«سیره سیاسی آیت‌الله کاشانی درآیینه خاطره ها»درگفت وشنود با آیت الله دکتر محمد صادقی تهرانی

گفت:بعد از من دورآقای خمینی جمع شوید!

مرحوم آیت الله دکتر محمدصادقی تهرانی،از روحانیون سیاسی وپرسابقه دوران معاصر به شمار می رود.وی با بسیاری از شخصیت های نامدار سیاسی ودینی عصر حاضر از جمله امام خمینی وآیت الله سید ابوالقاسم کاشانی،مراودات نزدیک واز منش آنان خاطراتی شنیدنی داشت.مرحوم صادقی درگفت وشنود پیش روی،به پاره ای از خاطرات خویش از مرحوم کاشانی اشاره کرده است.امید آنکه مقبول افتد.
گفت:بعد از من دورآقای خمینی جمع شوید!
□ جنابعالی از چه مقطعی وچگونه با مرحوم آیت الله کاشانی آشناشدید؟نقطه آغاز  ارتباط شما ازچه دوره ای بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پس از وقایعی که در انقلاب 1920 عراق پیش آمد و ایشان مخفیانه به ایران برگشت، همه علما و روحانیون تلاش کردند با ایشان ملاقات کنند و از احوال ایشان خبر بگیرند. آن موقع کودک بودم و به این شکل دورادور ایشان را می‌شناختم. یادم هست یکی از بزرگان کاشان می‌گفت: وقتی مردم کاشان از ورود ایشان به قم مطلع شدند، حدود 30 تن از بزرگان کاشان از جمله: حاج‌آقا حسین تفضلی، آقا حسین صدیق، استاد علی‌اکبر عدالتی، حاج عبدالرحیم توکلی و... به عنوان هدیه خدمتشان یک عبای عالی که از پشم شتر تهیه شده بود، بردند. لباس‌های آقای کاشانی بسیار مندرس بود. مرد عربی کنار ایشان نشسته بود و آقای کاشانی عبا را به دوش او می‌اندازند. آقایان اهل کاشان ناراحت می‌شوند و می‌گویند: «ما این عبا را برای شما تهیه کرده بودیم. هر مقدار پول بخواهید به این آقا می‌دهیم، ولی می‌خواهیم این عبا را خودتان به دوش بیندازید، مخصوصاً که لباس‌های شما مناسب ورود به تهران نیست» آیت‌الله کاشانی می‌فرماید: «شما این عبا را به من هدیه داده‌اید و می‌خواهم آن را به این مرد عرب که طی روزها پیاده‌روی بارها جانم را نجات داد و برای عبور از رودخانه‌ها مرا روی دوش گرفت، هدیه بدهم» .انصافاً مرد بزرگوار و کریم‌النفسی بود.
 
□ از استقبال باشکوهی که از ایشان شد، پس از بازگشت از تبعید لبنان چه خاطره‌ای دارید؟
شاهدان می‌گفتند: جمعیتی که از فرودگاه تا منزل ایشان به استقبال آمده بود، بیش از 50 هزار نفر بود. داستان از این قرار بود که در خرداد 1329 ،علی منصور که آن روزها نخست‌وزیر بود، تلگرافی به ایشان ـ که در دوره شانزدهم نماینده مردم تهران و از مصونیت پارلمانی برخوردار شده بود ـ زد و بازگشت ایشان به کشور را بلامانع اعلام کرد و ایشان پس از یک سال و نیم تبعید در 20 خرداد 1329، با شکوه تمام به ایران بازگشت. ده‌ها اتوبوس و مینی‌بوس و اتومبیل شخصی برای استقبال از ایشان به راه افتادند. هوا بسیار گرم بود و مأمورین در و پنجره‌های فرودگاه را بسته بودند و باز نمی‌کردند. مردم هم در و پنجره‌ها را شکستند و روحانیون و علما را به داخل سالن آن که خیلی کوچک بود بردند.
 
