود که ارتباط اصلی ما لو رفت و از آن به بعد، شکنجه‌ها حالت انتقام به خود گرفتند! بدترین خاطره‌ای که از آن دوران دارم یک روز جمعه بود. در کمیته مشترک معمولاً رسم بود روزهای جمعه بازجوها به مرخصی می‌رفتند و از شکنجه و بازجویی خبری نبود، ولی آن جمعه مرا به اتاق آرش بردند. در آنجا دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و آن‌قدر زده‌اند که زمین زیر سر او، پر از خون بود! صورتش آن‌قدر ورم کرده بود که او را نشناختم! با دیدن این منظره وحشت کردم و در حالی که به‌شدت جیغ می‌کشیدم، سعی کردم خود را به شوهرم برسانم و سرش را در آغوش بگیرم، ولی آنها موهایم را گرفته بودند و سعی می‌کردند مرا از او دور نگه دارند! شوهرم در آن وضعیت وحشتناک دائماً از من می‌خواست آرام بگیرم، ولی نمی‌توانستم. آنها وقتی دیدند به این شکل نمی‌توانند از ما حرف بکشند، هر دوی ما را به اتاق شکنجه‌گر وحشی، حسینی بردند. شوهرم را در دستگاه آپولو نشاندند و مرا هم به تخت بستند و حسابی کابل زدند، آن‌قدر که ناخن‌هایم افتادند! هنوز آثار آن شکنجه‌ها به صورت پادرد و کمردرد در شوهرم باقی مانده است.در آن سال،من به شش سال حبس و شوهرم به حبس ابد محکوم شد. بعد از سه ماه و نیم، هر دوی ما را از کمیته مشترک به زندان قصر فرستادند.
 
□ از مبارزان آن روزها چه کسانی را به خاطر دارید؟
دکتر لبافی‌نژاد که در سلول کناری ام بود. هر روز ایشان را می‌بردند وبه بدترین وجه شکنجه می‌دادند، با این همه وقتی به سلول خود برمی‌گشت، سعی می‌کرد با زدن به دیوار سلول به من روحیه بدهد! روز عید فطر بود که آمدند تا دکتر را برای بازجویی ببرند. دکتر خندید و گفت: «این رسم کجاست؟ همیشه برای عید به مردم شیرینی می‌دهند و تو آمده‌ای مرا برای بازجویی ببری؟» همیشه دکتر را جوری شکنجه می‌دادند که مجبور می‌شد روی زانو و آرنج به سلولش برگردد، ولی حتی برای لحظه‌ای هم نشکست! غیر از شوهرم که بدترین شکنجه‌ها را تاب می‌آورد، دکتر لبافی‌نژاد برایم اسطوره ایمان و مقاومت بود.
 
□ آیا امید داشتید از زندان بیرون بیایید؟
ابداً. به‌قدری فضا سنگین و بسته بود که کسی تصورش را هم نمی‌کرد انقلاب پیروز شود و زندانی‌های سیاسی آزاد شوند. ما فقط احساس می‌کردیم برای شکستن آن فضای خفقان‌آور باید هر کاری از دستمان برمی‌آید انجام بدهیم.
 
□ خاطرات آن سال‌ها چه چیزهایی را در شما تداعی می‌کند؟
همدلی بین آدم‌ها، صداقت، اعتماد، فداکاری، ایثار در راه اعتقاد و آرمان و هدف و احساس شادمانی از انجام وظیفه. یادم هست هر وقت مرا برای بازجویی می‌بردند، شدیداً دچار اضطراب می‌شدم و از خدا می‌خواستم به من آرامش بدهد. تنهایی محض در آن سلول انفرادی، نگرانی برای شوهر و دخترم و اینکه احساس می‌کردی هیچ کسی جز خدا نمی‌تواند به دادت برسد، تجربه نادری بود که دیگر هرگز تکرار نشد. احساس نزدیکی بدون واسطه با خدا، انسان را به درک عمیقی از آرمان‌های انسانی و دینی می‌رساند. زندان و شکنجه تجربه‌های جالبی نیستند، ولی وقتی با خاطره آن همه ایثار و از خودگذشتگی در هم می‌آمیزند، بهترین لحظات را برای انسان تداعی می‌کنند. یک بار که شدیداً نگران شده بودم، روی دیوار سلولم آیه‌ای را دیدم که قبل از من، کسی به زحمت روی دیوار کنده بود: «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا».1 این آیه را که خواندم از ته دل اطمینان پیدا کردم که قطعاً تاب می‌آورم.
 