□ از بزرگان و سیاسیون، چه کسانی به استقبال آمده بودند؟
آیت‌الله شیخ محمدرضا تنکابنی، پدر مرحوم آقای فلسفی، دکتر مصدق که تازه رهبر جبهه ملی شده بود با عده‌ای از اعضای جبهه ملی از جمله سید محمود نریمان -که بعدها وزیر اقتصاد مصدق شد- و با بادبزن حصیری دکتر مصدق را باد می‌زد! یادم هست دکتر مصدق چهره‌ای سفید و مهتابی و انگشتر طلا با نگین فیروزه و عصایی در دست داشت. وقتی آیت‌الله کاشانی از پله‌های هواپیما پایین آمدند، سیل جمعیت به آن سو حرکت کرد و ما دیگر چیزی ندیدیم! همه برگشتیم که به اتوبوس‌ها برسیم و جا نمانیم. جمعیت به‌قدری زیاد بود که سه ساعت و نیم طول کشید تا اتومبیل حامل آیت‌الله کاشانی به پامنار رسید! حیاط خانه ایشان و بام‌ها و همه جا پر از جمعیتی بود که یک صدا صلوات می‌فرستادند و شعار می‌دادند. منظره عجیبی بود. یادم هست موقعی که آیت‌الله کاشانی از اتومبیل پیاده شدند، مردم ایشان را روی دست بلند کردند. عده‌ای هم آیت‌الله سید محمد بهبهانی را روی دست بلند کرده بودند و آنها دست‌هایشان را به سمت هم دراز کرده بودند که با یکدیگر مصافحه کنند، ولی جمعیت حرکت می‌کرد و نمی‌گذاشت آنها به هم برسند! بالاخره هر دو را پایین آوردند و آیت‌الله کاشانی در بالکن کوچک طبقه بالای خانه‌شان نشستند و دکتر بقایی و چند نفر دیگر دور ایشان را گرفتند. نادعلی کریمی نماینده کرمانشاه اشعار جالبی را قرائت کرد.
 
□ اولین اقدام سیاسی اجتماعی آیت‌الله کاشانی پس از ورود به ایران چه بود؟
چند روز بعد، عید قربان بود و چون داخل شهر جای مناسبی برای گرد آمدن آن جمعیت کثیر وجود نداشت،ایشان نماز را در جای بسیار وسیعی در خارج از شهر برگزار کردند. آن مراسم هم در نوع خود بی‌نظیر بود. در مسجد مدرسه مروی هم مراسم باشکوهی گرفتند که علمای بزرگی در آن شرکت داشتند. ورودی مسجد مروی دالان بزرگی داشت که سمت چپش عکس آیت‌الله مدرس و بالای آن عکس آیت‌الله کاشانی و بالای آن عکسی شبیه به تاج پهلوی را زده بودند. این عکس باعث سر و صدا شد و مأمورین ریختند که عکس را بردارند که زد و خورد شدیدی در گرفت و عده‌ای زخمی و دستگیر شدند. این موضوع باعث شد رژیم حساس شود که آقای کاشانی آمده است تا جای شاه را بگیرد!
 
□ با توجه به سوابق تحصیلی آیت‌الله کاشانی در نجف و کسب رتبه اجتهاد در جوانی ازعلما و مراجع بزرگ آنجا، به نظر حضرتعالی چرا ایشان به‌جای روی آوردن به مرجعیت دینی، به مبارزات سیاسی پرداخت؟
علمای وقت، با روحیه انقلابی و ضد حکومتی آیت‌الله کاشانی موافق نبودند و در عین حال به دلیل اینکه از آنها باسوادتر، فاضل‌تر و باتقواتر بود، نمی‌توانستند ایشان را انکار کنند. آیت‌الله حاج سید محمدتقی خوانساری، مرجع بزرگ آن موقع در سن نوزده یا 20 سالکی در درس آخوند خراسانی می‌رفت و آیت‌الله کاشانی هم، مدتی با ایشان همدرس بود. وقتی از ایشان پرسیدم چرا آیت‌الله کاشانی رساله نمی‌دهد، فرمود: «مرجع و رساله زیاد داریم. این مراجع با این همه رساله چه کردند؟ اگر می‌شود با رساله و مرجعیت اسلام را حاکم کرد، بسم‌الله! ما فقط رساله نوشته و مراجع و آرا را زیاد کرده‌ایم! اگر از من بپرسند آیا بهتر است مرجع و مدرس باشم یا یک قیام اسلامی به پا و دست استعمار را از این کشور کوتاه کنم، به اعتقادم دومی ارجح است». عرض کردم: «مگر جمع بین مرجعیت و سیاست ممکن نیست؟» فرمود: «هنوز مردم به این درک نرسیده‌اند که مرجع تقلید،علیرغم اینکه باید دارای تقوای درجه اول باشد، باید سیاس و رهبر درجه اول هم باشد!»
 
□ شکست مشروطه سرخوردگی زیادی را در بین عامه مردم، به‌ویژه روحانیون پدید آورد و همین امر، کار آیت‌الله کاشانی را برای آشنا ساختن روحانیت با مبارزه با استعمار و به صحنه کشاندن آنان بسیار دشوار کرد. شما نقش ایشان را در این زمینه چگونه ارزیابی می‌کنید؟
در طرحِِ اندیشه حکومت اسلامی در ایران، مرحوم آیت‌الله شهید شیخ فضل‌الله نوری و همراهان ایشان و مرحوم آیت‌الله کاشانی، انصافاً نقش محوری داشتند. شیخ فضل‌الله هم درست موضوع را فهمید و هم درست پافشاری کرد و هم به‌راستی شهید شد. مرحوم آیت‌الله کاشانی هم شجاعت بی‌نظیری داشت و در عظمت، مناعت طبع، بزرگواری، تواضع در اوج علم، شجاعت، معرفت، اخلاق و سجایای اخلاقی دیگر، نظیر نداشت. گاهی تلفنی با ایشان صحبت می‌کردم و با اینکه رئیس مجلس بود، وقتی می‌پرسیدم: «حال شما چطور است؟» می‌فرمود: «زیر سایه شما هستم!» این همه تواضع از عالمی در آن جایگاه و با آن همه امتیازات اخلاقی، سیاسی و معنوی بی‌بدیل بود.
 
□ هدف اولیه و اصلی ایشان چه بود؟
ایجاد تحول اسلامی وسیاسی-اجتماعی در ایران، منتهی مشکل اینجا بود که ایشان باید از صفر شروع می‌کرد. از صفر شروع کردن هم یعنی اینکه باید تاریخ را عوض و اوضاع را کاملاً زیر و رو می‌کرد، اما از آنجا که بسیار زیرک، متین، عاقل و متفکر بود، هرگز بی‌گدار به آب نمی‌زد و اگر اشتباهی هم داشت، بسیار کم و کوچک بود. ایشان حقیقتاً به مشورت اعتقاد داشت و از منِ آخوند یا دانشگاهی گرفته تا معلم و پاسبان سر گذر، مورد مشورت ایشان قرار می‌گرفتند. هدف ایشان بیرون راندن استعمار شرق و غرب از کشور و مبارزه با تشکیلات شاهنشاهی بود و به همین دلیل هم ابتدا ملی شدن صنعت نفت را سرلوحه فعالیت‌های خود قرار داد.
 
□ از بین علما چه کسانی با ایشان همفکری و همراهی کردند؟
به نظر بنده با وجود طرح و نظریات ارزشمند آیت‌الله کاشانی در باره ملی کردن صنعت نفت، مبارزه با استعمار و اداره کشور، سرشناسان مذهبی با ایشان همراهی نکردند. در تهران،فقط آقایان: شیخ محمدتقی آملی و شیخ محمدرضا تنکابنی، پدر آقای فلسفی با ایشان همراهی می کردند. بااین همه افرادی از طلاب وروحانیون هم بودند که ایشان را بسیار دوست داشتند.خودِ من،از گذشته علاقه خاصی به آیت‌الله کاشانی داشتم و ایشان را به عنوان یک مصلح مسلمان قبول داشتم، به همین دلیل همه چیز را رها کردم و تمام مدت در خدمت ایشان بودم و برای ترویج دیدگاه‌های ایشان، از هیچ تلاش فروگذار نمی‌کردم.
 
□ معمولا در این عرصه،چه می‌کردید؟
هر کاری که از دستم برمی‌آمد! در منزل ایشان، جلساتی برای رسیدگی به امور برگزار می‌شدند و من صورت جلسات را تنظیم می‌کردم، به تلفن‌ها جواب می‌دادم و با نقاط مختلف تماس می‌گرفتم. گاهی برای جمعی که به دیدن ایشان می‌آمدند، سخنرانی‌های انقلابی ایراد می‌کردم تا روحیه مبارزه در آنان تقویت شود. این جلسات غیر از تقویت روحیه مبارزه انقلابی، جنبه مذهبی هم داشتند. هدف ما حذف استعمار خارجی و داخلی بود.این درحالی بود که بعضی از اطرافیان آیت‌الله کاشانی به ایشان می‌گفتند: «ایستادن در مقابل شاه و علیه او حرف زدن کار عاقلانه‌ای نیست و شما دارید تندروی می‌کنید!».
 