□ چند فرزند دارید و در سال‌هایی که در زندان بودید، چه کسی از آنها مراقبت می‌کرد؟
دو پسر و دو دختر دارم. در آن موقع فقط دخترم را- که متولد سال 1350 هست- داشتم. مادرم از او مراقبت می‌کرد. هر چند وقت یک بار هم، او را برای ملاقات با من و پدرش به زندان می‌آوردند. در کنار شوهر و فرزندانم بسیار خوشبخت بوده‌ام و خوشبختانه خیلی دچار دلتنگی و اندوه نمی‌شوم.
 
□ کی آزاد شدید؟
چهارم آبان سال 1357 یعنی روز تولد شاه. ما چون این مناسبت را می‌دانستیم، تصمیم گرفتیم بیرون نیاییم، ولی فردای آن روز به اصرار کسانی که می‌گفتند شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید، از زندان بیرون آمدیم.
 
□ به عنوان یک مادر اگر خدای ناکرده شرایطی شبیه به آن زمان پیش بیاید، می‌توانید زندانی و شکنجه شدن فرزندانتان را تاب بیاورید؟
خیر، ولی اگر خدای ناکرده جنگ شود، همان‌طور که شوهرم به جبهه رفت، پسرانم را به جبهه خواهم فرستاد. جنگیدن با دشمن بحث دیگری است، ولی واقعاً طاقت شکنجه فرزندانم را ندارم.
 
□ به نظر شما که در سنین نوجوانی چنین مصائبی را از سر گذرانده‌اید، رمز شادی چیست و چه پیامی برای نسل کنونی دارید؟
به نظر من رمز شادی و خوشبختی، یاری به همنوع، سادگی، صداقت و ساده‌زیستی است. کسانی که تصور می‌کنند هر چه بیشتر داشته باشند خوشبخت ترند و به خاطر کمبود امکانات، زندگی را بر خود و دیگران تلخ می‌کنند، سخت در اشتباه هستند. زندگی بدون آرمان و هدف، پشیزی ارزش ندارد. اگر انسان برای اعتلای زندگی خود و همنوعانش تلاش کند و آرمان ارزشمندی داشته باشد، این کمبودها به نظرش کم‌ارزش و مسخره جلوه خواهند کرد. انسان تا زمانی که هدف و آرمان مقدسی دارد، هر رنجی را تحمل می‌کند و هرگز ناامید نمی‌شود.
 
□ و سخن آخر؟
از جوانان می‌خواهم در فرصتی سری به موزه عبرت یا همان کمیته مشترک بزنند تا متوجه شوند پدران و مادران آنها چه رنج‌هایی را تحمل کرده‌اند تا آنها امروز آسوده زندگی کنند. با اینکه موزه عبرت با کمیته مشترک ابداً قابل مقایسه نیست، ولی بعد از سال‌ها که به آنجا رفتم چنان فشاری به اعصابم آمد که تا سه روز و سه شب خوابم نبرد! متأسفانه نسل امروز آن‌طور که باید و شاید از واقعیت‌های تاریخی آگاهی ندارد و این حاصل کم‌کاری مسئولین فرهنگی است. برای همه عاقبت به خیری و برای جامعه‌مان سربلندی آرزو می‌کنم.
 
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.   ‌      
https://iichs.ir/vdci.3a5ct1arrbc2t.html
iichs.ir/vdci.3a5ct1arrbc2t.html
نام شما
آدرس ايميل شما