□ از رابطه آیت‌الله کاشانی با حضرت امام چه خاطره‌ای دارید؟با عنایت به اینکه شما با هردو بزرگوار ارتباط داشتید؟
مرحوم امام، خیلی با آقای کاشانی تماس داشتند و در حالی که ظاهرشان چیزی را نشان نمی‌داد، ولی سخت پیگیر مسائل سیاسی کشور بودند. امام خیلی کم حرف می‌زدند و کسی که ایشان را نمی‌شناخت، تصور می‌کرد ایشان سیاسی و انقلابی نیستند! وقتی ما از مفاسد تشکیلات شاه و کارهای ضد اسلامی او گلایه می‌کردیم، امام یا سکوت می‌کردند یا به اشاره‌ای تأیید می‌فرمودند.
 
□ جنابعالی به نمایندگی از آیت‌الله کاشانی برای ایراد سخنرانی به نقاط مختلف کشور سفر می‌کردید. از این سفرها چه خاطراتی دارید؟
بله، بنده تلاش می‌کردم در کنار تعلیم و تعلم علوم اسلامی و پیگیری مباحث حوزوی، در کنار ایشان به مبارزات ضد انگلیسی و ضد شاهنشاهی و ضد استعماری هم ادامه بدهم. از آنجا که برای ایراد سخنرانی و اطلاع‌رسانی و آگاهی‌بخشی در شهرها به ایشان زیاد مراجعه می‌شد، ایشان به بنده مأموریت می‌دادند برای سخنرانی به شهرها بروم. یک بار از سوی ایشان به سمنان رفتم. جلسه‌ای در منزل علامه سمنانی از بزرگان و علمای مشهور شهر تشکیل شد. ایشان از من خواهش کرد نامی از شاه نبرم، چون منجر به تعطیلی این نوع جلسات می‌شود. گفتم:« فقط به یک شرط حاضرم سخرانی کنم که شاه را لعنت کنم، والا سخنرانی نخوام کرد!». ایشان هم ناامید شد و رفت! یک بار هم به تبریز رفتم و در منزل آسید مهدی انگجی اقامت کردم. در آن ایام هر روز نیم ساعت در مدرسه و مسجد طالبیه به فارسی صحبت می‌کردم و آقای ناصرزاده- که جزو وعاظ درجه اول تبریز بود- به زبان آذری صحبت می‌کرد که از رادیو تبریز پخش می‌شد.
در این سفرها و سخنرانی‌ها، سعی می‌کردم در کنار مسائل مذهبی، ماهیت استعمار انگلیس و اعمال ضد اسلامی شاه را هم تشریح کنم. متن سخنرانی‌هایم را از قبل تهیه می‌کردم، ولی به کسی نمی‌دادم. یک روز استاندار آذربایجان، کسی را فرستاد که: خواهش می‌کنیم متن سخنرانی‌هایتان را بدهید ما ببینیم! من هم پیغام دادم: «کسی که مرا فرستاده است می‌داند چه می‌کند و ربطی به دستگاه سلطنت و جنابعالی ندارد!». بعد از یک ماه که به تهران برگشتم، شنیدم برادرم جواد را- که در اصفهان رئیس کلانتری چهار بود- به جرم بستن یک قمارخانه، مجروح کرده ا‌ند! سرتیپ کمال، رئیس شهربانی اصفهان هم در رادیو از برادرم دفاع کرده و در این زمینه آزار دیده بود. یک روز به آقای کاشانی عرض کردم:« به نظر شما چنین افسری شایسته تقدیر نیست؟» ایشان فرمود: «اگر صلاح می‌دانید ایشان را به تهران بیاوریم، چون به وجود چنین اشخاصی در تهران نیاز مبرم داریم» و با سفارش ایشان ،برادرم به تهران منتقل و رئیس کلانتری 20 تهران در حوالی نازی‌آباد شد. او با خانه‌های فساد در دروازه قزوین به‌شدت برخورد کرد. عده‌ای از تجار برایش پول فرستادند تا از این کارها دست بردارد، او هم پول‌ها را گرفت و در بخاری ریخت!
 

 
□ از فداییان اسلام و فعالیت‌های آنان برایمان بگویید.از فعالیت ها این گروه وبازتاب های آن چه خاطراتی دارید؟
روی این نکته تأکید می‌کنم که تنها مرجع پشتیبان آنها، آیت‌الله کاشانی بود و همه فاصله‌های بین آنها و مرحوم آقا، ظاهری و صوری بود و جنبه معنوی نداشت! بنده در زمانی که موضوع اعدام مرحوم نواب و یارانش پیش آمد، در تهران بودم و به قم رفتم و در همه جا، حتی منزل آیت‌الله بروجردی، سخنرانی مهیجی را ایراد کردم. ایشان بسیار متأثر شد، اما حرفی نزد و به اندرونی رفت! هنگام اعدام آنها متأسفانه علامه امینی -که همواره از مشوقین فداییان اسلام بود- حرفی نزد که جای تأمل بسیار داشت.
 
□ جنابعالی به توصیه آیت‌الله کاشانی تحصیلات دانشگاهی را هم دنبال کردید. در این باره هم توضیحی بفرمایید.
در آن روزها اگر کسی امتحان مدرسی می‌داد و قبول می‌شد، می‌توانست به دانشگاه برود. بنده به توصیه آقای کاشانی این امتحان را- که بسیار امتحان مشکلی هم بود- دادم. روحانیون دیگری هم در این امتحان شرکت کردند که بنده، آقای مطهری و شیخ مهدی حائری قبول شدیم و به دانشکده معقول و منقول رفتیم. آقای دکتر محمود شهابی از اساتید مدرسه مروی، رئیس دانشکده بود و منظومه درس می‌داد. ما گاهی سر کلاس ایشان می‌رفتیم، ولی چندان فایده‌ای برای ما نداشت. سر کلاس وزیر دادگستری وقت، مرحوم عامری هم می‌رفتم و ته کلاس می‌نشستم و اشکال می‌کردم! ایشان می‌گفت: «می‌شود خواهش کنم شما جای بنده بیایید؟ شما استاد ما هستید. چرا آمده‌اید؟» می‌گفتم: «آمده‌ام آن کاغذ پاره راازشما بگیرم!»
یک بار هم سر کلاس انگلیسی، آریان‌پور ترجمه‌ای از قرآن را نادرست خواند و من اعتراض کردم. او عصبانی شد و سرم داد زد که به شما ربطی ندارد! هر چه سعی کردم با لحن آرام با او بحث کنم، او گستاخی بیشتری به خرج داد تا آخر کار به دعوا کشید و به او گفتم: «گمشو برو بیرون!» او هم حرفی نزد و بیرون رفت. آقای فروزانفر از شنیدن ماجرا عصبانی شد و دستور داد دیگر دانشگاه نروم. موضوع را با آیت‌الله بهبهانی- که همسایه ما بود- در میان گذاشتم و ایشان برای آقای فروزانفر توضیح داد که برخورد آریان‌پور هم این‌طور بود. مدتی بعد در روز امتحان، آریان‌پور از من عذرخواهی کرد و به من گفت:« هر چند نمره 20 برای شما کم است، به شما 20 می‌دهم».
در اواخر دوره لیسانس، قانونی وضع شد که طبق آن می‌توانستیم چهار امتحان بدهیم و چهار مدرک لیسانس بگیریم. ما هر چهار امتحان را دادیم و چهار مدرک علوم قضایی، علوم تربیتی، تبلیغ و فقه را گرفتیم. بعد تصمیم گرفتم مدرک دکترا هم بگیرم که یک زمانی روی کتاب‌هایم بزنم دکتر، بلکه به درد اسلام بخورد!
 
□ چه کسان دیگری از دوستان حوزوی، در دوره دکترا شرکت کردند؟
آقای دکتر بهشتی. ایشان روزی به من گفت: علاقه‌ای به شرکت در دوره دکترا ندارد! گفتم: «ولی باید حتماً شرکت کنید». جواب داد: «اتفاقاً اقای محققی از بستگان آیت‌الله بروجردی هم همین را می‌گفت که اگر لقب دکتر کنار اسم شما باشد، در کسانی که به این القاب علاقه دارند، تأثیر خواهد گذاشت». گفتم: «با این عقیده موافق هستم و به همین دلیل هم، با اینکه تحصیل در این دوره برایم فایده‌ای ندارد، وقت می‌گذارم و تحمل می‌کنم». و تا آخر دوره با هم بودیم.
بنده همیشه با اساتید بحث داشتم و برایم مشکل پیش می‌آمد. آخرین بار بر سر موضوع تجلیل از شاه با مرحوم فروزانفر بحثم شد و گفتم: «اینجا مسجد ضرار است!» گفت: «پس چرا آمد‌ه‌اید؟» گفتم: «برای خراب کردنش. اینجا را برای تفرقه بین مسلمین درست کرده‌اند!» دوره دکترا که تمام شد برای دادن امتحان نرفتم. آقای بهبهانی علت را پرسید. گفتم: بحثم شده است و رفتن و نرفتن، برایم مهم نیست. باز ایشان تلفنی تماس گرفت و رفتم و امتحان دادم. آقای فروزانفر مرا برای تدریس در دانشکده معقول و منقول دعوت کرد که گفتم: باید فکر کنم و در قم نزد آیت‌الله بروجردی رفتم و مشورت کردم. ایشان فرمود: «اگر امثال شما در آن دانشکده تدریس نکنند، چه کسانی تدریس کنند؟»
 
□ به بحث اصلی خود برگردیم. آیا اختلافات آیت‌الله کاشانی با دکتر مصدق، بر سر اختیارات قانون‌گذاری پیش آمد یا از قبل وجود داشت؟
قبل از اینکه کار اختلافات بین آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق بالا بگیرد، مصدق بدون اینکه آیت‌الله کاشانی و سایر همرزمانش در جبهه ملی را در جریان بگذارد، از شاه تقاضای پست وزارت جنگ را کرد و چون شاه قبول نکرد، استعفا داد. شاه هم بلافاصله فرمان نخست‌وزیری قوام را اعلام کرد. قوام هم در روز 27 تیر اعلامیه شدیداللحنی را صادر و از رادیو پخش و در تهران اعلام حکومت نظامی کرد. او در این اعلامیه اولتیماتوم داده بود که مخالفین را محاکمه صحرایی و اعدام می‌کند. همین لحن باعث شد وقتی آیت‌الله کاشانی اعلامیه داد که سربازان و افسران باید به‌هوش باشند و مراقبت کنند که قوام به دست آنها به استعمار و انگلیس خوش‌خدمتی نکند، مردم مسلمان یکباره به پا خاستند. خاطرم هست دربار حسین علاء را نزد آیت‌الله کاشانی فرستاد و ایشان را دعوت به سکوت کرد، اما آیت‌الله کاشانی نپذیرفت و در روز 30 تیر، مردم بیرون ریختند و با جانفشانی و ایثار جانشان، شاه را مجبور کردند قوام را برکنار کند و دکتر مصدق را برگرداند. متأسفانه مصدق، قدرِ این تلاش عظیم را ندانست. مصدق لامذهب نبود، اما خودخواه و «سلطنه» بود. آدم سلطنه، ملی و نمازخوان و... هم که بشود بالاخره ذات خودش را بروز می‌دهد! در شرایط بحرانی، با مذهب‌ها هم خطا می‌کنند چه رسد به لامذهب‌ها و کم مذهب‌ها! کم ندیده‌ایم جوانانی را که در خانواده‌های مذهبی هم بزرگ می‌شوند و نمازخوان و روزه‌گیر هم هستند، اما همین که به اروپا و امریکا می‌روند و مدتی در آنجا می‌مانند، ایمانشان مثل یخ در برابر آفتاب آب می‌شود! حتی همین جا هم کم نبودند متدینینی که وقتی به منصب و مقامی رسیدند، ایمانشان از دست رفت! اسلام سراپا جاذبه است. اگر هم دافعه‌ای داشته باشد، در مواردی است که چاره‌ای جز دفع نیست.
 
□ از 30 تیر و آیت‌الله کاشانی می‌گفتید...
به هرحال درآن روز،آیت‌الله کاشانی ترجیح داد با تمام قوا وارد صحنه کارزار شود و لذا شاه به‌قدری ضعیف شد که کاملا عقب نشینی کرد. [بعد از این ماجرا] مصدق نمی‌دانست اگر از آیت‌الله کاشانی فاصله بگیرد، دیگر توان استمرار قدرت را نخواهد داشت و روی همان خوی «سلطنه» و خودخواهی آبا و اجدادی، تصور کرد این قدرت به خاطر محبوبیت او ایجاد شده است. برای همین وقتی آقای کاشانی به او هشدار دادند: مراقب توطئه توده‌ای‌ها و کودتای قریب‌الوقوع باشد، با کمال نخوت پاسخ داد: «من مستحضر (مستظهر) به پشتیبانی ملت هستم!» و در 28 مرداد پشتیبانی ملت را دیدیم که چگونه ناچار شد از در و بام و هوا فرار کند!
 
□ درهمان دوره بود که ترور شخصیت آیت‌الله کاشانی شروع شد. در آن دوران ایشان را چگونه یافتید؟
آیت‌الله کاشانی جثه کوچک و ضعیفی، اما روحی بسیار قوی و بلند داشت و همواره امیدوار بود. با بازگشت شاه،همه امیدشان را از دست دادند، ولی ایشان بدون ذره‌ای ناامیدی، خوف و ملاحظه کسی، وبا قدرت و صلابت به کارش ادامه داد. در دوره اختلاف مصدق و آیت‌الله کاشانی، روزنامه‌های طرفدار دولت، کار اهانت را از حد گذراندند! مصدق با قدرت تمام با آیت‌الله کاشانی معارضه می‌کرد و همه زبان‌ها و قلم‌ها را آزاد گذاشته بود که هر چه دلشان می‌خواهد به ایشان بگویند! حتی کار به جایی کشید که در حمله به منزل ایشان هم، نه تنها جلوگیری نکرد، بلکه به گونه ای در این حمله‌ها دست هم داشت!
 
□ شب سنگباران منزل ایشان حضور داشتید؟
بله، سه شب منزل ایشان سنگباران شد. در یکی از شب‌ها، مرحوم امام هم بودند. روی منبر بودم و سنگباران که شروع شد پایین نیامدم. آن شب یکی از تجار بازار به نام حدادزاده هم در آن معرکه کشته شد. جلسه که تمام شد، من در معیت امام به طرف منزل به راه افتادم. ایشان پرسیدند: «چطور بالای منبر ماندید و پایین نیامدید؟» عرض کردم: «بالاخره بایدبرای چنین موقعیت و شرایطی ساخته می شدم!»
یادم هست آن اوایل که اختلافات شروع شده بودند، یک روز آیت‌الله کاشانی به مصدق فرمود: «بی‌سوات! تو را چه کسی مصدق کرد؟ چه کسی وادارت می‌کند این خل‌بازی‌ها را در بیاوری؟ ما که نباید در این قضیه اغراض شخصی را دخالت بدهیم»، اما مصدق حرف گوش نمی‌کرد و بنا داشت اهانت و اذیت کند.
 
□ از آیت‌الله کاشانی در باره امام چه شنیده‌اید؟
پس از فوت آیت‌الله بروجردی همه می‌خواستند بدانند باید از چه کسی تقلید کنند. روزی از ایشان سئوال کردم: «آیا می‌توانیم از خود شما تقلید کنیم؟» ایشان فرمود: «من که سیاست‌مال شده‌ام، باید از کسی تقلید کنید که هنوز انگ سیاسی به او نخورده است و قدرت مقابله با استبداد و استکبار را دارد». پرسیدم: «او کیست؟» فرمود: «آقای خمینی». تصور نمی‌کنم هیچ‌کسی بیشتر از آیت‌الله کاشانی به امام امیدوار بود. آنها درکمتر زمینه‌ای با هم اختلاف نظر داشتند و رابطه‌شان فوق‌العاده صمیمی بود.
 
□ و سخن آخر؟
آیت‌الله کاشانی که مهم‌ترین رهبر سیاسی کشور، رئیس مجلس و صاحب مقام‌ها و عناوین مختلفی بود، زمانی که از دنیا رفت، به بقال، نانوا و قصاب پامنار هم مقروض بود! ایشان با آن همه جلال، جبروت، موقعیت و سوابق درخشان مبارزاتی و علمی، زمانی که از دنیا رفت، برای مخارج روزمره زندگی مقروض بود!خداش رحمت کند.         
https://iichs.ir/vdci.ua5ct1a53bc2t.html
iichs.ir/vdci.ua5ct1a53bc2t.html
نام شما
آدرس ايميل شما